۰۳ مهر ۱۳۹۷ - ۲۲:۳۲
کد خبر: ۵۷۹۸۲۷

فیلم سینمایی با اقتباس از کتاب «آن بیست و سه نفر» ساخته می‌شود

کتاب «آن بیست و سه نفر» دستمایه ساخت جدیدترین اثر دفاع‌مقدسی سازمان هنری رسانه‌ای اوج قرار گرفته است.
بیست

به گزارش خبرگزاری رسا، کتاب «آن بیست و سه نفر» خاطرات خودنوشت احمد یوسف زاده‌ دستمایه ساخت جدیدترین اثر دفاع‌مقدسی سازمان هنری رسانه‌ای اوج قرار گرفته و قرار است این فیلم به کارگردانی مهدی جعفری در سی‌وهفتمین جشنواره ملی فیلم فجر به نمایش گذاشته شود.

محصول جدید مرکز فیلم و سریال سازمان هنری رسانه‌ای اوج، مرحله پیش تولید خود را گذرانده و فیلمبرداری آن طی روزهای آتی در شهرک چهاردانگه تهران کلید خواهد خورد.

مهدی جعفری پیش از این مستند «۲۳ نفر و آن یک نفر» را تولید کرده بود که جزء اولین آثار در معرفی نوجوانان حاضر در جنگ بود.

فیلم سینمایی«بیست‌وسه‌نفر» برگرفته از کتاب پرفروش «آن بیست‌وسه نفر» نوشته احمد یوسف‌زاده است. کتاب «آن بیست‌وسه نفر» خاطرات خودنوشت احمد یوسف‌زاده از دوران اسارت ۱۹ نوجوان کرمانی و ۴ نوجوان دیگر است که در عملیات آزادسازی خرمشهر توسط ارتش بعث به اسارت درمی‌آیند.

نویسنده در این کتاب شرح هشت ماه ابتدایی اسارت و اتفاقاتی که برای این گروه بیست‌ و‌ سه نفره افتاده از جمله ملاقات با صدام در کاخ ریاست جمهوری عراق را روایت کرده است.

رهبر معظم انقلاب اسلامی در تقریظی بر این کتاب چنین نگاشته‌اند:«در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشته‌ی شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین‌کام شدم و لحظه‌ها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده‌ی خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه‌ی این زیبائیها، پرداخته‌ی سرپنجه‌ی معجزه‌گر اوست درود میفرستم و جبهه‌ی سپاس بر خاک میسایم.

یک بار دیگر کرمان را از دریچه‌ی این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناخته‌ام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم. ۹۴/۱/۵

«نوجوان‌های چهارده‌ساله، پانزده‌ساله رفتند داخل میدان جنگ و مثل مردانِ جوانِ کارآمدِ رشید جنگیدند؛ بعضی به شهادت رسیدند، بعضی به اسارت افتادند. یک پسر بچّه‌ی شانزده‌ساله‌، پانزده‌ساله، هفده‌ساله، مثل کوه در دوران اسارت در مقابل آن مأمور بعثیِ خبیث و سخت‌گیر می‌ایستد.» ۱۳۹۶/۰۸/۱۱

در بخشی از این کتاب آمده است: «سرباز عراقی تفنگش را به سمت من و حسن، که اکبر را با خود می‌‌بردیم، گرفت. دستور داد اکبر را روی زمین بنشانیم. نشاندیم. سرباز خیره شده بود به من و داشت قد و قامتم را نگاه می‌‌کرد. از نگاهش معلوم بود دیدن من برایش غیر منتظره است. لابد او از ایرانی‌‌ها تصویر دیگری در ذهن داشت و دیدن من، که نوجوانی بودم لاغر و استخوانی، با تصویر خیالی او همخوانی نداشت. نزدیک‌‌تر شد. چشمش افتاد به سربند سبز «یا زهرا» که بسته بودم روی کلاه آهنی‌‌ام. غیظش گرفت. به تلخی خواست بازش کنم. کردم. سرباز نزدیک‌‌تر شد. نگاهش پر بود از ترحم. داشت به عربی چیزهایی می‌‌گفت. فقط معنای «طفل صغیر» را از همة حرف‌‌هایش فهمیدم. او دلش به حال من سوخته بود. به همین دلیل نزدیک آمد و صورتم را بوسید و گفت: «الله کریم!» این لفظ امیدوارکننده را سرباز عراقی درست همان‌جایی به من گفت که شب قبل من به اسیر عراقی گفته بودم «لا تخف» و او به زنده ماندن امیدوار شده بود. روزگار چقدر زود کار من را جبران کرده بود!

سرباز مهربان ما را به کسی دیگر سپرد و رفت. مأمور جدید از نفربر بالا آمد. به اکبر، که بی‌‌رمق خوابیده بود، و به حسن نگاهی انداخت. سیلی محکمی به صورت حسن زد. آمد به سمت من و بی ‌‌سؤال و جواب یک سیلی هم به من زد. پنجة سنگین سرباز عراقی در صورتم که نشست یک‌‌دفعه «اسارت» را تمام و کمال حس کردم./۹۹۸/د ۱۰۳/ش

ارسال نظرات