«روزهای بیآینه» داستان زندگی زنی است که جنگ بر سر آن به ناگاه آوار شد و مانند طوفانی آن را با خود برد. منیژه لشکری در این کتاب هم از دوران کودکیاش سخن گفته و هم از روزهایی که در انتظار همسرش گذشت. داستان زندگی منیژه لشکری هرچند در حوزه خاطرات همسران شهدا میگنجد، اما داستان متفاوتی است. او سالها برای بازگشت شهید حسین لشکری، سیدالاسرا، انتظار کشید؛ بیآنکه خبر موثقی از او داشته باشد. خانم لشکری در گفتوگویی که دو سال پیش به مناسبت انتشار کتابش با تسنیم داشت، در این رابطه گفته بود: ۱۰ سال در عالم بیخبری و انتظار بودم. وقتی آزادگان به کشور بازگشتند، تازه فهمیدیم که شهید لشکری را از سایر اسرا جدا کرده و بردهاند. اما اینکه کجا بردهاند را هیچ کس نمیدانست. چه بر سر او آمده، تا کی این بردن ادامه دارد؟ تا کی باید منتظر او بمانم؟ آیا زنده است یا خیر… همه اینها سوالاتی بود که من با آنها مواجه بودم. تنها چیزی که میتواند یک زن را در این موقعیت نگاه دارد، اصول و اعتقاداتش است. من یک «بله» به آقای لشکری گفتم و به قول او، چه «بله»ای هم گفتم؛ یک بله پردردسر، اما در مقابلش من یک مرد بزرگ را به دست آوردم.
گلستان جعفریان، نویسنده این کتاب، تلاش دارد تا بیش از هر چیز به مهمترین دغدغه راوی در این کتاب بپردازد؛ زنانگی از دست رفتهاش. «روزهای بیآینه» کتابی است خوشخوان از سرگذشت یکی از همسران شهدا. نویسنده در این کتاب با شخصیتپردازی قوی، توصیف، بیان جزئیات و نقب زدن به درون شخصیت راوی، روایتی جدید ارائه میدهد. به گفته خودش، «روزهای بیآینه» باب جدیدی در ادبیات دفاع مقدس است. هرچند این کتاب، کتاب خاطرات منیژه لشکری است، اما همزمان شخصیت دیگری نیز مخاطب را به خود جذب میکند: حسین لشکری.
داستان زندگی منیژه لشکری با جنگ تغییر میکند و مسیر دیگری را به ناچار میپیماید؛ مسیری که جعفریان تلاش کرده تا آن را به خوبی به نمایش بگذارد. ماجرای سختیهای زندگی خانم لشکری با بازگشت همسرش پس از ۱۸ سال هم تمام نمیشود؛ تفاوتهایی که حاصل دوری ۱۸ ساله بود و تأثیر اسارت بر همسرش، او را با مرد جدیدی روبرو میکرد. «بالاخره، یک گوشه، جلوی هزار تا چشم و دوربین، اجازه دادند حسین یک ربع کنار من و علی بنشیند. باز هر کس از کنارمان رد میشد او را ماچ میکرد و گریه میکرد. حسین هم کلافه شده بود. نمیتوانستیم با هم حرف بزنیم. او به صورت من نگاه میکرد و من به صورت او.
یک مرد ساده و خوشقلب و البته بهشدت خسته و رنگپریده جلوی من نشسته بود. چشمهایش رمق نداشت. با همه وجود احساس کردم احتیاج به یک محیط آرام دارد. ما سه نفر انگار در یک تصادف شدید ضربه سختی خورده باشیم و بعد از هجده سال از کُما بیرون آمده باشیم. فقط احتیاج داشتیم ساعتها بنشینیم و به یکدیگر نگاه کنیم؛ ببینیم از لحاظ ظاهری چه تغییری کردهایم تا یخمان آب شود و بعد تازه بتوانیم با هم صحبت کنیم.»
