"آرزوی وصل؛ بیم جدایی"
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، این روزها هرجا را که مینگری، صحبت سفر است و پیاده روی؛ صحبت حضور در جمع میلیونی دلازدستدادگان؛ صحبت گذراز بسیاری خواستهها و حضور در اربعین سالار عاشقان، حضرت اباعبدالله الحسن علیه السلام در سرزمین مقدس کربلا. آخر، کربلا منتظر ماست، بیا تا برویم ....
به همین مناسبت زیبا تصمیم گرفته ایم در چندین شماره با عنوان «شور شیدایی» سفرنامههای برخی دوستان غیرایرانی را که در این سفر حاضر شده، خاطرات زیبای خود را به صفحات کاغذ سپرده اند، مهمان دلهای عاشق پیاده روی در این مسیر عشق کنیم.
در این نوبت مهمان بخشی از سفرنامه خانم "بتول زهرا آکیول" از ترکیه با عنوان "آرزوی وصل؛ بیم جدایی" هستیم؛ دانشجوی رشته حقوق خصوصی مقطع دکتری دانشگاه اصفهان و طلبه سطح سه رشته روانشناسی تربیتی جامعه الزهراء قم که به گفته خودش برگزیده جشنوارههای مختلف ادبی هم هست. ضمنا ایشان به تازگی در پنجمین دوره جایزه جهانی اربعین در بخش سفرنامه نویسی رتبه دوم را کسب کرده اند. در این نوبت مهمان بخش دوم سفرنامه ایشان خواهیم بود.
15 آبان 1396
سپیده صبح است و دوباره قدمقدم تا حرم. ندایی مرا به خود میآورد: "عمود 1066 تا غروب لطفا برسید!"
صبحانه را قرار است میهمان موکبها باشیم. چه تلاشی دارند عربها برای دادن بهترین خدمات به بهترین نحو و تو اصلا مات صداقت و احترامشان میشوی. به سرم هوای نان بربری زده اما میدانم که این جا عراق است و بربری را اینجا راهی نیست. ناخودآگاه خندهام میگیرد از این فکر، اما صدای رسای مردی بلند قد با لهجه عربی مرا سمت خود میکشاند: "بفرمایید خواهرم نان تازه!" دستم را دراز میکنم برای گرفتن نان و خشکم میزند؛ بربری و عراق ؟! نمیدانم این بهت چند لحظه طول کشید اما اصرار مرد عرب برای دادن دو تکه نان هشیارم کرد.
ایمان میآوری که اینجا، این تو نیستی که هستی. تو میهمان ویژه میزبانی هستی که ناگفته میداند... . ومیزبانی که بیحساب نان میدهد، حتی اگر نگویی.
تمام حواسم به ارباب است و "عجل فرجهم" صلواتهایم که ای کاش من هم لایق دیدار شوم! و این، آرزوی بس بزرگی است که خودم میدانم. آفتاب به میانه آسمان رسیده و امروز هوا بس ناجوانمردانه گرم است. آنقدر گرم که استراحت و سایه و نماز از حجم این حرارت نمیکاهد. چادرها مملو از زائرینی است که ترجیح میدهند استراحت کنند. موکبدارها مشغول تدارک شامند و سکوتی آرام بر تمام جاده طنین انداخته.
توان ماندن نداری، وقتی دلت بیقرار وصال است. نگاهم را به انتهای جاده میدوزم و میگویم: آقا جان! جرعه ای شربت لطفا! چندقدم آن طرفتر لیوان شربت پرتقال خنک را که مینوشم از صمیم دلم میگویم: کاش رقیه هم مینوشید و اشک روی گونهام را پاک میکنم.
کاروانهای ترکزبان زیادند و من خوشحالم از این بیداری اسلامی. به هر زنی که میرسم بیدرنگ سلام میکنم، حالش را میپرسم، خداقوت و خوشآمدگویی و آرزوی قبولی زیارت و التماس دعا میگویم و حس میکنم لبخند مادر را وقتی با لبخند تشکر میکنند و برایم دعای عاقبت به خیری. نزدیک عصر است و ما زودتر از غروب رسیدهایم. تمام شب را بی قرارم و دلم زیارت عاشورا میخواهد و علقمه؛ وارزقنی شفاعه الحسین؛ یا کاشف الکرب المکروبین... .
16 آبان 1396
روز آخر امتداد این جاده، یعنی پایان انتظار و وصالی که عمری در حسرتش سوختهای... آشوب کم میآید برای طوفانی که حالا تمام وجودت را زیر و رو کرده و من دلم، تنگ ِ تمام موکبها و آدمهایی است که فقط اینجا میتوان دید و بس. کاش اصلا تمام نشود این جاده، این فضا، این جاذبه! غم چون پیچکی سربههوا برتمام وجودم پیچیده است و دلتنگی را مگر امانی هست؟!
عاشق گلابپاشهای این جادهام؛ حتی کودکانی که تمام دارایی شان همین شیشه کوچک عطر است و دریغ ندارند برای حضرت ارباب.
وجودم آرامشی دارد غریب. تا نباشی اینجا نخواهی دانست حقیقت حرارت عشقی که "لاتبرد ابدا" است و ادراک "حب الحسین یجمعنا" را؛ اینجا حسین(ع) پادشاه دلهاست. سکون و حرارت ظهر است و من به انتظار تکمیل کاروان در عمود 1294هستم. انتظار به سر میرسد و گروه تکمیل میشود. وداع میکنم با شوق این جاده، با آخرین مقصد پیش از کربلا، با دل جامانده... .
