۲۸ سال در انتظار آمدن یک شهید
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، اين پياِم خونرنگ، زبانحال شهيدان روحانى است كه از فراخناى زمين و زمان با پژواكى سترگ به گوش ما زمينيان مىرسد. آنان كه در بىكرانگى و جاودانگى پرگشودند و رهآورد اين پروازِ شورانگيز و باشكوه سيراب شدن از چشمهسار معرفت و حكمت وحيانى بود.
كيست كه نداند توصيف رزم و دلدادگى شهيدان روحانى با اين كلمات كم توان و در حجم كم ممكن نيست اما در اين آشفته بازار جنگ نرم دشمنان در اين حد هم غنيمت است بهويژه آنكه در سلك داستان بنشيند و لباس دلنشين روايت مستند داستانى به خود بگيرد.
برشی از زندگی شهید براساس کتاب تعهد سرخ:
برادر حميد هم مثل خودش طلبه قم بود، يك روز براى ناهار به منزل ما آمد؛ اين دو سرشان را مىكردند بيخ گوش هم و با هم پچ پچ مىكردند. من مىدانستم كه موضوع از چه قرار است فكر مىكردند، كه من متوجه حرفهايشان نمىشوم. با آن لهجه عربى آبادانى مگر مىشود يواشكى حرف زد؟ پاى شخصى به اسم جلالى در ميان بود و او بهشان چراغ سبز نشان داده بود. حميد خيلى رعايت مىكرد كه من استرس نگيرم و نگران نشوم. او اهل آبادان بود. مثل تمام آبادانىها خون گرم. ما هشت سال اختلاف سنى داشتيم؛ من ۱۴ ساله بودم و حميد ۲۲ ساله... خودش آمد و صحبت كرد كه به خواستگارى من بيايد. خيلى قطعى بود كه پدرم نپذيرد و بگويد سنش كم است. پدرم اعتقادى به ازدواج در اين سن نداشت. ماه مبارك رمضان بود. خواهرش برايم تعريف كرد كه وقتى از مسجد آمده، دو ركعت نماز حاجت خوانده. خواهرش مىپرسد: حميد! دم خواستگارى، نماز خواندن يعنى چى؟
بهش مىگويد: دو ركعت نماز حاجت خواندم كه پدرش مخالفت نكند.
دقيقاً همينطور هم شد پدرم با ديدن حميد مخالفتى نكرد و بعد هم رسماً آمدند خواستگارى تنها حرفش اين بود كه همسرش بپذيرد كه او جبهه برود. من حرفى نداشتم. از نظر من اشكالى نداشت، اما او مته به خشخاش گذاشت و من را سؤال پيچ كرد؛ سؤالاتى درباره جبهه و جنگ مىپرسيد مىخواست بفهمد كه پاسخهاى من از روى احساسات دخترانه و شور نوجوانى نباشد.
سؤال پرسيد تا من را محك بزند و ببيند چقدر مسائل را درك مىكنم برايم شرط كرد كه برود جنگ و من با اينكه سن كمى داشتم، جنگ و شرايط جنگى را خوب مىفهميدم. اين را هم مىفهميدم كه بچههاى جنگ و جبهه با تقوا و الهى هستند و اگر بشود به كسى اتكا كرد، بايد به مردان خدا اتكا كرد، نه اهل دنيا. من همسرى، همين مدلى مىخواستم. ۱۹ مرداد ۱۳۶۴ عقد كرديم. چهار ماه عقد بوديم و او در اين چهار ماه، يكماه به كردستان رفت. در قم هم درس مىخواند و هر دوهفتهاى يكبار، سرى به من مىزد.
۱۴ آذر ۱۳۶۴، مراسم عروسى بسيار ساده برگزار كرديم. خيلى طول نكشيد كه او به جبهه رفت. آن وقتهايى هم كه از جبهه مىآمد، برايم داستانهاى خط را تعريف مىكرد. از آن اولى كه به جبهه رفته بود، تعريف مىكرد تا همين مرحلهاى كه از آن برگشته بود. او از هجده سالگىاش مىگفت و از تلخىهاى سختى كه از محاصره آبادان چشيده بود.
