روایتی داستانی از زندگی یکی از فرماندهان ناشناخته دفاع مقدس
به گزارش خبرگزاری رسا، کتاب «یک محسن عزیز» روایتی مستند از زندگی شهید محسن وزوایی است که به قلم فائضه غفار حدادی به نگارش درآمده است.
نویسنده در مقدمه کتاب عنوان میکند که تصمیم داشته زندگی یکی از فرماندهان دوران جنگ را معرفی کند. کسی که از بزرگترین و موفقترین فرماندهان دوران جنگ بوده اما شناخته شده نبوده است.
مس وجودی که طلا شد
نویسنده در مقدمه کتاب خود بیان میکند: «با این سوال وارد زندگی محسن شدم و هرچه پیشتر رفتم، بیشتر دانستم که تاریخ بیوفا به جبران دخالتهای محسن، او را به دیار غفلت تبعید کرده. این حکم برای کسی که توانسته بود در مدت کوتاهی از مس وجودش، طلا بسازد خیلی ظالمانه بود. اما حتی من هم که به این حکم اعتراض داشتم، باید مجازات میشدم. حکمم کار شبانهروزی در اردوگاه جویندگان طلا بود. موقعیتی که باید برادههای طلای وجود محسن را که در لحظهها و خاطرهها و نوارهای قدیمی پخش بودند، پیدا میکردم و در یک جا جمع میکردم. تازه بعدش مرحلهای شروع میشد که سختتر بود. یعنی محک زدن برادهها و بالابردن عیارشان و ریختنشان در کوره نوشتن و ریختهگری دوباره وجود محسن.»
نویسنده در ادامه مقدمه به چگونگی نگارش کتاب اشاره کرده و گفته است: «کمکم از اسفند سال 1396 شروع به نگارش کتاب کردم. هرچند قالب روایت داستانی را برای به بند کشیدن محتویات مستندی که داشتم انتخاب کردم. اما همواره مستند بودن را ارجح بر داستانی بودن دانستم و تمام تلاشم این بود که اگر به بُعد داستانی کار میپردازم، حتی آن جزئیات ریزش هم واقعی باشند. برای همین شاید بتوانم ادعا کنم که برای هر سطر از این کتاب میتوانم منبع و سند بیاورم. اما چون اغلب واقعهای را بر اساس روایت یک شخص واحد نقل نکردهام، منبع خاطره را در زیرنویس نیاوردهام. مثلاً شاید خاطرهای یکسان را از زبان پنج نفر مختلف داشتم. یا اینکه صحنهای را روایت میکردم که هر تکهاش را مثل قطعات پازل کسی روایت کرده بود یا از کتابی خوانده بودم.»
در بخشی از متن کتاب آمده است: «مسئولیتی که محسن در برابر آدمهای اطرافش احساس میکرد، شاید حاصل شاخههای جدیدی از معرفت الهی بود که از خاک حاصلخیز دلش جوانه زده بود. که «من وجدنی، عرفنی». شاخههایی که در هوای زندگی عادی به سختی رشد میکنند. چه برسد به اینکه میوه هم بدهند. میوههایی از جنس آرزو و حتی عمل. شناختی که کمکم کارها و علاقههایش را هم جهت میداد. بیخود نبود که شبیه رسولالله شده بود. آنجا که خدا در سوره شعرا بهش میگوید که «لعلک باخع نفسک... انگار میخواهی خودت را هلاک بکنی به خاطر اینها؟
گردش در این وادی که نامش «اطاعت» بود از روز ششم فروردین شروع شد. وقتی که محسن برای چندمین روز متوالی به شناساییهای خطرناک میرفت و این بار توانست راهی را کشف کند که از پشت به نزدیکی تانکهای دشمن میرسید. میشد که از آن راه، همه تانکها را توی تله بیندازند و این اصلا چیز کمی نبود.
نویسنده در این کتاب برای نخستینبار از نامههایی استفاده کرده که شهید وزوایی، قهرمان داستانش سالها برای خواهری که در آمریکا داشته، ارسال میکرده و نامههایی که بُعد دیگری از شخصیت شهید وزوایی را به نمایش میگذارد. کتاب همچنین نثری ساده دارد و مخاطبان به آسانی میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند.