روایتهایی از اغتشاشات ۹۸
به گزارش خبرنگار سرویس کتاب و نشر خبرگزاری رسا، مؤسسه انتشارات شهید کاظمی کتاب سنجابهای لهستانی روایتهایی از اغتشاشات 98 را به کوشش محمدعلی جعفری روانه بازار نشر کرده است.
محمدعلی جعفری، گردآورنده این کتاب در مقدمه چنین نوشته است:
اهمیت این چند روایت تلخ
حوادث، بسیار پرشتاب بر سرمان آوار میشود. پیش از آنکه بتوانیم آنها را به خاطر بسپاریم، میآیند و از سرمان میگذرند. در روزگار پرشتاب، چگونه میتوان حوادث را به خاطر سپرد؟ یا از آن سخن گفت؟ میتوان چون سالها و قرنهای گذشته سالی را با حادثهای نامگذاری کرد؟ سال عامالفیل، سال وبا، سال قحطی و سالی را سال سیل مینامیدند. حالا اینقدر حوادث رخ میدهد که نمیدانیم سال را به کدام حادثه بنامیم!
این مجموعه در پی آن است این حجم از آوار اطلاعات بر ذهن را ثبت کند پیش از آن که در شلوغی خاطر روزگار، فراموش شود.
اما این حوادث را چگونه میتوان نوشت؟ چه کسانی آن را روایت کنند؟ تاریخنگاران بیشتر به حوادث رسمی با وجهه سیاسی آن نگاه میکنند. آنچه بر سر مردم کوی و برزن رفته است، آن لحظه که روح و روان فردی در کوره واقعهای گداخته شده است را چه کسی روایت میکند؟ اهل ادبیات آن ناگفتههایی را روایت میکنند که هر لحظه ممکن است فراموش شود. این، دیگر کار تاریخنگار نیست. روایت آن لحظهای که کودکی در پیشدبستانی، زندانی شده و همه آرزویش آغوش مادری است که از او دور مانده کار کیست؟ بیان واقعیت از طریق روایت جذاب و پرکشش و با مکاشفه مبتنی بر واقعیت، کار ادبیات است. این ناداستآنهای خلاق شخصی و عمومی است که جاذبه دارد و جمعآوری این روایتها در این کتاب حرکت ارزشمندی است که با فاصله کمی از زمان وقوع حادثه آماده شده است. از حوادث چندان نگذشته نویسندهها که به قول نباکف بخواهد بگوید: «حرف بزن حافظه.»
ساختار کتاب
در این کتاب 25 روایت از روایتهای، سلمان کدیور، بهزاد دانشگر، شبنم غفاری حسینی، سید علی رضوی، محدثه صالحی وزیری، سلمان معرکنژاد، حمید محمدی محمدی، محمدصادق علیزاده، محمدرضا رهبری، سیده زهرا محمدی، نرگس نوری، مائده شیخیان، کوثر شریفنسب، زینب عطایی، میثم رشیدی مهرآبادی، زینب جلوانی، محدثه کریمی، وحید حسنی، ف. امامی، مهناز محمدیان، زهراسادات علوی، مرضیه احمدی و حامدعلی بیگی درج شده است.
سه پرده از کتاب
پرده اول؛ بادکنکهای سفید
صدایش پشت تلفن میلرزد: «من پول لازمم. گیر کردم. بیرون شهر معطل صد تومانم ها، یه کاری کن خب.»
با امروز روز سوم است که اینترنت قطع است. با امروز روز سوم است که جرئت نمیکنم پایم را از در خانه بیرون بگذارم؛ حتی تا عابر بانک سر خیابان. روز سوم است لحظهبهلحظه خبر به آتش کشیدن بانکها و ادارهها و مغازهها، دهانبهدهان میچرخد. انگار که شهر بخواهد سقوط کند. شهر افتاده است دست آدمهایی که با آدمهای صبح سه روز قبل فرق دارند. شهر افتاده است دست کسانی که حتی فکرش را هم نمیکنی تا همین چند روز پیش داشتی کنارشان زندگی میکردی. بچهات توی اتوبوس کنارشان مینشست و خودت ازشان آدرس میپرسیدی و یا خرید میکردی شاید. شهر افتاده است دست کسانی که به هیچچیز رحم نمیکنند؛ حتی به موتور همسایه دیواربهدیوارشان یا مغازه فامیلشان یا داروخانهای که تا همین دیروز برایشان نسخه میپیچید یا حتی به فلافلی سر کوچهشان که شبها دم دکانش میایستادند و ساندویچ سق میزدند و یکنفس نوشابه سر میکشیدند. نکند پایشان به خانههایمان هم باز شود؟
پرده دوم؛ سنجابهای لهستانی
از مسجد درمیآییم، با مامان میرویم مغازه خرید کنیم. مغازهدار میگوید دستگاه پوز کار نمیکند. قطعشده؛ یعنی قطع کردهاند. مامان کارتون خرما انتخاب میکند و من چشمم دنبال دانههای زیتون است. زن و مردی رد میشوند، غر میزنند که چرا تو نمیبندی بروی. خوشم نمیآید بعضیها فقط جو میدهند.
