برخی مفاهیم قرآن فراعقلی بوده و با مبانی فلسفی قابل حل نیستند/ علل اصلی فلسفهگریزی در میان برخی حوزویان
اشاره: فلسفه اسلامی فقه اکبر و پایه دین و مبنای همه معارف دینی در ذهن و عمل خارجی انسان است؛ لذا این باید گسترش و استحکام پیدا کند و برویَد و این به کار و تلاش احتیاج دارد، مرکز فلسفه هم باید حوزه علمیه باشد. یکی از بزرگترین خسارتهایی که ما کردیم، این بوده که مرکز فلسفه اسلامی از حوزهی علمیه به مناطق مختلف منتقل شده است.
فلسفه اسلامی، پایه و دستگاهی بوده که انسان را به دین، خدا و معرفت دینی نزدیک میکرده است. فلسفه برای نزدیک شدن به خدا و پیدا کردن یک معرفتِ درست از حقایق عالم وجود است؛ لذا بهترین فلاسفه ما - مثل ابنسینا و ملاّ صدرا - عارف هم بودهاند. اصلاً آمیزش عرفان با فلسفه در فلسفه جدید - یعنی فلسفه ملاّ صدرا - به خاطر این است که فلسفه وسیله و نردبانی است که انسان را به معرفت الهی و خدا میرساند؛ پالایش میکند و در انسان اخلاق بهوجود میآورد. ما نباید بگذاریم فلسفه به یک سلسله ذهنیّات مجرّد از معنویت، خدا و عرفان تبدیل شود. راهش هم تقویت فلسفه ملاّ صدراست.
این بخشی از بیانات رهبر معظم انقلاب در جمع برخی از نخبگان حوزوی است که نشانگر اهمیت فلسفه اسلامی و نقش آن در جامعه است.
خبرنگار سرویس اندیشه خبرگزاری رسا، برای شناخت بهتر فلسفه اسلامی، علل فلسفهگریزی برخی از حوزویان، رابطه کلام و فلسفه و کارآمدی آنها گفتوگویی با حجتالاسلام سید ابوالفضل سیدی دمیرچی، کارشناس فلسفه ترتیب داده است.
متن این گفتوگو در همینجا به خوانندگان تقدیم میشود.
رسا - با توجه به ریشه داشتن علم فلسفه در غرب، آیا فلسفه مستقل اسلامی وجود دارد یا همان فلسفه فرآوری شده غرب است؟
بعضی از نکات را ما باید به صورت اجزا یا اصول موضوعی بیان کنیم؛ نکته اول اینکه سؤال میشود ریشه علم در کجا هست، امروزه فقط ارزش تاریخی دارد. این موضوع ارزش بحث در مورد این را دارا نیست که بگوییم این اندیشه که از غرب بوده چیز خوب یا بدی است و یا غربیها به این که ریشه این علم در آن جا هست افتخار کنند و بگویند که ما کل دنیا را در این علم مدیریت میکنیم.
این موارد فقط سبقه تاریخی دارد. برای مثال چینیها نمیتوانند افتخار کنند که اولین موشکسازهای دنیا بودهاند یا ویلیام جیمز انگلیسی بگوید موشکهای مدرن را ما ساختهایم.
این نکته را باید مد نظر قرار دهیم، چون اصلاً خواستگاه علم تفسیر، روایت، فقه یا اصول، مکه و مدینه است به این دلیل که محل نزول آیات و روایات این شهرها هستند؛ اما بعدها این علوم وارد سیستم فکری متفکران مسلمان که اغلب آنها ایرانی هستند میشود.
برای مثال بزرگترین فقیه اهل سنت که ابوحنیفه بوده، اهل کابل و به اصطلاح امروزی اهل کشور افغانستان است. این کشورها به یک معنی ایران بزرگ محسوب میشوند. یا بزرگترین مفسر اهل سنت فخر رازی است که اهل ری، تهران امروز بوده یا طبرسی یا اهل تفرش یا طبرستان که همان مازندران است میباشد.
پس ریشهدار بودن علم در یک مکان نه ارزش و نه ضد ارزش محسوب میشود. نکته دوم این است که قبل از پرداختن به این که فلسفه اسلامی وجود دارد یا خیر باید تعریفی از چیستی فلسفه اسلامی داشته باشیم. تعاریف متعددی از فلسفه داریم؛ اما بهترین تعریفی که از فلسفه ارائه میشود، مربوط به تعریف علامه طباطبائی است در کتاب «بدايه الحکمه». از قدیم هم این تعریف بوده است که علم به موجودات و هستی، علی وجهه کلی به این معنی که ما نظام موجودات عالم را تبیین و کشف کنیم.
