۲۴ آبان ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۰
کد خبر: ۱۴۶۸۵۰
حمید داوودآبادی؛

نماز شب حاج‌آقا همه ما را نجات داد

خبرگزاری رسا ـ نویسنده کتاب از معراج برگشتگان گفت: همه خواب بودند، حاج‌آقا بلند شده بود نماز شب بخواند، متوجه شد سه نفر ناشناس از عقب خط به طرف خط عراقی‌ها در حال حرکت هستند،سریع زد به بغل دستی‌اش «شهید حمید فرخیان» و گفت یک اسلحه به من بده، اسلحه را که داد دست حاج آقا، حاجی رفت بالای خاکریز و ایستاد جلوی این سه عراقی، با آن‌ها دست داد و به عربی سلام و احوال کرد، قبل از اینکه دست به اسلحه ببرند و او را بزنند حاج آقا هر سه را زد.
حميد داوود آبادي

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حمید داوود آبادی نویسنده کتاب «از معراج برگشتگان» و از رزمندگان دوران دفاع مقدس است، وی که از قلمی روان در این زمینه برخوردار است؛ به تازگی اثری دیگر در زمینه طنزهای دوران دفاع مقدس به دست چاپ سپرده است، داوود آبادی معتقد است روحانی به جبهه نمی‌آمد که درس بدهد، می‌آمد که همراهی کند.

در نوزدهمین نمایشگاه مطبوعات و خبرگزاری‌ها به پای صحبت‌های وی نشستیم:

 

درباره حضور روحانیان در جبهه نظرات مختلفی وجود دارد بعضی این وجود را خیلی مؤثر می‌دانند و بعضی هم بر این عقیده‌اند که روحانیون در جبهه حضور خاصی نداشتند یعنی می‌آمدند سخنرانی می‌کردند و می‌رفتند، شما در باره نقش روحانیت در دوران دفاع مقدس چه می‌گویید؟

ببینید بعضی می‌خواهند ‌جا بیندازند که رزمندگان، احکام دین و  اخلاقیات بلد نبودند و نیاز بود روحانیان بیایند به آن‌ها احکام بیاموزند؛ این نگاه درستی نیست.

کسانی که اشتباهی به جبهه می‌آمدند و به اصطلاح مرد میدان نبودند جبهه آن‌ها را پس می‌زد اما کسانی که برای ماندن آمده بودند آن‌هایی بودند که جبهه را می‌فهمیدند.

روحانیتی که در جبهه بود برای این نیامده بود که بچه‌ها را تهییج کند؛ اگرچه  بحث آشنایی احکام و اخلاقیات بود، لکن مهم‌تر از همه حضور روحانیان بود چرا که انقلاب ما انقلابی بود که روحانیت به پا کرد و اگر قرار بود جای روحانیت در جبهه خالی باشد جالب نبود.

بعضی فکر می‌کردند باید بیایند چیزی به این بچه‌ها بیاموزند؛ در گردان میثم عملیات بدر یک‌بار یک روحانی آمد و میان دو نماز مشغول صحبت شد و گفت: وقتی شما تیر می‌خورید و در لحظات شهادت قرار می‌گیرید حوریه‌ای زیبا رو می‌آید و سر شما را به دامان می‌گیرد.

یک بچه پانزده ساله آمد و گفت: حاج آقا ما همه عشقمان این است که امام حسین (ع) سرمان را به دامان بگیرد شما دنبال حوری اینجا آمدی؟

به نظر شما این معنویتی که در که در رزمندگان بود ناشی از جه چیزی بود؟

اجازه دهید این سوال را در قالب یک خاطره از پروفسور حسابی پاسخ دهم.

چند سال پیش در تلویزیون فرزند پروفسور حسابی خاطره از پدرش نقل کرد که از شاگردانش پرسیده بود « وقتی تیر و ترکش به بدن اصابت می‌کند می‌سوزاند یا قلقلک می‌دهد؟»

شاگردان که از این سؤال تعجب کرده بودند پاسخ دادند قطعاً می‌سوزاند.

در این هنگام پروفسور پرسیده بود « پس چرا بچه بسیجی‌ها وقتی گلوله می‌خورند می‌خندند؟»

هرکس پاسخی داد تا اینکه استاد گفت « این به خاطر امامشان است که وقتی  تیر می‌خورند می‌خندند وگرنه آن‌ها هم درد می‌کشند».

این معنویتی که در بچه‌ها بود به این خاطر بود که همه ما یک استاد داشتیم و آن استاد کسی نبود جز حضرت امام(ره).

