چاپ سوم «روزهای بیآینه»
«روزهای بیآینه» روایت زندگی زنی است که ۱۸ سال چشمانتظار همسرش، خلبان حسین لشکری بود. وی در شهریورماه ۱۳۵۹ اسیر عراقیها شده بود.
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از ایبنا، چاپ سوم «روزهای بیآینه» (خاطرات منیژه لشکری همسر آزاده خلبان حسین لشکری) به نویسندگی گلستان جعفریان منتشر شد.
زمانی که جنگی شروع میشود، معمولا این مردان هستند که به جنگ میروند و زنانی چشمانتظار آمدن آنها میمانند. این زنان شاید همسرشان، پسرشان یا برادرشان را در جنگ از دست بدهند و یا شاید پس از جنگ جانبازی او را ببینند و سالها در کنار آنها بمانند و از آنان پرستاری کنند یا در انتظار بازگشتن او از اسارت روزهای سختی را پشت سر بگذارند، اما اغلب این زنان دیده نمیشوند و شجاعت، استقامت و صبر آنها بر این رنجها و دردها فراموش شود.
«روزهای بیآینه» روایت خاطرات منیژه لشکری همسر آزاده خلبان حسین لشکری است که گلستان جعفریان آن را بهرشته تحریر درآورده است. منیژه لشکری در این کتاب، داستانش را از آغاز آشناییاش با حسین لشکری روایت میکند و در ادامه به ازدواج و زندگی پیش و پس از اسارت همسرش پرداخته است؛ روزهای بیپایانی را که چشمانتظار بازگشتن همسرش با رنجهای بسیاری دست و پنجه نرم کرد.
همانگونه که جعفریان در آغاز کتاب نوشته است: «این کتاب، زندگی واقعی زنی را واکاوی میکند که با عشق و اشتیاق در هفده سالگی پای سفره عقد مینشیند، در هجده سالگی طعم مادر شدن را میچشد و همان سال آغاز انتظار و چشمبهراهی هیجده ساله اوست: همسر خلبانش مفقودالاثر میشود.»
با آغاز جنگ ایران و عراق، در یکی از عملیاتهای پروازی از پایگاه هوایی دزفول، هواپیمای حسین لشکری که از خلبانان جنگدههای ایرانی بود توسط عراق در خاک آن کشور سقوط کرد، اما بنا به گفته دیدهبانهای مرزی چتر نجات او باز شده بود و احتمال میدادند که اسیر شده است.
زندگی منیژه پس از بهدنیا آمدن پسرشان
دستخوش شوکی میشود که ۱۸ سال ادامه پیدا میکند. او که در خانه پدرش در تهران مانده بود، درباره گذشت روزهایش پس از این اتفاق میگوید: «بیست روز گذشت. هر روز صبح به این امید از خواب بیدار میشدم که پیچ تلویزیون را باز کنم و بگویند جنگ تمام شده است. روزها کند و طولانی بود. لحظات نمیگذشت. صبح که بیدار میشدم فکر میکردم: خدایا، کی ظهر میشود و ظهر که میشد احساس میکردم چرا شب نمیشود. مدام کارم گریه کردن بود یا در کنار جمع یا یواشکی در گوشه و کنار. شیرم خشک شد. مجبور شدیم برای علی شیرخشک بگیریم. دکتر میگفت که به خاطر شوک عصبی است. کلی دارو و آمپول داد.»
منیژه در بخشی دیگر روایت میکند: «تا ۹ ماه گریه کردم. مادر شاکی شده بود. میگفت: «آخرش کور میشی!» میگفتم: «مامان، چه کار کنم؟ دلم برایش تنگ شده...» نمیدانستم با این دلتنگی چه کار کنم. حال عجیبی بود. دیگر نه جنگ برایم مهم بود نه خانههای ویران و شهدایی که مدام تلویزیون نشان میداد. فقط به حسین فکر میکردم. وقتی با خدا حرف میزدم، فقط میگفتم:
«خدایا، دلم براش تنگ شده. بگو با این دلتنگی چه کنم!» صلیب سرخ با خیلی از همسران خلبانان ایرانی تماس گرفت؛ حتی با فرح که شوهرش زنده و اسیر بود. اما از حسین هیچ خبری نبود. اعلام کردند حسین مفقودالاثر است. بعد از ۹ ماه بیتابی، اندوه و غم مطلق آمد. دیگر اشکم خشک شد. گریه نمیکردم. حرفهای دیگران، که مدام دلداریام میدادند، دیگر رنجم نمیداد. هیچ چیز برایم مهم نبود.»