اولین مرحله، کشف نظام هستی در عالم ثبوت است و در مرحله دوم این کشف را در مقام تبیین برای طرف مقابل، اثبات میکنیم. پس فلسفه دو مرحله کشف و سپس تببین و انتقال به طرف مقابل است. اگر نگاهی به مسائل فلسفههای غرب و اسلامی بیاندازیم مشخص میشود که با یکدیگر متفاوت هستند. فلسفه غرب به بخش تاریخی و جدید تقسیم میشود؛ بخش تاریخی هنوز ادامه دارد و فلسفه مدرسه «اسکولاستیک» همان فلسفه ارسطویی است.
بخش جدید نیز از فلسفه دکارت شروع میشود که برخی مسائل فلسفه تاریخی در آن کمرنگ شده و کنار میرود و برخی به شدت پررنگ میشود. برای مثال مسئله معرفت شناسی از دکارت به بعد بسیار مورد توجه قرار میگیرد.
اما در فلسفه اسلامی، مسئله اصلی ما معرفتشناسی نیست. همزمان که ما فلسفه ارسطویی را مطرح میکنیم و بعد آب و رنگ اسلامی به آن میدهیم، ارسطو در فلسفه غرب در جایگاه مسیح قبل از تولد مسیح مینشیند و مسئله اصلی آن این میشود که به نحوی مسائل مسیحیت را در این فلسفه تبیین کنند. در واقع فلسفه در قالب دین و خدمت به دین قرار میگیرد و تمام مسائل فلسفی هم با مسیحیت مرتبط میشود و هنوز هم ادامه دارد.
اما در فلسفه اسلامی به خاطر ساختار و سیستم فکری که وجود دارد این نگاه متغیر است. برای مثال چیزهایی که برای یک مسلمان مهم است مطرح میشوند. مثل اسماء و صفات الهی و یا ربط حادث به قدیم از مسائل مهم است!
حال اگر ما تمایز علوم را مرتبط با موضوع و یا به غایت بدانیم، باز هم مسائل فلسفه اسلامی با غربی کاملا متفاوت است. بنابراین فلسفه نوپای ارسطویی که رنگ و بوی یونانی داشت، وقتی وارد فلسفه اسلامی شد رنگ و بوی اسلامی گرفت. مسائلی را مطرح کرد که نه در فلسفه یونان و نه در عالم مسیحیت مطرح نبودند.
به این جهت اگر ما فلسفه را نوع نگرش متفکران و فلاسفه اسلامی نسبت به عالم هستی و مسائل عارض و مفاهیم بر آن بدانیم، فلسفهای مستقل و کاملاً اسلامی داریم که مسائل و موضوعات اسلامی دارد و مواردی را مطرح میکند که فقط برای یک متفکر مسلمان ارزشمند است و برای مسیحیت ارزشی ندارد.
برای نمونه ما اگر ببینیم در عالم فلسفه برای متفکر یهودی چیزهایی مد نظر است که برای یک یهودی ارزشمند است، این فلسفه، فلسفه یهودی میشود. پس ما میتوانیم به اعتبار مسائل و موضوعات فلسفههای اسلامی، یهودی و مسیحی داشته باشیم.
من در این مورد مطالعاتی داشتهام که اکنون در خاطرم نیست کجا، اما استاد شهید مرتضی مطهری در این باره میگوید طفل نوپای فلسفه یونان یا غرب وارد اسلام شد اما متفکران و فیلسوفان مسلمان پانصد مسئله را به آن اضافه کردند. به حدی این را گسترش دادند که در واقع از آن خودشان کردند.
اگر چه فلسفه علمی نیست که بخواهیم آن را منحصر به جایی بدانیم؛ چون انسان از بدو تولد با مسائل فلسفی روبه رو است. این که برای چه به دنیا آمده و دنیا چیست؟ اما این سؤالات را در قالب فلسفی مطرح کردند مربوط میشود به اعتقادات نظاممند و منسجم یک عده متفکر که نسبت به مسائل هستی بخواهند، اظهار نظر کنند.
