روایتهای داستانی روحانی در تبلیغ
به گزارش خبرگزاری رسا، انتشارات بوستان کتاب «سی و ده چهل»، نوشته سید احمد بطحایی را منتشر کرد.
سی و ده؛ چهل، روایت داستانی از یک روحانی در محیط تبلیغی خود است. سی روایت در شهر انار استان کرمان و ده روایت از روستایی ییلاقی در ورامین. یکی در جنوب و دیگری در بالای کشور. اولی در ماه رمضان و آن دیگر ده روز اول محرم.
سید احمد بطحایی به عنوان نویسنده؛ راوی تمام داستانهاست و به عبارتی داستان حول محور چالش های ذهنی و عینی او با خود، مردم و محیط پیرامونش می باشد.
روایتهایی واقعی و مستند از زندگی یک طلبه و حضور او در فرهنگی متفاوت. یکی فرهنگ گرم و کویری جنوب کشور. با ساختاری نرم و ساکت. و دیگری در روستایی نزدیک به پایتخت و بالطبع با فرهنگی متمدن تر و ساختارمند. لیک هر کدام در انتهای تفاوت با یکدیگر هستند.
روحانی مبلغ در این چهل روایت؛ از ابتدا سلوکی را شروع می کند و هرچه می گذرد ساختارهای ذهنی و فکری اش متحول می شود. گویی که مانند موسی به کوه طور رفته و سی شب را به عبادت گذرانده و سپس با ده شب دیگر آن را تکمیل کرده است. شاید بتوان این تبلیغ را بیش از آن که ناظر به فهم و عمل آموزه های دینی نسبت به مخاطبین باشد به خود روحانی منتسب و منسوب کرد.
داستان های سی و ده را از چند منظر می توان مورد بررسی قرار داد که شاید مهمترین وجه آن سبک زندگی دینی جامعه اسلامی و رابطه صمیمانه و بی پرده روحانی و مردم باشد. اتفاقی که شاید در دو دهه اخیر با چالش و مشکلاتی مواجه شده. روحانیِ در داستان ها نه شخصیتی ویژه و خاص که بیش از هرچیزی از مردم و همدل مردم است. با آن ها میخ ندد و گریه می کند.
سید احمد بطحایی طلبه شاغل به تحصیل در مقطع درس خارج فقه و اصول حوزه علمیه قم و دانشجوی دکتری رشته حکمت هنر است.
پیش تر از او رمان هر صبح میمیریم در نشر افق و مجموعه داستان گروهی مینوی نگاه تو منتشر شده است.
قسمتی از یکی از روایت های کتاب:
توی دلم میگویم مادربزرگ کمکم کن و می زنم توی مصیبت. تا میگویم «السلام علیک یا خدیجة الکبری» پیرمرد با دست محکم میزند به پیشانیِ آفتاب سوخته اش و اشک از چشمهایش نم نم میآید و لای ریشهای چند روز نتراشیدهاش گم میشود. سوزِ ناله اش حتی روی من هم تأثیر میگذارد و جان سوزتر میخوانم. روضه و دعای بعدش که تمام میشود، سمتم میآید.
محکم بغلم میکند و میبوسدم. صورتش هنوز خیس است. خوشحالم هم دلش را نشکستهام و هم روضه خوبی خواندهام. از همه خداحافظی میکنم و سمتِ خانه میروم که جوانی از پشت صدایم میکند. برمیگردم.
کمی عقب تر از پیرمرد چفت به ستون نشسته بود. چشمهایش قرمز است هنوز. پیرمرد هم چند قدم عقب تر از او ایستاده. «ببِخشِدا ولی حاجی میشه یه خواهشی کنم؟» لابد میخواهد فردا یک روضه دیگر برایشان بخوانم. خیلی به شان چسبیده انگار. با همان لبخند رحمانیطور میگویم بفرمایید.
«حاجی مِشه دیگه روضه حِضرت خِدیجه نِخونی». یک آن همان خنده روی لبم خشک شده و میماسد. میگویم چرا؟ «حاجی خِدیجه اسم مادِرِمه، چهل روز پیش فوت کرد. نِخونی برای این بابام بهتره. دستتم درد نکنه.» سریع خداحافظی می کند و سمت پیرمرد میرود./۹۹۸/د ۱۰۲/ش