چه کسی برای این دختر بچه فلسطینی پدر و مادر میشود؟
پدر دستش را گذاشت روی میز. دستهای بزرگ امن و قوی اش را. گذاشت کنار دستهای کوچک من. در همان عالم کودکی آرامش و سروتونین را در مغزم احساس کردم. فقط کمی سرماخورده بودم. یک سرماخوردگی کوچک. از کله سحر که فهمید فین فین میکنم شال و کلاه کرده بود تا برویم دکتر. مادر که دید پدر به هیچ صراطی مستقیم نیست، به تنم لباس پوشاند. وقتی دکتر گفت باید آمپول بزنم، پدر از رنگ رخسارم و ترس چشمانم فهمید که باید دکتر را به همان شربت و قرص راضی کند. آنقدر دور سرم چرخید و انواع اقسام نوشیدنیها و دمنوشها را برد و آورد تا خوب شدم. همیشه همین بود. در همان طفولیت فهمیدم چقدر خوب است که آدم پدر و مادر دارد!
*انسانِ تنها
روزها به سرعت برق و باد گذشتند. از عمرمان کم و به سنمان اضافه شد. پدرم دیگر شده بود رفیق صمیمیام. یک پناهگاه امن و آرامبخش. اما همچنان دلم غش میرفت برای داشتن یک خواهر و برادر. از وقتی دست چپ و راستم را تشخیص دادم، پدر و مادر از این دکتر به آن دکتر رفتند و آخر هم نشد که نشد. یادم میآید یکبار به پدر گفتم: من دوستی ندارم. احساس تنهایی میکنم. پدر گفت: انسان همیشه تنهاست! اما یادت باشد خدا همیشه با ماست. از رگ گردن هم نزدیک تر...
شاید خبر نداشتم اما حالا میدانم انسانِ خوشبخت و ثروتمندی بودم. یک شب مانند همه شبهای دیگر با پدر و مادر گل گفتیم و گل شنیدیم. با لبخند و ماچ و بوسههایی که انگار قرضی بر گردن خانواده سه نفرهمان بود و هرشب باید آن را به یکدیگر ادا میکردیم، سر بر بالین گذاشتیم. بدون اینکه بدانیم روزگار چه خوابی برایمان دیده است.
* نیمی از ثروتم رفت..
فردای آن شب همه چیز تغییر کرده بود. صبح از خواب بیدار شدم و دیدم نیمی از ثروتم را بردهاند، اما نمیتوانم یقه کسی را بگیرم چون آن که مالم را برده خودش صاحب اختیار است.. بیپدر شده بودم. بیرفیق و بیشریک و بیخواهر و بیبرادر. در باتلاقی از شوک و فقدان گیر کردم. همیشه مرگ را بعیدتر از این روزها دیده بودم. با فاصله از یک پدر چهل ونه ساله. مرگ برای خانوادهام پشتِ کوههای دور بود.
به خیالم قرار بود سالها بگذرد تا به روز و روزگار خانواده کوچک من برسد. میدانستم هست، اما این را هم میدانستم که اگر هر سهتاییمان مراقب خودمان باشیم، اگر حواسمان باشد که عرض خیابان را با دقت عبور کنیم، با سرعت مطمئن برانیم و غذای چرب نخوریم، مرگ حالا حالاها با ما کار ندارد. اما حساب و کتابمان اشتباه در آمد و لبخندهایمان به اشک تبدیل شد و رختهای رنگیمان به مشکی. روزگارمان هم سیاهِ سیاه. پدر از دنیا رفت. اکنون که مینویسم هم هنوز در این درد غرقم اما نمیدانم چهطور از این درد خلاص شوم. آیا اصلا خلاص شدنی هم دارد؟
«فله اللحام»، دختر بچه چهارساله فلسطینی ۱۴ تن از اعضای خانوادهاش از جمله پدر مادر خواهر و برادرانش در حملات هوایی اسرائیل را از دست داد.
*درد من در برابر او هیچ بود...
تنها دو هفته بود که بیپدر شده بودم. یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون. خودم را بدبخت و تنهاترین دختر دنیا میدیدم. تا اینکه مادر با گریه فیلم یک کودک فلسطینی را نشانم داد. کودکی که پیکر بیجان پدرش را رها نمیکرد. تنها همین نبود. هر روز بیشتر از دیروز خبر و تصاویر غمانگیز در فضای مجازی میدیدم که غمم را افزون کرده بود. نمیدانستم برای درد خودم گریه میکردم یا درد بچهها و خانوادههای عزادار فلسطینم.
درد آن کودک فلسطینی را با پوست و گوشت و استخوان درک میکردم. اما با دیدن «فله اللحام»، دختر بچه چهارساله فلسطینی که با از دست دادن ۱۴ تن از اعضای خانوادهاش از جمله پدر مادر خواهر و برادرانش در حملات هوایی رژیم صهیونیستی به غزه، دیگر حرف نمیزد. درد خودم را یادم رفت. خجالت کشیدم. حس کردم درد من در برابر او هیچ است. ناگهان و بدون هیچگونه هشداری، اسرائیل خانه آنها بمباران کرد. پدر و مادر فله، خواهران و برادرانش و تک تک اعضای خانواده او کشته شدند. حالا هیچکسی بجز او باقی نمانده. او حرف نمیزند. چیزی نمیگوید. چیزی نمیخورد. فقط روی تختش خوابیده و داروهایش را مصرف میکند.
درد خودم را با دیدن دردِ غزه فراموش کردم.
* اگر دختربچه فلسطینی سرما بخورد چه؟
دو هفته است که هر روز آوار میشوم در زیر اندوه خبرهای مرگ همنوعانم با موشکهایی که نمیدانند، چرا به سویشان پرتاب میشوند! در هیچ مذهب و مرامی نیست که خون انسان بیحرمت باشد، اما جنگ با اولین گلوله، اول از همه حرمت را میکشد؛ حرمت خون انسان را.
دمِ غروب از حمام آمده بودم، موهایم خیس بود. سرفه میکردم و گلویم میسوخت. از صبح حس و حال سرماخوردگی داشتم. به خودم گفتم دیگر پدر نیست که برای بردنم به دکتر به هر دری بزند و باجهای تشویقی بدهد. اما لحظاتی بعد مادر با یک لیوان دمنوش و قرص سرماخوردگی به من یادآوری کرد که هنوز هم او را دارم و ثروتمندم... ناخودآگاه اشکم سرازیر شد و به این فکر کردم؛ بچههای غزه هم سرما میخورند. «فله اللحام»، دختر بچه چهارساله فلسطینی هم سرما میخورد. بیمار میشود. خسته میشود. غصه میخورد اما دستی ندارد که حتی نوازشش کند... خدایا تو که از رگ گردن نزدیکتری کاری کن.