رسا - به نظر شما کدام مکتب فلسفی کاملتر است؟
کمال یک مکتب را باید سه نفر از بیرون که با فلسفه یونانی، مسیحی، یهودی و اسلام آشنا باشد و بدون هیچ جانبداری اعتقادی و کلامی بتواند در این مورد اظهار نظر کند. برای این هم در مورد کامل بودن مکتبها ما حق اظهار نظر نداریم.
باید این طور بگوییم که در کدام مسائل بیشتر و کاربردی تر مطرح شده است؟ برای مثال فلسفه اسکولاستیک غربی اوجش در توماس آکیوناس است که میگویند این شخص معادل ابن سینای مکتب ما است. در این مکتب مسائل خیلی خوب و با ارزشی مطرح میشود؛ اما وقتی به دوره دکارت میرسد دیگر مسائل کم اهمیتتر میشوند. برای مثال اینکه سر سوزن چند فرشته جا میشود. هزار یا صد هزار و... که خیلی بیهوده هستند.
فلسفه اسلامی عقلانیتر از فلسفههای دیگر
خوب اینها به چه دردی میخورند؟ ما باید ببینیم دغدغههای ذهنی یک متفکر مسلمان، مسیحی و یهودی چه چیزی است. دغدغه یک متفکر مسیحی قابلیت تبیین عقلانی نظام تثلیث است. چه طور میشود بگوید خدا یکی است و آن دوی دیگر یعنی روح القدس و حضرت مریم خدا هستند؟ میگویند همه خدا هستند اما در واقع خدا یکی است.
یک به علاوه یک مساوی است با دو یا یک به علاوه دو مساوی میشود با سه! ما مسلمانها میگوییم یک به علاوه دو میشود سه؛ اما این مسیحی معتقد است یک به علاوه دو همان یک است و خدا واحد است. تمام دغدغهاش همین است.
بحث ایمان و فهمی که «توماس آکیوناس» به صورت فوقالعاده مطرح کرده که در خیلی از مسائل امروز هم کاربرد پیدا میکند، به خاطر همین مسأله ساخته شده است. دغدغه یک متفکر مسلمان هم خدا و تبیین دیدگاه اسلامی و بحث روی شبهات هست و نمیتوان گفت که کدام کاملتر است. اما میتوانم بگویم که مسائل فلسفه اسلامی برای من عقلانیتر و وسعت آن هم بیشتر بوده است. من هیچوقت این اجازه را به خودم نمیدهم که این حرف را به صورت قطعی عنوان کنم، زیرا این امر مستلزم مطالعه کامل و شناخت دقیق از تمام فلسفههایی است که مورد مقایسه قرار میگیرند.
رسا - نیاز ما به فلسفه فقط صرف پاسخگویی به شبهات بوده، یا خود این علم موضوعیت دارد؟
از زمان افلاطون این مسئله مطرح میشود که آیا علمیت یک چیز ارزشمند است یا علمیت به عنوان اینکه یک کاربرد و مصرفی برای چیزهای دیگر دارد اهمیت مییابد؟ در اینجا دو اظهار نظر وجود دارد. یکی از کارکردهای فلسفه این است که عالم نظام هستی را در مقام ثبوت بشناسد و کارکرد دوم این است که این معرفت را در مقام اثبات به دیگران القا کند و کارکرد دیگر فلسفه پاسخگویی به شبهات است. یا ممکن است کسی عطش و کنجکاوی شناخت پیرامون خود را داشته باشد که این در قالب شبهه قرار نمیگیرد.
در قرآن هم میفرماید «افلا یتفکرون» یا «افلا یتدبرون بالقرآن» یعنی تفکر و تدبر داشته باشید. فقط صرف پاسخگویی به شبهات نیست. پس برای فلسفه کارکردهای متنوعی وجود دارد و این نشان میدهد که فلسفه موضوعیت دارد.
رسا - دلیل مخالفت برخی حوزویان با فلسفه چه مسائلی میتوانند باشند؟
دلائل مختلفی برای این امر وجود دارد که یکی از مهمترین آنها جهل نسبت به این علم است، مردم وقتی به یک چیزی علم پیدا نمیکنند با آن دشمن میشوند.