نظر شما این است که جنس حضور روحانیت متفاوت بود یعنی برای موعظه محض نبود بلکه برای همراهی آمده بودند؟ آیا خاطره ای از دوستان و هم رزمان روحانی خود دارید؟

بله مثلاً یک روحانی بود به نام «حاج آقا سعید مصفا» که هنوز هم علاقه‌مندم ایشان را ببینم، زیرا پا به پای رزمندگان در جبهه حضور داشت.

یکی از خاطرات زیبایی که درباره روحانیت دارم مربوط به روحانی است که الآن نامش را فراموش کردم که حضورش درس بود.

نیامده بود منبر برود یا بین دو نماز مسأله بگوید؛ البته این‌ها لازم است اما همین‌که بچه‌ها او را می‌دیدند انرژی می‌گرفتند.

همه ما جوان بودیم و عشق شهادت داشتیم برای همین هم اسلحه در دست می‌گرفتیم و فشنگ در کوله پشتی پر می‌کردیم، اما این روحانی یک برانکارد برداشت.

مسؤول گردان گفت: حاج آقا برانکارد سنگین است اسلحه بردارید.

حاج آقا گفت: من وظیفه‌ام را انجام می‌دهم، همان‌طور که شما وظیفه‌ات تیراندازی است وظیفه من هم حمل مجروح است، با خود گفتیم حالا حاج آقا وارد عملیات که شد برانکارد را مثل خیلی از بچه‌ها می‌اندازد و اسلحه برمی‌دارد ،ولی تا آخر عملیات این برانکارد را حمل کرد اگرچه مورد استفاده هم قرار نگرفت.

خاطره ای دیگر از همین روحانی در فاو به خاطر دارم: بهمن 64 عملیات والفجر 8 در کارخانه نمک فاو همگی صبح‌ها برنامه ساخت سنگر و شب‌ها پیاده روی داشتیم.

دائم تذکر می‌دادند که کسی نخوابد عراقی‌ها قصد کمین دارند اما ما خوابمان برد، یک گردان کامل خواب رفتیم.

لباس ایشان جالب بود، عمامه‌اش سفید بود بهش گفتیم دو روز دیگر در جبهه بمانی سید می‌شوی از بس دود روی آن نشسته بود لباس و بادگیر تنش بود عمامه را هم حفظ کرده بود که معلوم باشد روحانی است. وجه تمایز زیبایی بود.

همه خواب بودند، ایشان بلند شده بود نماز شب بخواند. متوجه شد سه نفر ناشناس از عقب خط به طرف خط عراقی‌ها در حال حرکت هستند، شک کرد، دقت کرد متوجه شد عربی صحبت می‌کنند.

سریع زد به بغل دستی‌اش «شهید حمید فرخیان» و گفت یک اسلحه به من بده شهید فرخیان گفت: اسلحه من خراب است حاج آقا گفت یک اسلحه گیر بیاور.

این شهید عزیز سینه خیز رفت سنگر بغل و اسلحه را آورد، اسلحه را که داد دست حاج آقا، حاجی رفت بالای خاکریز و ایستاد جلوی این سه عراقی که کماندو بودند، یکی از این‌ها تک تیرانداز بود و قناسه داشت و دو تای دیگر کلاشینکف داشتند.

حاجی رفت حتی با آن‌ها دست داد و به عربی سلام و احوال کرد اما همین‌که با نفر وسط دست داد به ایشان شک کردند و خواستند او را بزنند، قبل از اینکه دست به اسلحه ببرند حاج آقا هر سه را زد.

همه بیدار شدند که حاج آقا چی شده، حاجی گفت شما راحت بخوابید نماز شب حاج آقا همه ما را نجات داد، ببینید این‌جا نفس حضور مهم بود.

بعضی روحانیون هم مسؤولیت‌های سنگینی به عهده می‌گرفتند؛ مثلاً در سه راه مرگ شلمچه که واقعاً هم سه راهی مرگ بود و عراق دائم آن‌جا را می‌کوبید، یک سنگر سرپوشیده ای به عنوان سنگر پست امداد بود که ابتدا مجروحین را به آن‌جا می‌آوردند که درمان‌ ابتدایی بشوند سپس آن‌ها را به مراکز درمانی دیگر می‌بردند، کل پست امداد را یک روحانی که البته معمم نبود به نام «حاج آقا تیموری» می‌گرداند و یک تنه کار چندین نفر را انجام می‌داد،من فکر می‌کنم بیشتر بچه‌های جنگ سلامتی‌شان را مدیون ایشان هستند./995/پ201/ن

ارسال نظرات