اگر چه تقریبا دو فصل از «روزهای بیآینه» به ۱۸ سال نبودن حسین لشکری پرداخته شده است، اما در این دو فصل فضایی تصویر میشود که میتوان رنجی را که این زن کشیده است پیش چشم دید. بهطور مثال زمانی که درباره ازدواج دوباره او صحبت میشود یا مساله حضانت علی، پسرشان، اینطور روایت کرده است: «کمکم از گوشه و کنار زمزمههایی بلند شد که باید ازدواج کنم. پدر حسین و برادرش به منزل پدرم آمدند. پدرش گفت: «ما قبول کردهایم که پسرمون شهید شده. منیژه جوونه؛ اگه خودش مایله، بچه رو بده به ما و زندگی تازهای رو شروع کنه.» خیلی گریه کردم. حسین را دوست داشتم و نمیتوانستم به کس دیگری فکر کنم.»
منیژه پس از چهار سال به تشویق و اصرار مادرش به آرایشگاه میرود و در اینباره اینگونه گفته است: «به تشویق و اصرار مادرم و زن برادرم بعد از چهار سال راضی شدم بروم آرایشگاه. تا آن موقع هیچ کس حریفم نشد. گفتم: «حسین دوست نداره مو رنگ کنم یا مو کوتاه کنم. گفته تا موقعی که سفیدهای موهات بزنه بیرون نباید رنگ بذاری. وقتی خودش اومد همین کارها رو میکنم.» آن موقع بیستوسه سالم بود... وقتی از آرایشگاه آمدم بیرون، از خودم بدم میآمد. مدام میگفتم: چرا این کارها را کردم. حسین که نیست...»
پس از قبول قطعنامه در تابستان ۱۳۶۷، زمزمه آمدن اسیران همه جا پیچید. منیژه حالا همراه با پسرشان، علی در یک آپارتمان زندگی میکردند. روایت او از بازگشت آزادگان اینطور نوشته شده است: «تابستان سال ۱۳۶۹ تابستانی گرم بود. از نیروی هوایی آمدند و ساختمان، ورودیها، درها و پنجرهها را رنگ زدند... خلبانها آخرین گروه اسرا بودند که آزاد شدند و من همچنان منتظر. هر روز جلوی یک ساختمان گوسفند میکشتند و هلهله و چراغانی و یک اسیر میآمد، اما حسین نیامد!»
حسین لشکری بهعنوان اسیر مخفی نگهداری میشد. هواپیمای او ۱۹ شهریورماه ۱۳۵۹ و پیش از حمله عراق به خاک ایران ساقط شده بود، بنابراین عراق او را بهعنوان سندی که نشانگر آغاز جنگ توسط ایران بود حتی پس از قبول قطعنامه نگه داشت.
منیژه به نیروی هوایی رفت و پیگیر وضعیت او شد. «گفتند: «آقای لشکری جزو اسرای خلبان مخفی است. او را به خاطر تاریخ جنگ نگه داشتهاند. اعلام نمیکنند زنده است. اما اطلاع داریم حسین لشکری زنده است.» نیروی هوایی صریح گفت که فعلا منتظر حسین نباشم. چند ماه بعد از آزادی کامل اسرا، حدود پنجاه شصت اسیر مخفی شده هم آمدند، اما حسین نیامد. طاقتم طاق شد.»
«محرم سال ۱۳۷۴ بود. روز عاشورا وقتی از خواب بیدار شدم دیدم علی نیست... حسین عاشق امام حسین بود. به خاطر همین، اسم پسرمان را گذاشت علیاکبر و من هم مخالفتی نکردم. دو جفت جوراب روی هم پوشیدم و پای بدون کفش از خانه زدم بیرون. از روز اول محرم نذر کرده بودم روز عاشورا پابرهنه بروم توی خیابان و همراه هیئتهای عزاداری امام حسین باشم.»
«در ظرف کمتر از یک ماه، از نیروی هوایی با من تماس گرفتند. چهاردهم یا پانزدهم خردادماه ۱۳۷۴ بود. اداره اسرا و مفقودین اعلام کرد که صلیب سرخ جهانی حسین لشکری را دیده است به او اجازه نامه نوشتن دادهاند. باور نمیکردم. فکر میکردم باز شروع شد، امید و بعد ناامیدی. اما این دفعه واقعا حسین نامه داد. وقتی نامه او را به دستم دادند، دستم میلرزید؛ نمیتوانستم باور کنم این دستخط حسین است. نامه را بو کردم، بوسیدم؛ کاملا شوکه شده بودم...»