یک کتابی به نام «التحفه الرضویه» از نمایشگاه کتاب خریداری کردم که حرفهای تأسفآمیزی در آن نوشته بودند. به عنوان یک مسئله اعتقادی، آورده بود که ما تجربه کردهایم هر کسی که فلسفه و کتاب شرح منظومه را میخواند، فقیر است!
وقتی خواهان دلیل و برهان عقلی از آنها میشویم، تجربه شخصی را ملاک قرار میدهند.
چون فلسفه را نمیفهمند لذا برای آن داستان سراییهایی از این دست دارند
نمیتوان تجربه شخصی را به عنوان یک برهان و دلیل عام به مردم القا کرد، این اوج جهل انسان را نشان میدهد. برای مثال یکی از آقایان که در صدا و سیما هم هستند گفت که من دلیل و برهان عقلی ندارم؛ اما تجربه کردهام که اگر کسی کتاب «العقانی ابوالفرج اصفهانی» که در مورد اشعار و شبنشینیهای عرب است را در خانه نگهداری کند، دچار نکبت، بدبختی، فقر و بیچارگی میشود! اینها نظرات فلسفی که نه آیات، نه روایت و نه دلیل دارند و صرف تجربه و اعتقاد شخصی مطرح میشوند علمیت ندارند.
برای مثال در کتاب قصص العلماء که تفکر نجفی دارد نوشته است که یک فقیه و فیلسوفی با هم به مهمانی رفتند و بعد از خوردن شام موقع خواب میزبان شغل این دو را پرسید و بعد با یک لحاف و تشک برگشت و آن را به فقیه داد و گفت بفرمایید شما اینجا استراحت کنید. فیلسوف بدون لحاف و تشک ماند. فقیه به او گفت که شما جوهر را زیر سرتان و عَرَض را روی خود بکشید و بخوابید! این دست داستانها نشان از بیمهری در حق فلاسفه دارد که علت اصلی آن جهل و نادانی است.
سگینی علم فلسفه یکی از علل فلسفهگریزی
علت دوم که میشود آن را بیان کرد، سختی و سنگینی مباحث فلسفی است که باعث بیتوجهی به آن شده است. این سخت و سنگین بودن گاهی اوقات مربوط به محتوا میشود. مثل بحث ربط حادث به قدیم!
یک زمانی پیش حضرت امام(ره) آمدند و گفتند شخصی ادعای ارتباط با امام زمان(عج) را دارد و میخواهد شما را ببیند؛ اما گفتند به او بگویید اگر ارتباط دارند از امام زمان سؤال کند که مسئله ربط حادث به قدیم چگونه حل میشود؟ آن جا بود که همه ماندند. چون این مورد قابلیت تبیین فلسفی ندارد. همچنانکه معاد جسمانی تا زمان مرحوم ملاصدرای شیرازی این قابلیت تبیین را نداشته است.
یک زمانی دانشمند ما ابن سینا میگوید من معاد جسمانی یا اعاده معدوم را نمیفهمم و محال است که شی نابود شده دوباره در یک عالم دیگری زنده شود و معاد جسمانی رخ بدهد؛ اما چون صادق مصدق است و از پیامبر نقل شده است من این را تعبداً میپذیرم. این یک خاکریز برای فلسفه است، باید به صورت عقلانی برخورد شود. چون عقل یارای رسیدن به آن را ندارد ولی قلب من به خاطر گفته پیامبر این را قبول میکند.
پس عدهای چون در فهم فلسفه عاجز میمانند از رفتن به سمت آن خودداری و آن را بدون کاربرد میخوانند. یک گلایهنامهای مرحوم صدرالمتالهین شیرازی برای میرداماد نوشته و گفتهاند که این قدر مورد اذیت قرار گرفتهاند. ایشان در پاسخ گفته که من مطالب را سخت و سنگین نوشتهام و کسی هم به سمت من نیامده است اما مقصر شما هستید که مطالب را سهل و روان نگاشتهاید و مردم آن را به صورت ناقص گرفتهاند و کسی که درک ناقص داشته باشد، تو را اذیت خواهد کرد.
پس سنگین بودن مفاهیم فلسفه یا به صورت محتوا و یه به خاطر ادبیات آن است. این دلایلی برای بیمیلی افراد حوزه به موضوعات فلسفه شده است. استعداد، علاقه، ذهن و یک شورفلسفی خاصی میطلبد.
