خواب خادمانه
سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، گروه طنزنویسان حوزوی
مسؤولیتی بزرگ، برای فردایی بزرگتر
امروز صبح با چشای بسته و خواب آلود با کلی بدبختی خودمو به دسشویی رسوندم و با هزار زور و زحمت از لای درز چشام نیم نگاهی به آینه انداختم که یهودیدم جور دیگه ای شدم؛ با چشم های از حدقه بیرون زده تو آینه پر لک و لوک دسشویی زل زدم، خودم بودم، ولی انگار که یه آدم دیگه ای شده باشم، یا چشمام دروغ میگفتن یا آینه! چشمام جمع تر شده بودن؛ زیر چشمام پف کرده بود؛ ابروهام پرپشت تر شده بودن. متعجبانه و آروم، دستی به صورتم کشیدم؛ صورتم کمی زبرترشده بود و بین موهام سفیدیهایی تو چشم میزد.
صدای تلفن بلند شد، با بی میلی تلفن رو برداشتم، خانمی گفت: سلام جناب رییس، کجایید؟ جلسه امروز رو تشریف نمیارید؟
انگار پتکی خورده باشه تو سرم، گیج و منگ بودم که با صدای خانم منشی به خودم اومدم
– جناب رییس؟ مردمی هستم، از شرکت شایسته سالاران، شما امروز جلسه دارید، یادتون رفته؟
محکم و جدی گفتم: شما شوخیتون گرفته خانوم؟ من تو اون شرکت فقط آبدارچی هستم، نه خادم مردم!
– جناب رییس، جلسه دارید، اعلام کردم که نیمساعت دیگه میرسید تلفن رو قطع کردم. رو صندلی کنار میز تلفن نشستم؛ باید به شرکت میرفتم ولی نه بهعنوان خادم مردم!
به نقطه ای نامعلوم خیره شدم.
خودم رو اینطور قانع کردم که حتما رییس، بخاطر روحیه مردم داریش خواسته شوخی کنه.
وارد شرکت که شدم همه به احترام من بلند شدن، یه آقای کراواتی هم اومد جلو دستش دراز کرد و گفت: هِلو سِر! وارد اتاق جلسه شدم و پشت میز خادمی نشستم ...
####
داشتم پشت میز خادمی، جا به جا میشدم...
به خودم آمدم؛ دیدم توی رختخواب هستم و صدای آلارم گوشی مثل مته مغزم را سوراخ کرده، با خودم گفتم ینی تعبیر خوابم چی میتونه باشه؟
سنگینی شام دیشب و متعاقبا سنگینی مسوولیتی برای فردا...
سنگینی بار وظایف رو روی دوشم احساس کردم، تصمیمم رو گرفتم، رفتم سمت وزارت کشور و نامزدی خودم رو برای انتخابات اعلام کردم، در حالی که با خودم به رویایی که میرفت تا سرنوشت من رو دستخوش تغییراتی کنه، فکر می کردم...
این من و این خادمی برای مردم!/۸۴۱/پ۲۰۰/س
محمدجواد نیکزاد