ساعت از ظهر گذشته و نزدیک عصر است و صدای پرچمدار کاروان که: "سه راهی دوم سمت راست حرم عباس"؛ بند دلم پاره می شود. تمام تنم چشم است دنبال سه راهی! شبیه موجی برخاسته از دل طوفان که هر لحظه آرام تر میشود با وصال به ساحل!
: "نگاه کنید انتهای خیابان، گنبد و گلدسته عباس" این دلتنگی را شنیدنِ روضه چقدر التیامبخش بود و قدمزدنهای چهارساعته در خیابانهای کربلا... .
تب دارم و شوق زیارت از درد میکاهد. کفشهایم را تحویل کفشداری میدهم. وارد نردههای صفوف میشوم؛ازدحام هست اما شوق هم هست. حتی رمقی برای ایستادن ندارم. صف به کندی پیش میرود و ضعف حال من به تندی! سر را بر دیوار حرم میگذارم و یاد تب امام سجاد(ع) بیچارهام میکند.
کربلا روضه مجسم است؛ نیازی به روضه نیست. دیوار خنک حرم از تب گونهام می کاهد و حالم کمی بهتر میشود. چقدر با ارباب میل سخن دارم!
روبروی ضریحم و حالم خوشترین حال زمین است. زمزمة دلم، غریب مادر است و سلامم همین اشک چشمانی است که از شوق، نغمة باران میسراید. صورتم را به ضریح میچسبانم و جانی دوباره میگیرد جان بیجانم از جانان. "حرّکی" زائرها کاش نبودند و نبودند و نبودند و مهر ابد میخورد این لحظه! گره میزنم دلم را به گوشه ضریح پایین پای ارباب و با ابراهیم مجاب خلوت میکنم... .
17 آبان 1396
دلم حرم میخواهد و حرم. قیامت است زمین؛ تفتیش منتهی به حرم آن قدر ازدحام دارد که باید از نماز جماعت حرم بگذرم. تمام درب های ورودی بسته است و جایی نیست حتی برای درنگ چند ثانیهای. تا میایستی "حرّکی" زائر هلت میدهد جلوتر و این قصه هر لحظه در حال تکرارشدن است. حرارت خاک بینالحرمین تمام وجود هر زائری را میسوزاند و این، به تو بستگی دارد که هرچه پروانهتر، سوختهتر.
دلم حسین(ع) میخواهد و حرم؛ نه وداع، نه وداع، نه وداع ... .
بین الحرمین را دوباره قدم میزنم. بیکفش، پای پیاده، سمت ساقی.
ازدحامی را که اینجا هست هیچ کجای عالم نمیتوان یافت. مینشینم مگر خلوت شود که خیالی است بس باطل. زمان بر خلاف شیوه انتظار به سرعت میگذرد و این جمعیت را کاهشی نیست. بیرمقتر از همیشهام، اما میایستم شاید فرجی شود. مجالی نیست، نمیشود، شاید نمیخواهد که بشود!
به درب بسته نگاه میکنم، به گنبد و گلدسته، به زائران حرم، به خادمان ادب، حتی به دست های دلم؛ موعد بازگشت است؛ دلم سوخته... .
: باشد آقا حرفی نیست؛ اما خودت خوب میدانی یأس و ناامیدی را. نگاهم کن که سراپا دلتنگی و حسرت و غمم؛ حتی مأیوس از ورود به حرم. جبران کن این میزبانی نیمه را با میمهانی شب اول قبرم... .
دلواژه
دلم هرگز فرات نخواست؛ حتی دیدنش را. از کودکی بدم میآمد از آبی که دریغ کرد قطرههایش را بر لبان خشک ارباب. "تشنة آب فراتم" روضهها را همیشه میگفتم؛ تشنة مهر حسینم و حالا اجل مهلت داده تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا را. شکر این نعمت هرگز در قامت دنیا نمینجد و حتما زمین برایش کم است.
دلم جامانده گوشه ضریح پدر؛ دلم آب حرم می خواهد، کاظمین می خواهد و باب الحوائج. تمام وجودم جذب ِ جاذبه جواد الائمه است و گنبد ِ باصفایش. دلم مانده میان موکبهای بیریا ؛ دستهای بخشنده؛ راه پر از خاکی که جز شفا حاصلی ندارد.
دلم تنگ است برای کشیدن ِ چرخدستیام با همان خستگی و دلتنگی میان جاد ای که حضور، بیهیچ حرفی، آسمانی میشود. دلم شیدای طعم چایهای ایرانی عربهاست. بوی خوب نان، غذاهای بیریا؛ دلم تنگ است برای خوشآمدگویی میهمانان ِ ارباب. دلم هرم ِ آفتاب و غبار ِخاک راه میخواهد. شوق وصال، هر لحظه انتظار، دلم جامانده میان همان سه راهی، سجدهگاه وصال، دیوار حرم؛ دلم حسین میخواهد و یاس؛ زمزمه غریب مادر؛ دلم حسین میخواهد و بس... .
در تب و تاب حسینم و بیتاب حسین؛ آه اگر اربعین دگر نخواهد مرا حسین...!