دلیل سوم ضرورت کشف نکردن و پرداختن به مسائل فلسفی است
برخی معتقدندکه چرا باید عمر خود را برای مسائل بدون کاربرد، ضایع بکنیم؟! چرا باید در مورد اسماء الهی بحث بکنیم وقتی قرآن هست. چرا خدا این جهان را آفرید؟ خب آفریده است دیگر و اینکه ربط حادث به قدیم قابلیت تبیین فلسفی دارد یا خیر چه کاربردی دارد؟ من مسلمانم و معتقدم که خدایی بوده و بعد همه چیزها را خلق کرده است. چون ضرورت آن را نمیدانستهاند پرداختن به آن را نیز ضایع کردن عمر و وقت میدانستند.
عدم احساس نیاز به فلسفه و ضرورت آن و مد نظر قرار دادن این امر که پرداختن به فلسفه باعث تضییع عمر است و هر چه که میخواهیم در جاهای دیگر تبیین شده است بیمهری نسبت به فلسفه را باعث میشود.
در نظر ندارند که اگر شخصی مانند ابنکومله که ابتدا یهودی و بعد مسلمان شده است و به افتخار شیاطین معروف است، یک شبهه فلسفی را قبل از زمان ملاصدرا مطرح میکند که آن زمان تفکر اصالة الماهیتی حاکم بوده است، میگوید چه اشکالی دارد که دو خدا باشند و هر کدام یک مرزی برای خود مشخص کنند و به همدیگر کاری نداشته باشند، از لحاظ عقلانی هیچ مشکلی پیش نمیآید! به دلیل اینکه در آن زمان به فلسفه زیاد اهمیت قائل نبودند و هنوز کسی مثل ملاصدرا هم نیامده بود، چنان این مسئله ذهن فیلسوفان و متفکران را مشغول کرد که ابتدا به او لقب افتخار الشیاطین را دادند.
نکته دوم را از کتاب الفردوس الاعلی مطرح میکنند که میگوید اگر امام زمان بیاید اولین سؤالی که از او میپرسیم این است که شبهه ابنکومله را حل کنید تا بفهمیم شما امام زمان هستید!
کارآیی فلسفه در رفع شبهات فلسفی
این نشان میدهد که این مسئله چقدر برایشان مهم بوده است و قابلیت تببین نداشته است. بعد که ملاصدرا آمد فهمیدند که نیازی به آمدن امام زمان(عج) هم نیست. ملاصدرا گفت که اصل شبهه به دلیل تفکر اصالة الماهیتی است و از لحاظ تفکر اصالت وجود که اصالت را در وجود میداند و الوجود لا یتکرر و لا یتصنع، اصلاً این وجود نمیتواند تصنیع داشته باشد.
این سؤال یا شبهه بر اساس فلسفه وجود کاملاً منتفی است؛ اما بر اساس تفکر اصالت ماهیت میتواند مطرح شود. وقتی مبنای ما وجود است شبهه از ریشه غلط است. حال آنهایی که فلسفه را باعث تضییع عمر میدانند باید پاسخ بدهند که در برابر این شبهه ابنکومله چه جوابی میتوانند بدهند.
در فلسفه ما یک ادبیات فلسفی و یک محتوای فلسفی داریم. گاهی اوقات مسائلی با ادبیات فلسفی مطرح میشوند که مسائل عامیانه هستند. حال اگر کسی با ادبیات فلسفی شبههای را مطرح کند و ما در حالی که با ادبیات فلسفه آشنایی نداریم بخواهیم بشنویم و پاسخ بدهیم، باید درمانده شویم.
برای مثال در میان اهل سنت که تفکر اشعری پیدا کردهاند در مقابل این سؤال فقط میگویند ما اعتقاد داریم. و یا در میان وهابیها که در خیلی موارد که عجیب هم هست میگویند ما اعتقاد داریم.
حال وقتی یک وهابی بر اساس آیه ان الله سمیع بصیر ایراد میکند که خدا گوش و چشم و دست دارد اگر بخواهید در برابر اینها پاسخی ارائه کنید با چه ادبیاتی میخواهید پاسخگو باشید؟
ترس از به دام افتادن در شبهات فلسفی
چهارمین دلیل فلسفهگریزی که در قشر مذهبی تحصیلکرده ما وجود داشته، ترس از به دام افتادن در شبهات فلسفی بوده است. یعنی از این واهمه داشتهاند که یک شبهه فلسفی را بخوانند و بعد نتوانند جواب آن را استنباط کنند و این شبهه در ذهنشان بماند. برای همین اعتقاد داشتهاند که نباید فلسفه خواند. این را در کتابی خواندهام که میگوید اگر میخواهید تبیین شبهه کنید باید پاسخ شبهه را هم پیدا کنید. امام محمد غزالی حرف خوبی در این کتاب میزند و میگوید شاید شبهه را خوب جا بیاندازید، اما نتوانید پاسخی برای آن بیابید.
