۰۱ مهر ۱۳۹۰ - ۱۵:۴۹
کد خبر: ۱۳۹۶۲۸
لحظه های ماندگار (16)؛

سه متری دشمن اسلحه هایمان گیر کرد

خبرگزاری رسا ـ در حین عبور از سیم خاردارها عجله کردیم برای همین دست هایمان زخمی شد، در آنجا صدای عراقی ها را می شنیدیم، بغیر از ما پنج نفر کسی جلوتر نبود، بقیه پشت سر ما بودند، حتی صدای روشن شدن ماشین های عراقی ها را براحتی می شنیدیم.
دفاع مقدس با عالمان رزمنده (1)
 حجت الاسلام مهدی عالی در یک خانواده متدین و مذهبی رشد کرده بود. وی در لبیک به ندای امام راحل (ره) تا مرز شهادت پیش رفت. حتی زمانی رسما اعلام کردند که او شهید شده است و برای وی مجلس ختم برگزار کردند؛ ولی تقدیر این چنین بود که او بماند و به عنوان سرباز وفادار ولایت و به اسلام و انقلاب اسلامی خدمت کند. این روحانی جانباز و آزاده در حال حاضر مدرس حوزه علمیه و امام جماعت مسجد حضرت فاطمه زهرا(س) تبریز است.
 
 شهیدی که هیچ کس نمی دانست طلبه است
ساعت 15 عصر با تجمع گردان های امام حسین(ع) و سیدالشهدا(ع) از پد 4 حرکت کردیم، اولین غواص هایی بودیم که با بچه ها خداحافظی کردیم، سه نفر از نمایندگان روحیه مخصوصی داشتند و هر سه شهید شدند. دو نفر از آنها از گردان امام حسین و دیگری (اسماعیل آخرتی) از گردان سیدالشهدا بود که شانزده سال داشت، خیلی بچه شلوغی بود ولی از نوع وداعش معلوم بود که رفتن را انتخاب کرده، شدیدا گریه می کرد و بوی شهادت می داد.
در لحظات اول عملیات، جعفر توفیقی به من گفت که اسماعیل شهید شده است، با آر پی جی او را زده بودند برای همین یک قسمت بدنش رفته بود. شهید کریم حسینی کیا از گردان امام حسین(ع) و شهید حسن فاطمی، مسؤول سمعی و بصری لشکر 31 عاشورا نیز از دوستان شهید ما در این عملیات بودند. حسن فاطمی از طلبه ها و هم حجره ای بنده در حوزه علمیه طالبیه بود و هیچ کس نمی دانست او طلبه است و در لشکر به چهره ماندگار تبدیل شد. با همه اینها قبل از شهادت وداع داشتیم. آقا مهدی باکری ما را یکی یکی از آبراه عبور می داد، اول گردان امام حسین(ع) سپس ما حرکت کردیم، به وسیله بلم ها می رفتیم که در یک قسمت از هور هواپیمای دشمن آمد و ما در نیزار مخفی شدیم، فکر کردیم که عملیات لو رفته است.
 
سه متری دشمن اسلحه هایمان گیر کرد
در حین عبور از سیم خاردار ها، با آبراه دشمن نیم متر فاصله داشتیم، عجله کردیم برای همین دست هایمان زخمی شد، در آنجا صدای عراقی ها را می شنیدیم، بغیر از ما پنج نفر کسی جلوتر نبود، بقیه پشت سر ما بودند، حتی صدای روشن شدن ماشین های عراقی ها را براحتی می شنیدیم.
عراقی ها به عقب رفته و به ما نارنجک پرتاپ کردند، اول احساس کردم تمام بدنم ترکش خورده و از پشت خونریزی کرده ام، ولی گفتند چیزی نیست منتظر ماندیم تا نفرات دشمن از مخفیگاه بیرون بیایند ولی در آن لحظه که در سه چهار متری آنها بودیم سلاح هایمان به خاطر گل آلود شدن گیر کرده بود، این سخت ترین مرحله بود، مجبور شدیم نارنجک پرتاب کنیم، وقتی نیروهای خودی را در پنجاه متری دیدیم و از جای خود بلند شدیم و از سیل بند گذشتیم. دیدم که کمک آر پی جی زن آتش گرفته و ترش خورده و این طرف و آن طرف می زفت، فورا رفتم او را گرفتم و داخل آب فرو بردم، لباس ها طوری بود که زود آتش می گرفت. در آنجا آنجا کمکی که از غواص ها بر می آمد این بود که دست رزمنده ها را می گرفتند و از سیم خاردار عبور می دادند.
 
آقا مهدی باکری خواست ببیند در آن طرف دجله چه خبر است، گفت: غواص ها بیایند ما لباس های غواصی خود را در اول خط گذاشته بودیم، با حاج جمشید نظمی به خط اول رفته و یک بلم و دو دست لباس غواصی را با تویوتای عراقی ها آوردیم و آقا مهدی گفت به غواص ها طناب ببندید، به کمرم و حاج جعفر توفیقی طناب بسته و برای اولین بار به دجله وارد شدیم.
آب دجله خیلی پرفشار بود و عرض آن طولانی، موقع رفتن در آب به حاج جعفر گفتم؛ عراقی ها آن طرف هستند، همین الان کلمه شهادتین را بگو، ما که می خواهیم بدانیم آن طرف چه خبر است اولین نفراتی هستیم که قربانی خواهیم شد. به محض تیراندازی عراقی ها به دستور آقا مهدی ما را بیرون کشیدند و عبور از دجله متوقف شد و ماند برای شب.
بعد از غروب شهید باکری ما را نفر به نفر سوار یکی از چینکوها کرد. من آر پی جی برداشته بودم، آن موقع آقامهدی با لهجه آذری گفت؛ به آن طرف یک آر پی جی بزن! می خواست بداند واکنش عراقی چیست؟ موقعی که شبانه به آن طرف رفتیم با عراقی ها درگیر شدیم، من و اکبر جنگی و تعدادی از بچه ها مجروح شدیم، موقع برگشت خون زیادی از بدنم رفت و بیهوش شدم. رمانی که به هوش آمدم هوا روشن شده بود، عراقی ها ما را می دیدند، آنها روی پل و ما در کنار پل بودیم و از سه طرف به ما تیراندازی می کردند، نماز صبح را به هر نحو ممکن خواندیم، بعد از آن به مدت یک ساعت تیراندازی میان ما و عراقی ها ادامه یافت، تا اینکه فشنگ هایمان تمام شد، من زخمی بودم و نمی توانستم حرکت کنم، خواستند مرا به عقب ببرند، گفتم شما بروید من نمی توانم با یک پا با شما بیایم همه رفتند و ما سه نفر ماندیم، به علی بیگی که بچه مرند بود گفتم مسیر مشخص است حداقل برو خودت را نجات بده، ولی نرفت، گفتم؛ نگاه کن، ببین چه خبر است، گفت: تانک های دشمن اطرافمان هستند. به هر زحمتی بود به این طرف خاکریز آمدیم، دیگر نتوانستیم حرکت کنیم، آنجا نشسته بودیم که گفتند عراقی ها در حال پیشروی هستند. به مجروحین و شهدای ما تیر خلاص می زدند و در نهایت ما را به اسارت گرفتند./919/د102/ن
ارسال نظرات