شش پرده از داستان سرود سرخ انار
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، مؤسسه انتشارات جمکران کتاب سرود سرخ انار نوشته الهه بهشتی را به چاپ بیست و یکم رساند.
یک داستان یک امید، یک حرکت، یک نتیجه … داستان نجات مردم خوب یک شهر با کمک خوبان آن شهر.
بیست دقیقه وقت میگذارید برای خواندن این کتاب اما آنقدر لذت میبرید که آن را به همه توصیه میکنید.
ساختار کتاب:
کتاب ساختاری داستانی بلندی دارد و ماجرای جذابِی است که برمبنای یکی از ملاقاتهای افراد با امام زمان (ع) در هشت قسمت نوشته شده است. اصل این وقایع در کتاب بحارالانوار آمده که نشان از یاری و کرامت اهلبیت (ع) و بهویژه امام زمان (ع) به افراد است.
حکایت این کتاب حکایت انار و حیله وزیری است که با استفاده از این میوه سعی دارد به تخریب شیعه بپردازد و بهصورت مفصل داستان انار و گرفتاری شیعیان و یاری امام زمان به آنها را بیان میکند.
یک شهر شیعهنشینی است که حاکم اهل سنتی دارد که مخالف اهلبیت است.
حکومت تصمیم میگیرد تمام شیعیان این شهر را نابود کرده یا آنها را سنی کنند. وزیر این حاکم نقشهای میکشد و یک اناری که روی آن اسامی خلفای سهگانه را حک شده به علمای شیعه شهر نشان میدهد و میگوید این نشان حقانیت ماست که به خواست خدا روی اناری که بر درخت بوده این اسامی حک شده، دلیل حقانیت شما چیست؟
این علما در اوج شگفتی و ناامیدی سه روز مهلت میخواهند تا جواب این مسأله را بیابند و در غیر این صورت تمام شیعیان شهر یا باید نابود شوند یا سنی شوند، این علما بهترین مؤمنان شیعه را انتخاب میکنند تا….
برشهای جذاب از کتاب:
بریده کتاب (۱):
حاکم گفت: و اگر هیچ یک از این دو راه را قبول نکنید، مردانتان را میکشیم و زنان و فرزندانتان را به اسارت میگیریم و اموالتان نیز به تملک حکومت در خواهد آمد…
با حالی زار از قصر حاکم خارج شدیم. هیچوقت چنان احساس حقارت نکرده بودم. دیگران نیز همین احساس را داشتند. شیخ میان ما ایستاد و گفت…
بریده کتاب (۲):
خدمتکار به اشاره وزیر سینی طلا را که بر آن اناری بود، پیش آورد.
سعد بازویم را فشرد. دیدم که رنگش بشدت پریده است. حال خودم هم بهتر از حال او نبود. یاران دیگر نیز چنین بودند. دستوپایم میلرزید، مخصوصاً آن لحظهای که شیخ با دستی لرزان انار را برداشت و آن را از نزدیک نگاه کرد و بهتزده به آن خیره شد.
بهت او، خنده حاکم و درباریان را درآورد. رنگ و روی پریده شیخ بر ترس ما افزود. انار دستبهدست میشد، تا به من رسید. دقیق نگاه کردم و دیدم که دور تا دور انار نوشته شده است: «لا اله الا الله محمداً رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفا رسول الله».
انار را به سعد دادم. سعد نوشتهها را که خواند، نزدیک بود قالب تهی کند. انار را سریع به دیگری رد کرد. بازویش را فشردم و گفتم: «هی سعد، دوست من! لحظهای شک نکن که نیرنگی در کار است».
بریده کتاب (۳):
اشک به چشمم آمد. گفتم: «و الله که از همهجا بریده بودم و در اوج ناامیدی متوسل به آن امام (عجل الله تعالی فرجه شریف) شدم. چهل شب نماز حاجتم به سر نیامده بود که حضرتش به خوابم آمد و گل یاس سفیدی به دستم داد و گفت: فرزندت را ببوی. حالا چه کسی بهتر از او میتواند به دادمان برسد؟»
همه به گریه افتادیم. حامد به پیشانی خود زد و شروع کرد به گریه کردن و گفت: «عجب مؤمنی هستم من! بیآنکه یاد اماممان باشم، به فکر تقیه و نجات جان و اموالم بودم».
سعد دست دور شانه حامد حلقه کرد و گفت: «برادر! خودت را ناراحت نکن، همه ما خیلی دیر به یاد امام افتادیم. آفرین بر تو محمد که راه صواب را پیشنهاد دادی».
بریده کتاب (۴):
هرچقدر تقلا میکردم تا از فکر آن دو موجود عزیزم غافل شوم، انگار یادشان سمجتر به مغزم میچسبید و صورت کبود رئوف پیش چشمم واضحتر میشد و تصور به کنیزی رفتنش، تیره پشتم را میلرزاند. فریاد زدم: «العفو ای امام! برای استعانت از تو آمدهام؛ اما چنین دل و فکرم از تو غافل است».
به تضرع افتاد. م که: «ای خدای کریم، بر من رحم کن! مرا از یاد عزیزانم غافل کن تا یاد عزیزتر از آنها به دلم بنشیند».
و سجده کردم چنان گریه کردم که نفسم گرفت.
بریده کتاب (۵):
از پاهایم خون جاری بود. صدایم در نمیآمد و بدنم از سرما بیحس شده بود؛ اما اشکم یکسره میآمد و دلم آرام نمیگرفت. دیگر از حاجت خواستن بریده بودم. فقط او را میخواستم. دلم برایش میتپید، مشتاقش بودم. شیدایش بودم و آرزو داشتم ببینمش، هیچ نپرسم و در پایش بمیرم. در آن لحظات فقط دلم هوایش را داشت و بس.
از سرما بیحس بودم شاید تا لحظهای دیگر از حال میرفتم. ناگهان گرمایی را پشت سرم احساس کردم. فکر کردم آفتاب درآمد؛ اما خورشید که روبرویم است؛ نه پشت سرم! حضور غریب کسی را احساس کردم. فکر کردم توهم است؛ اما سنگینی دستی بر شانهام نشست. به خود آمدم سربلند کردم و مردی را دیدم بلندقامت و چهارشانه که پشت سرم ایستاده بود مرا مینگریست. به عمرم چشمانی چنان درخشان ندیده بودم.
بریده کتاب (۶):
امام گفت: «بدان ای محمد! که من به ماجرای زندگی شما کاملاً آگاهم و از آزار دشمنان بر شما باخبرم؛ اما فراموشتان نمیکنم، وگرنه دشمنان شما را در فشار میگذاشتند و نابودتان میکردند. حالا بیا من تو را بازمیگردانم و آنچه باید انجام دهی، یادت میدهم».
در پشت جلد کتاب درباره انگیزه بیان این حکایت چنین میخوانیم:
شیخ ذاکر مرا مکلف کرده این حکایت را بنویسم و آن را در نسخههای بسیار تکثیر کرده، به سایر بلاد برای مسلمانان بفرستیم تا همه دریابند که ما توانستیم اجرمان را از عشقی که به ائمه میورزیم، بگیریم و بدانند که از چه مصیبت عظیمی رهایی یافتیم.
بر تو که میخوانی و میشنوی، نیز واجب است آن را نقل کنی برای دیگری تا این ماجرای عظیم وسعت پیدا کند. آن چنان که خواست بر حق امام عصر است، باشد که در روز قیامت راه نجاتی برای همه ما گردد ان شاء الله.