برای مثال میگویند که علامه مجلسی ابتدا مدرس فلسفه بوده و بعد به این دلیل به سمت روایات رفته است، که یک بار مسائل فلسفی را تبیین کرده و بعد یکی از شاگردان این شبهه را حق دانسته و هر چه ایشان تلاش کرده که پاسخ را بشنود، روی حق بودن آن تأکید و از دین برگشته و بعد از آن از فلسفه خارج شده است، زیرا واهمه داشته که شاگردی شبهه را بشنود و برای پاسخش صبور نباشد.
پس این هم یک دلیل برای گریز از فلسفه توسط افراد متدین و تحصیل کرده بوده است. یکی از دوستان ایراد میکند کسی که با یک شبهه از دین خارج میشود، همان بهتر که دین نداشته باشد. برای مثال طلحه و زبیر هم انسان های متدینی بودهاند و با وجود اینکه به دنیا متمایل بودند اما عبادتشان را ترک نکرده بودند؛ اما وقتی یک امام بر حقی آمد، متوجه شدند که شبهه هست یا خیر!
وجود آیات و روایاتی که به نظر میرسد فیلسوفان را مورد مذمت قرار میدهند
پنجمین دلیل برای فلسفهگریزی وجود روایاتی هست که عرفا و فیلسوفان را مورد مذمت قرار میدهند. البته این روایات از لحاظ اسنادی هم دارای مشکل هستند. ما یک سری روایات داریم که در مذمت فلسفه است و یک سری روایات در مدح فیلسوفان که ارسطو را یک پیغمبر نامیدهاند.
روایتی هم در کتاب «دعائم الاسلام» هست و هر دو روایت اسنادش ضعیف است. به نظر میرسد عدهای از دو طرف این داستان به نفع خودشان در روایات دست برده و آنها را جعل کردهاند. این روایات باعث شده که برخی با استناد به این فلسفه و فیلسوفان را از دین خارج شده اعلام کنند.
وجود مباحث فلسفی که به نظر میرسد به ظاهر با عقاید اسلامی مشکل دارند
ششمین دلیل وجود برخی مباحث فلسفی است که به ظاهر با عقاید اسلامی متغایر است. مثل علم باری تعالی به جزئیات. فیلسوفانی در دوره قبل از ابن سینا بودهاند که یک سری مطالب را مطرح میکردند، برای مثال علم خدا را مانند علم خودشان میدانستند، معتقد بودند همانطور که ما به اشیاء علم داریم خدا نیز به همان صورت این علم را داراست. پس اگر یک چیزهایی در ذهن ما بود و نبود میشود محل حادثه و تغییر در انسان؛ هیچ مشکلی ندارد چون انسان خودش یک حادث است و از نبودن به بود میرسد، پس نسبت دادن این علم به خدا باعث تغییر در ذات باری تعالی میشود و این حرف از باطن اشتباه است.
چون علم به جزئیات اگر در خدا باشد شناختش به آفرینش در حال تغییر است و این یعنی ذات او تغییر میکند و خدایی که تغییر کند دیگر خدا نیست! برای همین گفتند که فیلسوفان با آیات خداوند مخالف هستند! برگی که از درخت میافتد خداوند به آن علم دارد. این فیلسوف این علم را رد میکند چون معتقد است ذات باری تعالی در حال تغییر است. من حرف قرآن را بپذیرم یا فیلسوف را؟ پس چون فیلسوف حرف قرآن را تغییر میدهد پس او اشتباه میکند و علم فلسفه علم نادرستی است و نباید به دنبال فلسفه برویم. همین اعتقادات باعث نوشتن کتابی مانند تحافة الفلاسفه و برخی کتابها مانند امام محمد غزالی شد. ۲۰ مورد فلسفی را مطرح میکند و میگوید که این با اجماع مسلمین و تفکراتی که ما از قرآن میگیریم کاملا متفاوت است.