فصلهای بعدی کتاب به بازگشتن حسین لشکری در سال ۱۳۷۷ و تغییر وضعیت زندگی منیژه پس از بازگشت حسین پرداخته شده است. «در طی ۱۰ سال زندگی با حسین این کابوسها (ی حسین) ادامه داشت و هرگز تمام نشد. من از سیوسه سالگی آرامبخش میخوردم، اما حسین حاضر نشد آرامبخش بخورد؛ به جایش پناه برد به سیگار. گاهی اوقات نیمهشب بیدار میشد و میدیدم لب تخت نشسته و دارد سیگار میکشد...»
در پشت جلد کتاب «روزهای بیآینه» این چنین میخوانیم: «ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصله خیلی دور میدیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سالها از من دور بوده است؛ کاملا میشناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکسها و تن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمیدانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را میبیند؛ هم خجالت میکشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم میخواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم. حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همه فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش میکردند: یکی آویزانش میشد، یکی دستش را میگرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملا احساس میکردم که حسین از بالای سر همه آنها دنبال کسی میگردد. فقط به او خیره شده بودم. میدیدم آدمها لاینقطع از جلوی من میروند و میآیند، اما هیچ صدایی نمیشنیدم.
زانوهایم حس نداشت، نمیتوانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه، چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفا برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!» دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه را باز کردند. خبرنگارها با دوربینهایشان دویدند. روبهروی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانیام را بوسید و یک دفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد.»
حسین لشکری در بدو ورود در دیدار صمیمانه با مقام معظم رهبری به لقب سید الاسرای ایران از سوی ایشان نائل آمد.
چاپ نخست «روزهای بیآینه» (خاطرات منیژه لشکری همسر آزاده خلبان حسین لشکری) به نویسندگی گلستان جعفریان، سال ۱۳۹۵ از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده و اکنون با شمارگان ۲۵۰۰ نسخه بهچاپ سوم رسیده است و به بهای ۱۳ هزار تومان به فروش میرسد. /۹۲۵/د ۱۰۲/ش
زمانی که جنگی شروع میشود، معمولا این مردان هستند که به جنگ میروند و زنانی چشمانتظار آمدن آنها میمانند. این زنان شاید همسرشان، پسرشان یا برادرشان را در جنگ از دست بدهند و یا شاید پس از جنگ جانبازی او را ببینند و سالها در کنار آنها بمانند و از آنان پرستاری کنند یا در انتظار بازگشتن او از اسارت روزهای سختی را پشت سر بگذارند، اما اغلب این زنان دیده نمیشوند و شجاعت، استقامت و صبر آنها بر این رنجها و دردها فراموش شود.
«روزهای بیآینه» روایت خاطرات منیژه لشکری همسر آزاده خلبان حسین لشکری است که گلستان جعفریان آن را بهرشته تحریر درآورده است. منیژه لشکری در این کتاب، داستانش را از آغاز آشناییاش با حسین لشکری روایت میکند و در ادامه به ازدواج و زندگی پیش و پس از اسارت همسرش پرداخته است؛ روزهای بیپایانی را که چشمانتظار بازگشتن همسرش با رنجهای بسیاری دست و پنجه نرم کرد.
همانگونه که جعفریان در آغاز کتاب نوشته است: «این کتاب، زندگی واقعی زنی را واکاوی میکند که با عشق و اشتیاق در هفده سالگی پای سفره عقد مینشیند، در هجده سالگی طعم مادر شدن را میچشد و همان سال آغاز انتظار و چشمبهراهی هیجده ساله اوست: همسر خلبانش مفقودالاثر میشود.»
با آغاز جنگ ایران و عراق، در یکی از عملیاتهای پروازی از پایگاه هوایی دزفول، هواپیمای حسین لشکری که از خلبانان جنگدههای ایرانی بود توسط عراق در خاک آن کشور سقوط کرد، اما بنا به گفته دیدهبانهای مرزی چتر نجات او باز شده بود و احتمال میدادند که اسیر شده است.
زندگی منیژه پس از بهدنیا آمدن پسرشان
دستخوش شوکی میشود که ۱۸ سال ادامه پیدا میکند. او که در خانه پدرش در تهران مانده بود، درباره گذشت روزهایش پس از این اتفاق میگوید: «بیست روز گذشت. هر روز صبح به این امید از خواب بیدار میشدم که پیچ تلویزیون را باز کنم و بگویند جنگ تمام شده است. روزها کند و طولانی بود. لحظات نمیگذشت. صبح که بیدار میشدم فکر میکردم: خدایا، کی ظهر میشود و ظهر که میشد احساس میکردم چرا شب نمیشود. مدام کارم گریه کردن بود یا در کنار جمع یا یواشکی در گوشه و کنار. شیرم خشک شد. مجبور شدیم برای علی شیرخشک بگیریم. دکتر میگفت که به خاطر شوک عصبی است. کلی دارو و آمپول داد.»