در راه خانه کوچهها پر است از ماشینهایی که توی اتوبان و خیابان راهشان ندادهاند، انداختهاند توی کوچهها و حرکت میکنند. هر وقت هم یک ماشین از جلویشان درمیآید شیشه را پایین میدهند، کنار هم میایستند و انگار که بخواهند محمولهای رد و بدل کنند با هم پچپچ میکنند، بعد بلندتر میگویند: «نرو راه بسته اس.»
مردم را که نگاه میکنم انگار خوششان آمده، غر میزنند ولی راضیاند، هیجان دارند. ماجرا جالب شده. این همه امنیت در تمام این سالها برایشان یکنواخت شده و دلزدگی آورده.
میرسیم خانه. نگران بابا میشوم، نگران بچهها. بهش زنگ میزنم؛ بوق اشغال میزند. بالاخره جواب میدهد و تند تند برایم حرف میزند و تعریف میکند. اوضاع انگار خیلی درهم است. ماشین را وسط خیابان قفل کرده، پیاده رفته دنبال بچهها، بچهها را از دم مدرسه برداشته و پیاده برگشتهاند تا ماشین. بعداً برایمان تعریف کرد که خیابان قفل بود و بچهها تشنه و گرسنه بودند. کمی بهشان آب داده. ماشین بغلی به بابا یک ساندویچ داده که بدهد به بچهها. آنها هم غذا را درسته بلعیدهاند و توی ماشین خوابشان برده است. تا اینکه یگان ویژه آمده و خیابان را باز کرده و بعد از دو ساعت بچهها را رسانده دست مادرشان.
پرده سوم؛ عرض خود میبری، زخمت ما میداری
تا دسته کلید ماشین را توی مشتم گذاشت، نفس راحتی کشیدم. از شدت ذوق، محکم بغلش کردم. بنده خدا شوکه شد. گفتم: «خیلی از آقاتون تشکر کن.» چادرش را جلوتر کشید و گفت: «ماشین را یکی از دوستهای حمید آقا آورده.» گفتم: «مگه هنوز شهر آروم نشده؟!» سرش را انداخت پایین و گفت: «چه آرامشی؟! توی دوازده جای شهر تا دیشب همزمان آشوب به پا بود. چقدر از عابر بانکها و تأسیسات شهر رو خراب کردن و آتیش زدن، به استانداری هم حمله کردن؛ ولی، با گاز اشکآور و گلوله ساچمهای ترساندنشون.» خودش هم حسابی دمغ بود، گفت: «از دیشب، دختر هشتسالهام اشکش دم مشکش نشسته.
بااینکه خبر ندارد پدرش چه میکند ولی طفلی پیراهن سبزش رو بغل کرده و با چشمهای نمناک خوابیده.» حرف اخرش حسابی حالم را گرفت: «قرار نبود توی خودمون بجنگیم!» انگار صدای زنگی بود که توی گوشم قطع نمیشد. یاد چشمهای گرد و کوچک دخترعمویم توی همان سن و سال افتادم. بعد از شهادت عمویم در حلب، حال نرجس برایم شبیه روضه حضرت رقیه خانه بود. خیلیها تدبیر کردند و رفتند، تا توی کشور خودمان نجنگیم اما....
در پشت جلد کتاب چنین میخوانیم:
من هم میخواهم یکی از آنها باشم. یکی از همانهایی که ماشینش را خاموش کرده و ایستاده است وسط اتوبان. یکی از همانهایی که لابهلای ماشینهای به هم چسبیده توی خیابان میدود و تند تند فریاد میزند:« خاموشش کن... خاموشش کن...» یکی از همانهایی که بست نشسته است کف اتوبان و راه رفتوآمد را بسته است. دلم میخواهد یکی از آنها باشم. من هم میخواهم ماشینم را خاموش کنم.
مؤسسه انتشارات شهید احمد کاظمی کتاب سنجابهای لهستانی روایتهایی از اغتشاشات ۹۸ نوشته محمدعلی جعفری را در ۱۵۱ صفحه با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه و به قیمت ۲۰۰۰۰ تومان روانه بازار نشر کرده است.