۰۷ مهر ۱۳۹۴ - ۱۵:۰۹
کد خبر: ۲۹۱۵۴۵
برگی از خاطرات جنگ؛

حکایت ماهی طلایی و نجات از هورالعظیم

خبرگزاری رسا ـ همیشه برای رفتن به جبهه عجله داشت، در هر گوشه از خانه که تنها می نشست، صدای محزون قرآن خواندنش را می شنیدیم، کلاس خطاطی رفته و خط زیبایی داشت، دست نوشته های زیادی از او مانده است.
روحاني شهيد حجت الاسلام عبدالرسول عليزاده

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، روحانی شهید حجت الاسلام عبدالرسول علیزاده فرزند حسین اول آبان 1348 در روستای شال خلخال به دنیا آمد و تا کلاس سوم راهنمایی در شال درس خواند، حدود دو سال در حوزه علمیه خلخال بود و از آنجا هم به قم رفت و داوطلبانه در جبهه حضور یافت و بیستم اسفند ماه  1366به شهادت رسید.

 

رهرو رسول خدا

اسمش را به خاطر اینکه رهرو رسول خدا شود، عبدالرسول گذاشتم، اوایل انقلاب معلم خدانشناسی با او لج کرد و نمره نداد، حرفش به معلم برخورده و مُهر مردودی هم پای کارنامه عبدالرسول خورد. گفت: دیگر مدرسه نمی روم، گفتم: می خواهی چه کار کنی؟ جواب نداد، فکری به سرم زد و گفتم: می خواهی بروی حوزه علمیه پیش حاجی یکتایی؟ بچه حرف گوش کنی بود و خوشحال شد.

 

حمله

اواسط اسفند 1366 به محل کارم در کرمانشاه زنگ زد و گفت: می خواهم به جبهه بروم.

 

گفتم: نه، گفت:برادرم چرا رفته منم باید بروم،گفتم: عجله نکن، بگذار قنبرعلی برگردد آن وقت برو.

 

با اصرار گفت: حمله نزدیک است، حریفش نشدم و رفت، یک هفته بعد از کرمانشاه به اندیمشک برگشتم، پرس و جو کردم و گفتند از قم اعزام شده و حالا هم به مأموریت رفته است، به ناچار به خلخال برگشتم.

 

پیش خدا

دوم فروردین 1367 دامادم خانه ما بود، همان روز با عجله رفت خلخال و وقتی برگشت آن آدم چند ساعت پیش نبود، با گریه فقط گفت: عبدالرسول، از حرف هایش فهمیدم زمانی که در اندیمشک دنبالش می گشته ام شهید شده بوده و دوستانش به من نگفته اند.

 

عبدالرسول را خدا خلق کرده بود تا با شهادت پیش خودش ببرد، می دانستم یک روزی این اتفاق می افتد، وقتی مرخصی می آمد دو سه روز بیشتر نمی ماند، روزی گفت: گلوله از کنار سرم گذشت و به من نخورد. می لنگید و پرسیدم: چرا می لنگی؟ چیزی نگفت، دوباره پرسیدم و گفت: نمی خواستم شما را نگران کنم، هنوز نگاهش می کردم و ادامه داد: اهالی روستا اگر می فهمیدند از من تعریف می کردند و این کارشان مغرورم می کرد، بعد فهمیدم گلوله به پایش خورده بود.

 

سرباز

همیشه برای رفتن به جبهه عجله داشت، در هر گوشه از خانه که تنها می نشست، صدای محزون قرآن خواندنش را می شنیدیم، کلاس خطاطی رفته و خط زیبایی داشت، دست نوشته های زیادی از او مانده است.

 

حدود بیست و دو ماه در جبهه بود و بعد از شهادت اسمش به عنوان سرباز درآمد که باید به خدمت برود، وصیت کرده بود برایش بیست روز روزه بگیریم، ده روزی روزه گرفته بودم که برادر کوچکش از تبریز آمد، از او پرسیدم: تو روزه های عبدالرسول را گرفتی؟ گفت: دو ماه برایش روزه گرفتم، دیگر حرفی نزدم.

 

ماهی طلایی

اوایل بهمن ماه 1364 با یک گروه چهار نفره و دو بلم پارویی به آب هورالعظیم زدیم، عبدالرسول با یکی از بچه ها در قایق دیگری بود، در نقطه کمین از هم جدا شدیم و هر گروه به سمتی رفت.

 

بعد از شناسایی یکی از بلم ها برگشت و توی آب افتادیم، قطب نمایم گم شد، قایق را برگرداندیم و بدون قطب نما یک روز سرگردان ماندیم، گشتی های عراقی می آمدند و می رفتند و نمی توانستیم کاری بکنیم.

 

ظهر روز دوم یکی از بچه ها گفت: ببین رسول ماهیِ طلایی! ماهیِ طلایی! به غیر از سگ ماهی هیچ ماهی دیگری آنجا نمی توانست دوام بیاورد تا چه برسد به ماهی طلایی، ماهی حواس ما را به خودش جلب کرد، با تعجب دنبالش افتادیم و پارو زدیم، لحظاتی همین طور جلو رفتیم و یکی از بچه ها با خوشحالی گفت: آنجا را، سنگر کمین خودمان، از خوشحالی چشم از ماهی برنداشتیم، رفت و در آب گم شد ولی ما مسیر را پیدا کردیم./1330/ت303/ی

ارسال نظرات