علت دیگری که بسیار جدی نیست اما جدیدا مطرح گشته، این است که برخی میپرسند که اصلا فلسفه برای چیست؟ فلسفه آمده است که در مقابل ائمه بایستد. در زمان جور و خلافت بنی عباس که بازار ائمه گرم بوده و این ها برای خودشان کار میکردهاند در زمان مامون عدهای آمدند و مباحث ادبی و فلسفی را گسترش دادند تا در مقابل اهل بیت(ع) بایستند. البته این تفکر خیلی پوچ و بیارزش است اما مطرح میشود.
این هفت نکته که اگر باز هم تحقیقات بشود شاید بر آن ها افزوده شود، نکاتی بود که در فلسفهگریزی حوزه میتوان به آنها اشاره کرد.
رسا - رابطه فلسفه و کلام چیست؟
فلسفه و کلام به نظر با هم روابط متقابل دارند و گاهی اوقات در خدمت یکدیگر قرار میگیرند. برای این مهم باید موضوع این ها را بدانیم. موضوع فلسفه علم به اشیاء علی وجه کلی بود. اما موضوع علم کلام و کاربرد آن چیست؟ کار کلام توجیه گزارههای دینی است. یعنی شما برای اینکه استدلالهای فکری و عقلانی داشته باشید در مقابل افرادی که با دین شما مخالف هستند، باید یک نظام فکری بسازید. این نظام فکری خاصیت مقابله با این عقاید مخالف را دارد. برای مثال عقاید مسیحی برای چه ساخته شده است؟ برای اینکه بتوانند مسئله تثلیث را توجیه کنند. پس علم کلام اسلامی برای این به وجود آمده است که اگر کسی خواست با دین ما مخالفت کند ما بتوانیم با افکار او مقابله کنیم. پس توجیه گزارههای دینی کاری است که علم کلام انجام میدهد و کشف نظام عالم هستی علی وجه کلی کاری است که علم فلسفه انجام میدهد. پس با این تعاریف میتوانیم درک کنیم که فلسفه و کلام در کجاها برای همدیگر کاربرد پیدا میکنند.
در علم کلام اگر کسی برای مثال بیان کند که سیدالشهدا برای چه جان خود را فدا کرده است؟ این علم کلام میتواند پاسخگو باشد. یا وقتی میپرسد که چرا علم امام معصوم نسبت به مرگ خود، چرا نمیتواند مانع از مرگ او شود؟ برای مثال چرا امام معصوم با علم به بودن سم در یک میوه و یا غذا آن را میخورد و مثال های دیگر. علمی که پاسخ این سوالها را میدهد علم کلام است. حال وقتی شبههای در قالب فلسفی به ما القا میشود، کلام از فلسفه کمک میگیرد. برای مثال همان مورد ابنکومله است. که شبهه کرده است که دو خدا میتوانند در کنار هم قرار بگیرند. قرآن کریم میگوید که این در سرزمین خود و دیگری هم در سرزمین خود و دو خدای عادل و دانشمند به همدیگر هم کاری ندارند.
اینجا کلام از فلسفه کمک میگیرد، کسی با توجه به فلسفه اصل ماهیت این شبهه را وارد کرده است، فلسفه اینجا کمک میکند. ملاصدرا میگوید فلسفه بر اصل ماهیت اشتباه است و ما اصالت را بر مبنای وجود میپذیریم، در اصالت وجود تکرار غیر ممکن است، وجود لا یتکرر و لا یتثنی است. در این جا شبهاتی که از جای دیگر به اعتقادات کلامی ما وارد شد توسط فلسفه اسلامی پاسخ داده شد و ما را نجات داد. بهترین مثال برای این مورد شبهه ابن کومله بود که یک شبهه فلسفی بود و علم کلام قادر به پاسخگویی نبود. این خدمتی است که فلسفه در پاسخ به شبهاتی که با ادبیات فلسفه به علم کلام وارد میشود، انجام میدهد.
