خاطرات جمعی از دانش آموختگان حوزه علمیه جانبازان گردآوری شد
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، مؤسسه فرهنگی هنر تعالی کتاب «نمره بیست؛ خاطرات جمعی از دانش آموختگان حوزه علمیه جانبازان» را با مقدمه حجت الاسلام والمسلمین احمد عابدی و به قلم علی تقوی دهکلات منتشر کرد.
خاطرات جنگ، تاریخ شفاهی جنگ است که در سینه های رزمندگان نهفته است و نگارش و تدوین آنها، مکتوب نمودن تاریخ حماسه جنگ و ثبت و ضبط کردن آن رشادتها و دلاوری ها است تا برای همیشه تاریخ درسی و عبرتی جاودانه باشد و نگارش تاریخ شفاهی جنگ باعث جلوگیری از اضمحلال و فراموش مردانگی ها دوران دفاع مقدس و ترسیم تابلوی جهاد و شهادت ملت ایران و تصویر روشن ذلت و خواری دشمنان است .
نهضت ثبت و ضبط خاطرات جنگ و مکتوب نمودن تاریخ شفاهی جنگ، ارزش والایی دارد؛ اما چیزی که اهمیت آن را مضاعف می کند، روایتگری صحیح و دقیق آن روزهای جنگ است.
دروغ، مبالغه، گزافگویی، حرف های بدون مستند و غیر منطقی و بدون شاهد و دلیل، سخنان بر اساس حدس و گمان، از مهم ترین آفت های این نهضت مقدس است و کسانی که در این عرصه فعالیت می کنند، باید به این توجه و اهتمام فراوان دهند، و حتما باید در جهت پالایش کتاب ها و خاطرات و آثار مکتوب تا کنون نشر یافته نیز، اقدام شده و قدم جدی برداشته شود.
ساختار کتاب
حجت الاسلام علی نقوی که خود از یادگاران دفاع مقدس و از جانبازان و ایثارگران عرصه شهادت و رشادت است، اکنون در عرصه جهاد عملی و فرهنگی، با قلمی روان و زیبا به نگارش و ثبت و جمع علمی و فرهنگی، باقلمی روان و به نگارش و ثبت و نشر برخی دوستان طلاب جانباز خود اقدام کرده و این اثر ار سامان داده است.
نگارنده خاطرات جانبازان طلبه را با عنوان های : شهیدی وسیع تر از تصور، شربتی با نمک، تیرپاچی گمنام، رویای صادق، پیمان نامه خون، عشق به امامت، دل نوشته ای در فراق یار، زخمی شیرین در دیار فرهاد، دل روشن؛ تیر خلاص، خس خس سینه، کمتر از پنج دقیقه تا جا ماندن از قافله، شکفتن غنچه زندگی، پرواز کبوتری جا مانده از سفر، تشنه مهمات، جمع مستان، دو کبوتر دو قفس و یک پرواز، اسوه صبر و مقاومت، الله اکبر از در فراق اصغر و محبت اهل بیت تنظیم کرده است.
برشی از کتاب؛
کمتر از پنج دقیقه تا جاماندن از قافله
هورالعظیم، بزرگترین تالاب استان خوزستان و یکی از بزرگترین تالابهای ایران است و این تالاب در مرز ایران و عراق واقع شده که یک سوم آن در ایران و مابقی در کشور عراق است. این تالاب از دیدگاه منابع جانوری و گیاهی بسیار غنی بوده که هم اکنون این منابع، با نابودی رو به رو شده است.
این تالاب از آبهای اضافه رود کرخه، در ویرچ و بخش از آبهای اضافه اروندرود تغذیه می شود. عمق هور العظیم کم است، ولی به تدریج در وسط ان به چند متر می رسد.
سراسر این هور، با نی پوشیده شده است. همین هایی که شب هایی دوران دفاع مقدس جولانگاه عاشقی عاشقان و شب زنده داران بود. همین شیرانی که پر کشیدند و جاودانه شدند و جاودانگی را برای ایران و ایرانی به ارمغان آوردند.
هور قرارگاه عاشقانی است که در عملیات های بدر و خبیر، علی وار، شجاعانه جنگیدند و حسین وار مظلومانه شهادت رسیدند. اما اینک من تعجبم از این عقل مادی است که ما را برای دین شهدا به قبرستانها می برد؛ در حالی که شهیدان، شاهدان حاضرند.
