شعر و شور (7)
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان، معلوم شد حکایت انگشتری که نیست.
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا، یوسف رحیمی
با سر رسیده ای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست
شبها که سر به سردی این خاک می نهم
کو دست مهربان نوازشگری که نیست
باید برای شستن گلزخمهای تو
باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست
قاری خسته تشت طلا و تنور نه!
شایسته بود شان تو را منبری که نیست
آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به خیر ساقی آب آوری که نیست
تشخیص چشمهای تو در این شب کبود
می خواست روشنایی چشم تری که نیست
دستی کشید عمه به این پلکها و گفت:
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست
دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست
/918/پ202/س
ارسال نظرات
نظرات بینندگان
به به زیبا بود.
پاسخ