خدمت علم کلام به فلسفه
فیلسوف بر اساس یک نظام عقلانی حرکت میکند. در این راه ممکن است گاهی اوقات مسیر چپ یا نادرستی را برود و این جا است که کلام به او تذکر میدهد تا از مسیر منحرف نشود. اگر نظام فلسفی شما به جایی ختم شد که با اصل اعتقادات شما مخالفت کرد شما حق اظهارش را ندارید و باید بررسی کنید و این جا علم کلام به عنوان یک پشتوانه علمی به کمک فلسفه میآید. پس خدمتی که علم کلام به فلسفه دارد این است که او را از ولنگاری عقل مطلق نجات و او را در مسیر دین حفظ میکند. پس این دو به این صورت در خدمت همدیگر قرار میگیرند.
رسا - اگر با دید فلسفی محض به آیات قرآن نگاه کنیم به چه نتایجی دست پیدا میکنیم؟
دو قسم مفاهیم از آیات قرآنی به دست میآید. مفاهیم عقلانی و مفاهیم فراعقلانی!
در مفاهیم عقلانی وقتی با دید و عینک فلسفی نگاه میکنیم به راحتی این آیات را درک میکنیم و حتی با تفکر و ادبیات فلسفی آنها را نظاممند و مدون میکنیم. در مفاهیم فراعقلانی که خداوند در مرتبه اعلای عقلی و بعد پیامبر(ص) و معصومان(ع) در درجات پایینتر هستند، نظام عقلانی مراتب تشکیکی دارد، ما عقل خواص و عوام و فلسفی داریم.
عقل خواص تقسیمبندییهای جداگانه خودش را دارد. میگوییم این عقل رشد کرده اما به درجات بالا نرسیده است، گاهی اوقات نظامهایی بر اساس آیات و روایات مطرح میشوند که ماورای عقل هستند، توجه داشته باشید که منظور ضد عقل نیست بلکه ماورای عقل است و ما از درکش عاجز هستیم. در این جا اگر با عینک فلسفی نگاه کنیم به چه مشکلاتی میرسیم؟ در هر چیزی اگر بگوییم من با یک نگاه فلسفی مینگرم و اگر درست باشد قبول میکنم و اگر نباشد نمیپذیرم با چند مشکل مواجه میشویم.
اول اینکه از کشف مفاهیم باز میمانیم چون ما عینک تعقل در چشم داریم و به جز آن چیز دیگری را نمیتوانیم ببینیم، کانت میگوید اشیاء را با همان عینکی که به چشم دارید خواهید دید، اگر زرد باشد زرد وبه همین نسبت هر رنگی باشد همان را میبینیم، برای همین اگر عینک عقلانی به چشم داشته باشیم بیشتر آیات و مفاهیم را از دست میدهیم، چون آنها ماورای عقل هستند و در نهایت مجبور میشویم آنها را کنار بگذاریم. حالا اگر مثل ابن سینا بگوییم: چون صادق و مصدق گفتهاند که معاد جسمانی هست پس من آن را میپذیرم اینجا دیگر او فیلسوف نیست! او در آن لحظه یک فرد مؤمن، متعبد و معتقدی هست.
پس اگر با دیدگاه عقلانی صرف و عینک فلسفی به مفاهیم و آیات نگاه کنیم دچار تناقض میشویم؛ زیرا عقل ما قادر به درک مفاهیم فراعقلانی نیست. اصرار بر فهم آیات و روایت باعث میشود به بیراهه کشیده شویم و در تأویل آیات و روایات به اشتباه بیافتیم لذا برای تببین این مهم دیگران را نیز به اشتباه میاندازیم.
در نهایت ما به یک جهل میرسیم، چون جمود بر عقل داریم و فقط بر عقل تکیه میکنیم. لذا مضرات نگاه عقلانی و فلسفی به موضوعات فرا عقلانی، درک نکردن و عدم فهم و در نهایت باقی ماندن در جهل است. فلسفهای که میخواست دید من را وسیعتر و شناخت من را بیشتر کند در مورد مفاهیم فراعقلانی من را جهل و نادانی میکشاند. این عاقبت در انتظار کسی است که با نگاه محض عقلانی به آیات و روایات نظر بیاندازد.
رسا - کلام آخر؟
تشکر میکنم که این مباحث را دنبال میکنید و اگر ادامه داشته باشد و این فکرها بیشتر شود از میان افکار بالا میتوان نتایج خوبی به دست آورد که فکر تنها نمیتواند آن نتیجه را حاصل کند. حال اگر این تفکرات با هم در تعارض هم باشند خیلی مطلوبتر است چون مشکلات و تعارضها شناسایی و در نهایت رفع خواهند شد.
/874/402/ر