منیژه در بخشی دیگر روایت میکند: «تا ۹ ماه گریه کردم. مادر شاکی شده بود. میگفت: «آخرش کور میشی!» میگفتم: «مامان، چه کار کنم؟ دلم برایش تنگ شده...» نمیدانستم با این دلتنگی چه کار کنم. حال عجیبی بود. دیگر نه جنگ برایم مهم بود نه خانههای ویران و شهدایی که مدام تلویزیون نشان میداد. فقط به حسین فکر میکردم. وقتی با خدا حرف میزدم، فقط میگفتم:
«خدایا، دلم براش تنگ شده. بگو با این دلتنگی چه کنم!» صلیب سرخ با خیلی از همسران خلبانان ایرانی تماس گرفت؛ حتی با فرح که شوهرش زنده و اسیر بود. اما از حسین هیچ خبری نبود. اعلام کردند حسین مفقودالاثر است. بعد از ۹ ماه بیتابی، اندوه و غم مطلق آمد. دیگر اشکم خشک شد. گریه نمیکردم. حرفهای دیگران، که مدام دلداریام میدادند، دیگر رنجم نمیداد. هیچ چیز برایم مهم نبود.»
اگر چه تقریبا دو فصل از «روزهای بیآینه» به ۱۸ سال نبودن حسین لشکری پرداخته شده است، اما در این دو فصل فضایی تصویر میشود که میتوان رنجی را که این زن کشیده است پیش چشم دید. بهطور مثال زمانی که درباره ازدواج دوباره او صحبت میشود یا مساله حضانت علی، پسرشان، اینطور روایت کرده است: «کمکم از گوشه و کنار زمزمههایی بلند شد که باید ازدواج کنم. پدر حسین و برادرش به منزل پدرم آمدند. پدرش گفت: «ما قبول کردهایم که پسرمون شهید شده. منیژه جوونه؛ اگه خودش مایله، بچه رو بده به ما و زندگی تازهای رو شروع کنه.» خیلی گریه کردم. حسین را دوست داشتم و نمیتوانستم به کس دیگری فکر کنم.»
منیژه پس از چهار سال به تشویق و اصرار مادرش به آرایشگاه میرود و در اینباره اینگونه گفته است: «به تشویق و اصرار مادرم و زن برادرم بعد از چهار سال راضی شدم بروم آرایشگاه. تا آن موقع هیچ کس حریفم نشد. گفتم: «حسین دوست نداره مو رنگ کنم یا مو کوتاه کنم. گفته تا موقعی که سفیدهای موهات بزنه بیرون نباید رنگ بذاری. وقتی خودش اومد همین کارها رو میکنم.» آن موقع بیستوسه سالم بود... وقتی از آرایشگاه آمدم بیرون، از خودم بدم میآمد. مدام میگفتم: چرا این کارها را کردم. حسین که نیست...»
پس از قبول قطعنامه در تابستان ۱۳۶۷، زمزمه آمدن اسیران همه جا پیچید. منیژه حالا همراه با پسرشان، علی در یک آپارتمان زندگی میکردند. روایت او از بازگشت آزادگان اینطور نوشته شده است: «تابستان سال ۱۳۶۹ تابستانی گرم بود. از نیروی هوایی آمدند و ساختمان، ورودیها، درها و پنجرهها را رنگ زدند... خلبانها آخرین گروه اسرا بودند که آزاد شدند و من همچنان منتظر. هر روز جلوی یک ساختمان گوسفند میکشتند و هلهله و چراغانی و یک اسیر میآمد، اما حسین نیامد!»
حسین لشکری بهعنوان اسیر مخفی نگهداری میشد. هواپیمای او ۱۹ شهریورماه ۱۳۵۹ و پیش از حمله عراق به خاک ایران ساقط شده بود، بنابراین عراق او را بهعنوان سندی که نشانگر آغاز جنگ توسط ایران بود حتی پس از قبول قطعنامه نگه داشت.
منیژه به نیروی هوایی رفت و پیگیر وضعیت او شد. «گفتند: «آقای لشکری جزو اسرای خلبان مخفی است. او را به خاطر تاریخ جنگ نگه داشتهاند. اعلام نمیکنند زنده است. اما اطلاع داریم حسین لشکری زنده است.» نیروی هوایی صریح گفت که فعلا منتظر حسین نباشم. چند ماه بعد از آزادی کامل اسرا، حدود پنجاه شصت اسیر مخفی شده هم آمدند، اما حسین نیامد. طاقتم طاق شد.»
