۲۲ آبان ۱۳۹۱ - ۱۵:۰۳
کد خبر: ۱۴۶۶۱۷
لحظه‌های ماندگار(44)؛

حال بچه‌های امام حسین را در اسارت فهمیدم

خبرگزاری رسا ـ هوا خرماپزان بود، خون زیادی از من رفته بود،‌ حتی یک قطره آب هم بهمان نداده بودند،‌ جگرمان از تشنگی می‌سوخت، ‌آن روز فهمیدم که بچه‌های امام حسین(ع) در کربلا چه کشیده‌اند.
روحانيت و دفاع مقدس
 حجتالاسلام حسین مولایی‌راد، روحانی آزاده در گفت‌وگو با خبرنگار خبرگزاری رسا، به بیان خاطراتی از دوران حضور خود در هشت سال جنگ تحمیلی پرداخته است، که متن زیر بخش چهارم این خاطرات است که به شرح ماجرای اسارت این روحانی رزمی تبلیغی می‌پردازد؛
یک سیلی به من زدند و دستم را بستند و بردند اتاق فرمانده عراقی‌ها، تقریبا صدمتر آن طرف‌تر از جایی که ایستاده بودم، چشم و دستم را بسته بودند، اما از زیر پارچه‌ای که به چشممان بسته بودند همه چیز را می‌دیدم، دیدم چهار نفر دیگر هم هستند، یکی همان نفر بود که چانه‌اش افتاده بود و همچنان ازش خون می‌آمد، به دوستانم سیگار تعارف کردند و به من هم سیگار تعارف کردند، گفتم من نمی‌کشم،‌ عراقی گفت تفاوتی نمی‌کند، بکشی یا نکشی الان می‌کشیمت.
سیب بفرست بیا،‌ لازم است
 آن پسری هم که فکش تیر خورده بود و افتاده بود دیدم که یک چیزهایی روی زمین می‌نویسد،‌ یادم نیست چه می‌نوشت اما گمان می‌کنم بعد از آن شهید شد و دیگر هم ندیدمش.
آب ازشان خواستم و آب هم دادند، اما یک آب گرم در وسط تابستان بود، بعد دیدم با خودشان تند تند چیزی می‌گویند، «أرسل تفاح أجب، أرسل تفاح أجب»، یعنی سیب بفرست، لازم است،‌ با خودم گفتم حتما می‌خواهند از ما پذیرایی کنند و بعد هم به این وسیله باهاش تبلیغات راه بیندازند.
از مرگ واهمه‌ای نداشتم
فهمیدم که پذیرایی در کار نیست، و به چند نفری که آنجا بودیم گفتند که برگردید به سمت دیوار و صورتتان را بچسبانید به دیوار، صدای گلنگدن‌ها که کشیده می‌شد به گوش می‌رسید،‌ اما هیچ ترس و واهمه‌ای نداشتم، من و دوستانم برای شهادت آمده بودیم و می‌خواستیم شهید شویم.
در همان وضعیت که بودیم یک‌باره صدایی آمد که می‌گفت: «لاتقتل، لاترمی» یعنی تیراندازی نکن، تیراندازی نکن، نکشیدشان، بعد گفتش که تیراندازی نکن، دست نگاه داشتند، ما را بردند توی یک نفربر و پنج نفرمان را سوار کردند، راننده نفربر هم توی عملیات گوشش پریده بود و مثل سگ هار می‌مانست، جیغ و داد می‌کرد و فحش می‌داد آب دهان می‌انداخت.
 آن روز فهمیدم بچه‌های امام حسین(ع) در کربلا چه کشیدند
با خودم گفتم عراقی‌ها ما را نکشتند، اما این راننده با این اخلاق می‌خواهد ما را بکشد،‌  با همان وضعیت ما را بردند خانقین نزدیک قصرشیرین، و نفت شهر، پنچ نفرمان را انداختند توی محوطه باز، کنار سیم‌خاردارها،‌ وسط تابستان بود و از صبح تا اذان مغرب آنجا بودیم، هوا خرماپزان بود، خون زیادی از من رفته بود،‌ حتی یک قطره آب هم بهمان نداده بودند،‌ جگرمان از تشنگی می‌سوخت، ‌آن روز فهمیدم که بچه‌های امام حسین(ع) در کربلا چه کشیدند.
رفقای دیگر هم که اسیر شده بودند،‌ همه هم سن و سال من بودند، یعنی 15 تا ‌16 سال داشتند، آن‌ها هم تشنه‌شان شده بود و پیوسته می‌گفتند:‌ «آب، ماء، واتر»، آن موقع گفتم این‌ها به بچه‌های امام حسین(ع) آب ندادند، بیایند به شما آب بدهند، همین‌طور هم بود،‌ بچه‌ها تا می‌گفتند آب بدهید، با شلاق بچه‌ها را می‌زدند.
 ادامه اسارت در بغداد
تا اینکه شب شد و یک لیوان آب گرم با یک دانه نان خشک آوردند، چشم‌هایمان هنوز بسته بود، ‌اما احساس می‌کردم که در یک جایی مانند مدرسه قرار داشتیم،‌ از آن جا ما را انتقال دادند به بغداد، شبانه انتقال دادند و اولش نمی‌دانستیم کجا می‌خواهند ما را ببرند.
نزدیک 3 تا 4 ساعتی تا بغداد طول کشید، در بغداد‌ به گمانم چشم‌هایمان را باز کرده بودند،‌ دیدم که آنجا، جایی هست که موزاییک شده و یک مهتابی هم آنجا روشن بود،  البته الان از آن زمان نزدیک 30 سال گذشته و کم و زیاد ماجرا یادم رفته است،‌ ممکن است بعضی چیزها را کم و زیاد بگویم./914/ت302/ی
ارسال نظرات