مرداد 1365 را، هرگز از یاد نمی برم. یک روز عقربه ساعت، 2 عصر را نشان می داد و هوا گرم و شرجی بود. در سونای سنگرها، بچه ها روز و شب نداشتند! همه مشغول عطش کشیدن و عرق ریختن بودند، اما برای دفاع از مملکت؛ حتی کوچک ترین آهی نمی کشیدند. 13 رزمنده از سربازان حضرت روح الله در میان انبوهی از نیرازهای هور، در پاسگاهی مشغول حراست از آب، خاک ناموس و شرف این مرز و بوم بودند.
ناهار خوردند و کمی در سونای خشک و بخار استراحت نمودند!
اسماعیل جوان، مسؤول تدارک سپاه؛ پس از تقسیم غذا، برای استراحت در کنار سنگر دراز کشیده بود. نزد او رفتیم. شوخی شروع شد. قدری سر به سرش گذاشتم با چهره همیشه متبسم، با لحنی مهربان و تؤام با خواهش گفت: برو خسته ام، می خواهم بخوابم. من هم متأسفانه بدن هیچ مقاومتی، بلند شدم و از کنار او، رفتم به سنگر اجتماعی پاسگاه دیگر. یک کتری را دیدم که بر روی «چراغ والر» قل قل می زند، گفتم: پس بهتره، برای بچه ها چای دم کنم و تا پس از استراحت بعد ناهار، چای میل کنند.
در حال ریختن چای خشک در قوری بودن به ناگهان اصابت میهمان ناخوانده خطوط مقدم، یعنی خمپاره شصت، با فاصله ده، پانزده متری به پشت پاسگاه؛ آرامش عصرگاهی هور را بر هم زد.
من با لحن طنز گفتم: «لامذهبا! وقت استراحت هم دست بردار نیستند؟» انگار صدای مرا شنیدند! در همین حین، خمپاره دیگری از راه رسید، این باز نزدیک تر از قبلی و خمپاره سوم، اوضاع را جدی تر ساخت و من بدون هرگونه مکثی، به طرف محل انفجار دویدم.
یکی از بچه ها را با پیکر غرق در خون دیدم، هنوز درحالی دست و پا زدن در خونش بود، غلتیدن در خون در میان آب، آن هم بر روی شناور، با دوری پدر و مادر در دیار غربت، خیلی سخت بود.
سریع به سنگر اجتماعی برگشتم. بچه های درون سنگر را برای کمک خبر کردم. بعثی ها مجال نمی دادند:
خمپاره، پشت خمپاره، فاصله انفجارها خیلی کم بود و به ثانیه هم نمی کشید و چند نفر دیگر از بچه ها، بشدت مجروح شدند و با بی سیم برای انتقال مجروحین، درخواست قایق نمویم.
یکی از بچه ها به طرف سنگر نگهبانی جلوی پاسگاه دوید تا از حال نگهبان با خبر شود. وقتی از سلامت او مطئن شد، در راه برگشت، دید: الوار سنگر و کیسه شنها ترکش گیر، روی یکی از رزمندگان آوار شده است.
نزدیک تر که آمد، اسماعیل ما در غرق خون دید. همین اسماعیل مأنوس با زیارت عاشوراست. بالا پیکرش رسید، تا صورت ماه اسماعیل را، بوسه باران نماید؛ اما هرچه گشت، سری ندید که صورتش را ببوسد.
مثل مولای غریبش حسن(ع) سرش از تن جدا شده بود. انگار بدن غریب اسماعیل، اقتدا به بدن امام غریبش کرده بود، وقتی خواستیم بدن مطهر شهید را به عقب برگردانیم، بدن متأثر از شدن موج انفجار بود و قابل انتقال نبود.
هر قسمت را که بلند می کرد، طرف دیگر بدن، از هم می پاشید و پتویی آوردیم و بدن اسماعیل را درون آن چیدیم. اینگونه اسماعیل، از علاقه خود به زیارت عاشورا گفت.
تمام این ماجرا، در زمانی کمتر از پنج دقیقه اتفاق افتاد و کمتر از پنج دقیقه بین من و اسماعیل فاصله شده بود.