«محرم سال ۱۳۷۴ بود. روز عاشورا وقتی از خواب بیدار شدم دیدم علی نیست... حسین عاشق امام حسین بود. به خاطر همین، اسم پسرمان را گذاشت علیاکبر و من هم مخالفتی نکردم. دو جفت جوراب روی هم پوشیدم و پای بدون کفش از خانه زدم بیرون. از روز اول محرم نذر کرده بودم روز عاشورا پابرهنه بروم توی خیابان و همراه هیئتهای عزاداری امام حسین باشم.»
«در ظرف کمتر از یک ماه، از نیروی هوایی با من تماس گرفتند. چهاردهم یا پانزدهم خردادماه ۱۳۷۴ بود. اداره اسرا و مفقودین اعلام کرد که صلیب سرخ جهانی حسین لشکری را دیده است به او اجازه نامه نوشتن دادهاند. باور نمیکردم. فکر میکردم باز شروع شد، امید و بعد ناامیدی. اما این دفعه واقعا حسین نامه داد. وقتی نامه او را به دستم دادند، دستم میلرزید؛ نمیتوانستم باور کنم این دستخط حسین است. نامه را بو کردم، بوسیدم؛ کاملا شوکه شده بودم...»
فصلهای بعدی کتاب به بازگشتن حسین لشکری در سال ۱۳۷۷ و تغییر وضعیت زندگی منیژه پس از بازگشت حسین پرداخته شده است. «در طی ۱۰ سال زندگی با حسین این کابوسها (ی حسین) ادامه داشت و هرگز تمام نشد. من از سیوسه سالگی آرامبخش میخوردم، اما حسین حاضر نشد آرامبخش بخورد؛ به جایش پناه برد به سیگار. گاهی اوقات نیمهشب بیدار میشد و میدیدم لب تخت نشسته و دارد سیگار میکشد...»
در پشت جلد کتاب «روزهای بیآینه» این چنین میخوانیم: «ساعت سه و نیم یا چهار بود که وارد سالن شدند. عکس حسین را دیده بودم؛ همین که وارد شد شناختمش. از فاصله خیلی دور میدیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد انگار نه انگار این مردی بود که سالها از من دور بوده است؛ کاملا میشناختمش و دوستش داشتم. احساساتم جان گرفته بود. آن همه حس غریبگی که نسبت به عکسها و تن و لحن صدایش داشتم دیگر نبود. نمیدانم چه شده بود؛ حس دختری را داشتم که برای اولین بار همسرش را میبیند؛ هم خجالت میکشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم میخواستم کنارم باشد. زیر لب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم. حسین نزدیک شد؛ خیلی نزدیک. همه فامیل و دوست و آشنا دور او ریخته بودند و ماچش میکردند: یکی آویزانش میشد، یکی دستش را میگرفت، یکی به پایش افتاده بود. کاملا احساس میکردم که حسین از بالای سر همه آنها دنبال کسی میگردد. فقط به او خیره شده بودم. میدیدم آدمها لاینقطع از جلوی من میروند و میآیند، اما هیچ صدایی نمیشنیدم.
زانوهایم حس نداشت، نمیتوانستم از جایم بلند شوم. برادر بزرگم، که همیشه در جمع و شلوغی متوجه من بود، آمد سراغم و گفت: «منیژه، چرا نشستی؟! بلند شو!» زیر بغل مرا گرفت و با صدای بلند گفت: «لطفا برید کنار! اجازه بدید همسرش اون رو ببینه!» دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه را باز کردند. خبرنگارها با دوربینهایشان دویدند. روبهروی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت: «حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!» پیشانیام را بوسید و یک دفعه سیل جمعیت من و حسین را از هم جدا کرد.»
حسین لشکری در بدو ورود در دیدار صمیمانه با مقام معظم رهبری به لقب سید الاسرای ایران از سوی ایشان نائل آمد.
چاپ نخست «روزهای بیآینه» (خاطرات منیژه لشکری همسر آزاده خلبان حسین لشکری) به نویسندگی گلستان جعفریان، سال ۱۳۹۵ از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده و اکنون با شمارگان ۲۵۰۰ نسخه بهچاپ سوم رسیده است و به بهای ۱۳ هزار تومان به فروش میرسد. /۹۲۵/د ۱۰۲/ش
ارسال نظرات