۰۲ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۸:۰۳
کد خبر: ۴۴۵۶۷۹

دست خدايي رجايي و شيشه‌هاي دودي ما

چند روز پيش يكي از دوستان به نكته‌اي درباره برخي مسئولان نظام و به تعبير من بيشتر مديران دولتي اشاره كرد كه اشاره دقيق و ظريفي بود.
شهید رجایی

به گزارش سرویس پیشخوان  خبرگزاری رسا به نقل از روزنامه جوان، چند روز پيش يكي از دوستان به نكته‌اي درباره برخي مسئولان نظام – و به تعبير من بيشتر مديران دولتي – اشاره كرد كه اشاره دقيق و ظريفي بود. او گفت: «اين روزها مسئولان از دست مردم فرار و خود را از ايشان پنهان مي‌كنند. شاهد مثال شيشه‌هاي دودي خودروهاي مسئولان است كه حتي برخي مدير‌كل‌ها – كه به واقع يك مدير جزء‌ هستند – در خودروهاي تشريفاتي با شيشه‌هاي دودي دور از چشم مردم در شهر مي‌چرخند.»

نكته ظريفي است، چرا بايد اين طور باشد؟ من ريشه آن را در عذاب وجدان از بي‌مسئوليتي يا كم‌مسئوليتي مي‌بينم. وجدان مقام مسئول يا مدير دولتي ما اين روزها از خود شرم دارد و از اينكه نمي‌تواند يا نتوانسته براي مردمش كار درخوري انجام دهد اما از رفاه و حقوق خود نمي‌گذرد و بر سر آن چانه مي‌زند، دچار عذاب است و همين عذاب وجدان او را از ميان مردم و از دل مردم به پشت شيشه‌هاي دودي مي‌گريزاند. مديران دولتي ما براي مردم حرف حساب و حرف شنيدني ندارند و حرف‌هاي‌شان را پشت تريبون مي‌زنند و خود را از ميان جمعيت مي‌گريزانند. اما اين همه حقيقت نيست. انقلاب ما حقيقت ديگري دارد و آن شهيد رجايي بود. كيومرث صابري ( گل آقا ) خاطره‌اي از شهيد رجايي دارد كه نشان مي‌دهد اوضاع هميشه پشت شيشه‌هاي دودي نمي‌گذشته است. او مي‌نويسد: «دم در صحن، از اتومبيل پياده شديم. تا لحظه‌اي كه شهيد رجايي از در وارد نشده بود، توجه هيچ‌كس به او جلب نشد. داخل جمعيت شده بود و داشت مي‌رفت، ما نيز همراه او. تازه از در داخل شده بوديم كه كسي يك خرده او را شناخت و به صداي بلند گفت: «صل علي محمد – يار امام خوش آمد». يك‌باره موج جمعيت، رجايي را از جا كند و بُرد و بُرد و ما را به دنبال او. چند قدمي نرفته بودم كه «صادق» [عزيزي] از پشت، يقه كتم را گرفت و كشيد. در يك لحظه، موج جمعيت رفت و من و صادق باقي مانديم.

التهاب و شوق بودن با جمعيت، مرا از توجه به واقعيت بازداشته بود. يك‌بار با جمعيت و همراه رجايي رفته بودم و نزديك بود زير دست و پا بمانم. از آن روز به بعد، همين كه جمعيت به طرف رجايي مي‌آمد، من از صحنه مي‌گريختم!

آن‌روز هم براي اينكه عقب نمانيم، قبل از بازگشتِ رجايي از حرم، به داخل اتومبيل پناه برديم. دقايقي بعد، جمعيت انبوه، رجايي را تا دم در ماشين آورد. وقتي رجايي به داخل ماشين آمد، عرق كرده و خسته بود. همه مي‌خواستند او را ببوسند، دستش را بگيرند و خود را به او برسانند. جمعيت چندين هزار نفري، همه چنين توقعي داشتند و عجيب بود كه رجايي هم از اين كار بدش نمي‌آمد!

در داخل اتومبيل به او گفتم: «اگر اين وضع ادامه پيدا كند و شما هر جا كه مي‌رويد، اين‌طور لاي جمعيت منگنه ‌شويد، دست و پاي سالم برايتان باقي نخواهد ماند.»

همان‌طور كه نفس نفس مي‌زد، گفت: «چند نفر دستم را گرفته بودند و به طرف خود مي‌كشيدند، جمعيت هم مرا به طرف ديگر مي‌برد. در يك لحظه احساس كردم كه دستم دارد از شانه‌ام كنده مي‌شود.»

گفتم: «اگر چند محافظ بين شما و جمعيت حائل شوند، شما از مردم جدا مي‌شويد و اين وضع پيش نمي‌آيد.»، گفت: «بي‌دست هم مي‌شود زندگي كرد، ولي بي‌‌مردم نمي‌شود!»./836/د102/ل

ارسال نظرات