«روزهای بیآینه»، که به گفته راوی داستانی غیر قابل باور برای نسل جوان دارد، نکتههای ظریفی دارد که خواندنش برای نسل جوان خالی از لطف نیست. راوی در اینباره به تسنیم گفته بود: سالهای سال پس از سانحه هواپیمای شهید لشکری، از وضعیت او بیخبر بودیم. نمیدانستم که وضعیت زندگی او به چه صورت است. جسته گریخته میگفتند که ما دیدیم که چتر نجات شهید لشکری در زمان سانحه باز شده است، اما رنج بیخبری و نداشتن یک مرد در زندگی همیشه با من بود. من در آن زمان سن کمی داشتم و این اتفاق تا آن زمان در زندگی خانواده من رخ نداده بود. بدترین درد در این دنیا بلاتکلیفی و چشمانتظاری است. نمیدانستم سرنوشت خودم و همسرم چه میشود. فرزندم روز به روز بزرگ میشد و احتیاج به پدر داشت. پسرم تا شش سالگی، پدربزرگش را «بابا» خطاب میکرد. تنهایی، دوری از همسر، بیخبری … اینها سختیهایی است که من در آن سالها همه اینها را لمس کردم. خانه و زندگی که با عشق در پایگاه وحدتی درست کرده بودم، رها کردم و برگشتم. یکسال بعد به من گفتند که خانه موشک خورده است. مجبور شدیم تمام اثاث خانه را به تهران منتقل کنیم. به هر تکه از اثاث خانه که نگاه میکردم برایم خاطره بود. با خودم میگفتم این پرده خانه من است، این تخت بچه من است… اما به یکباره هیچ کدام از اینها دیگر نبود. من همه اینها را از دست دادهام. من چطور میتوانم اینها را برای دختران الان که یک به دو میشود، همه شمشیرها از رو بسته میشود و در دادگاهها هستند، توضیح دهم؟
در ادامه بخشهایی از این کتاب به مناسبت درگذشت زندهیاد منیژه لشکری منتشر میشود:
باز انتظار و بیخبری شروع شد. هیچ کاری جز دعا کردن از دستم برنمیآمد. باز سالهای بلاتکلیفی را پیش روی خود میدیدم. بیقرار و بیحوصله شده بودم. یک ساعت هم تحمل کسی را نداشتم. نمیتوانستم غذا بخورم، مدام بالا میآوردم. رفتم دکتر. گفت که باید معدهام آندوسکوپی شود.
همه چیز از اعصابم بود. معدهام مشکلی نداشت. معرفی شدم به متخصص اعصاب و روان. اوایل حاضر نمیشدم این همه قرص و آرامبخش بخورم و بخوابم، اما آنقدر حالم بد شد که مجبور شدم داروها را مصرف کنم. از سیوچهارسالگی مریضیهایم شروع شد؛ سردردهای مزمن، کمردرد، معدهدرد، و…
دو سه سال از آزادی اسرا میگذشت. یک روز تیمسار شفیعی، از آزادگان رده بالای ارتش، با همسرش آمدند منزل ما. فکر کنم شنیده بودند حال خوبی ندارم. دلداریام دادند. گفت: «به خدا قسم این روزهای سخت تنهایی تموم میشه خانم لشگری! حسین لشگری با سربلندی برمیگرده.»
این حرفها دیگر آرامم نمیکرد. مدام از خودم میپرسیدم چرا همه آمدند، اما حسین نیامد. بعضی از همسرانِ آزادهها به دیدنم میآمدند و میگفتند: «چرا اینقدر غصه میخوری؟» شاید هم اینطور به علی نگاه میکردم که مرد شده، دانشجوی سال اول دندانپزشکی، بهزودی ازدواج میکند و میرود دنبال زندگیاش…
فکرِ رفتن علی و تنها ماندن دیوانهام میکرد. خودم را دلداری میدادم. مادر و خواهر و برادرهایم همه سر زندگی خودشان بودند. نمیدانستم چه کار کنم. احساس عجز و ناتوانی مطلق میکردم. احساس میکردم زندگیام قفل شده است.