او از روزهاى سخت محاصره آبادان تعريف مىكرد و مىگفت: زمانى كه با توپ مستقيم آبادان را مىزدند، ما در حال دفن پيكر شهيدهاى خودمان بوديم. بمباران كه شد، همه فرار كردند و پيكرها روى زمين ماند. حميد رفته بود و چند نفر را راضى كرده بود كه برگردند و پيكرها را دفن كنند. با اصرار، دو - سه نفرى را آورده بود، تا در كار دفن كمكش كنند. بعد از آن شروع مىكنند به جمع آورى پيكرِ مردمى را كه در خانهشان زير آوار مانده يا شهيد شده بودند. صبح تا شب، همشهرىهاى خودش كه زير شليك توپ، شهيد شده بودند را جمع كرده و از تكههاى لباسى كه از پيكرهايشان باقى بوده، استفاده مىكردند تا شهيد را بعداً ثبت و شناسايى كنند.
آنها را هم در حوض خانههاى خراب شده خودشان، غسل داده بودند.
حميد تعريف مىكرد و من خودم را با او حس مىكردم در همان تاريكىها زير توپ مستقيم دشمن. او تعريف مىكرد كه بچه سه سالهاى را دفن مىكرديم و سنجاق روى سينه كودك را براى نشانه برداشته بود تا ثبت كند و خانواده با اين سنجاق او را شناسايى كنند. اين را مىگفت و آنچنان حالى بهش دست مىداد كه من اشكم سرازير مىشد من نمىدانستم كه اين حرفها براى آماده كردن من است و يك روزى هم من بايد او را شناسايى مىكردم.
نزديك كربلاى پنج، امام دستور داده بود كه جوانها جبهه را پر كنند. من باردار بودم و بهخاطر تحصيل حميد در قم زندگى مىكرديم مىدانستم كه با اين دستور امام، حميد ديگر حال عادى ندارد. برادر حميد هم مثل خودش طلبۀ قم بود او به خانه ما آمد و آن روز، درگوشى با هم نجوا مىكردند و من فهميدم كه قرار و مدار رفتن مىگذارند.
جلالى، مسئول عقيدتى - سياسى لشكر ۴۱ ثارالله كرمان، در حرم حضرت معصومه عليهاالسلام به رزمندههاى قديمى خبر داده بود كه قرار است عمليات كربلاى پنج انجام شود. من مخالفتى نداشتم. بهش گفتم: برو به سلامت. فقط دلم به حالش مىسوخت. او آبادانى بود و در قم زندگى مىكرديم و مىرفت به لشكر كرمان. همين را هم بهش گفتم:
- شما بچه آبادانى، يك پايت هم قم است و تهران، حالا مىروى لشكر كرمان! اينها كه با هم جور نيستند، حداقل با بچههاى لشكر ۲۷ محمد رسولالله صلى الله عليه و آله وسلم برو تا اگر اسير، مجروح و شهيد شدى، ميانشان غريبه نباشى.
گفت: من طلبهام؛ يعنى كسىكه بايد براى تبليغ همهجا باشد و با هر فرهنگى آشنا شود...
او رفت و من ۲۸ سال است كه در انتظار آمدنش هستم. بيست و هشت سال براى يك زن يعنى همه عمرش؛ براى يك دختر نوجوان پانزدهساله يعنى همه زندگىاش را سراسر به انتظار آمدن پدرش بگذرد. او ۱۵ اسفند ۱۳۶۵ به شهادت رسيد و دخترش هفت ماه بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد؛ درحالىكه، ما هيچ خبرى از سرنوشت حميد نداشتيم و مدام انتظار بازگشتش را مىكشيديم. انتظارى كه هنوز هم به سر نيامده است.
[0] کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ (3)، صفحه: ۸۳، زمزم هدايت، قم - ایران، 1397 ه.ش.