محرم سال ۱۳۷۴ بود. روز عاشورا وقتی از خواب بیدار شدم دیدم علی نیست. گفته بود میرود هیئت. بیانگیزه توی خانه چرخیدم. رفتم سر یخچال و یک لیوان شیر ریختم توی لیوان و تا نصفه خوردم. لیوان را روی اُپن رها کردم و رفتم به سمت کمد و لباس پوشیدم. به کاری که میخواستم بکنم مطمئن بودم. حسین عاشق امام حسین بود. به خاطر همین، اسم پسرمان را گذاشت علیاکبر و من هم مخالفتی نکردم. دو جفت جوراب روی هم پوشیدم و پای بدون کفش از خانه زدم بیرون. از روز اول محرم نذر کرده بودم روز عاشورا پابرهنه بروم توی خیابان و همراه هیئتهای عزاداری امام حسین(ع) باشم. همینطور که آرام آرام دنبال دستههای عزاداری راه میرفتم، بیاختیار اشک میریختم و با امام حسین صحبت میکردم. میگفتم: «آقا، من شما رو بین خودم و خدا واسطه قرار میدم. نمیدونم با زندگیام چه کار کنم. مستأصل شدهام، خسته و دلشکستهام. نجاتم بده، دیگه توان ندارم…»
ظهر، همراه عزاداران روی آسفالت خیابانها نماز خواندم و بعد برگشتم به خانه. همان شب خواب دیدم: خواب یک خانم میانسال و بسیار زیبا که یک تار موی سیاه در سر نداشت؛ من در عالم خواب متعجب بودم چرا موهای این خانم اینقدر سفید است. راحت نشستم کنار این خانم و داستان زندگیام را از اول برایش تعریف کردم. او هم با حوصله گوش میداد. به او گفتم: «این زندگی منه. دیگه نمیدونم با این زندگی چی کار کنم.» با آرامش سرش را تکان داد و گفت: «همه این چیزهایی رو که از زندگیات تعریف کردی میدونم. تو باید صبر کنی…» وقتی گفت: «باید صبر کنی»، خواستم بگویم دیگر نمیتوانم صبر کنم، طاقتم طاق شده، اما حسین در عالم خواب به من گفت این خانم حضرت زینب(س) است.
وقتی از خواب بیدار شدم، خیس عرق بودم. بیاختیار اشک میریختم؛ به ملافهای که لکههای اشک خیسش میکرد چشم دوخته بودم.
در ظرف کمتر از یک ماه، از نیروی هوایی با من تماس گرفتند. چهاردهم یا پانزدهم خردادماه سال ۱۳۷۴ بود. ادارة اسرا و مفقودین اعلام کرد که صلیب سرخ جهانی حسین لشگری را دیده است و به او اجازة نامه نوشتن دادهاند. باور نمیکردم. فکر میکردم باز شروع شد، امید و بعد ناامیدی. اما ایندفعه واقعاً حسین نامه داد. وقتی نامه او به دستم دادند، دستم میلرزید؛ نمیتوانستم باور کنم این دستخط حسین است. نامه را بو کردم، بوسیدم؛ کاملاً شوکه شده بودم. کسانی که دور و برم بودند من را روی صندلی نشاندند.
اولین نامه خیلی کوتاه بود: «من زندهام… نمیدانم شما کجا هستید… از هیچ چیز خبری ندارم… نمیدانم به چه آدرسی باید نامه بنویسم؛ به خاطر همین نامه را به آدرس نیروی هوایی مینویسم… منیژه جان، هر جا هستی از وضع خودت و بچه برایم بنویس… تا امروز امکانش نبود این را به تو بگویم. الان که این امکان را دارم برایت مینویسم: وضع من اصلاً معلوم نیست. تو مختاری که ازدواج کنی.»