کتاب خاطرات «سایه» میلیونی شد
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی رسا، کتاب «پیر پرنیاناندیش» از جمله آثار تاریخ شفاهی است که در سالهای گذشته همواره مورد اقبال مخاطبان قرار گرفته است. میلاد عظیمی، استاد دانشگاه تهران، به همراه همسرش عاطفه طیه این اثر را که شامل خاطرات زندهیاد هوشنگ ابتهاج است، گردآوری و منتشر کردهاند.
کتاب «پیر پرنیاناندیش» از چند وجه خواندنی است؛ نخست آنکه راوی این خاطرات مردی است که در بزنگاههای سیاسی اجتماعی عصر حاضر حضور داشته و تأثیر غیر قابل انکاری بر جریان شعر و موسیقی کشور گذاشته است. ساختار کتاب براساس پرسش و پاسخ انتخاب شده که در آن مخاطب، در کنار خواندن خاطراتی در زمینه اتفاقات و مسائل مختلف، گاهی به خلوت شاعر نیز سرکی میکشد و همین موضوع، کتاب را خواندنیتر کرده است.
بازتاب عواطف سایه در بخشهای مختلف کتاب و برحسب ماجراها و اتفاقاتی که در حال روات کردنشان است، شیرینی خاصی به خاطرات بخشیده است؛ به طوری که مخاطب به این راحتیها نمیتواند کتاب را رها کند. کلام گرم سایه در کنار توجه به این نکات ریز و مهم از سوی نویسندگان سبب شده تا «پیر پرنیاناندیش» سالها پس از انتشار نیز همچنان مورد اقبال مخاطبان واقع شود.
پدیدآورندگان این اثر دربارهاش چنین میگویند: این کتاب ماحصل چند 100 ساعت مصاحبت آزادوار و بیآداب و ترتیب با سایه است؛ از خرداد 1385 تا بهار 1391 که آخرین نمونههای کتاب را تلفنی با سایه بررسی میکردیم.
این کتاب البته دربرگیرنده همه آنچه در صحبت سایه دیده و شنیدهایم نیست؛ نه حجم کتاب چنین اقتضایی داشت و نه روزگار و مصلحتسنجیهای سایه به ما چنان مجالی میداد؛ اما هرچه در این کتاب میخوانید، شنیدهها و دیدههایی است مستند به صوت و تصویر و ما از این حیث تا حد وسواس امانتدار بودهایم.
کتاب اخیراً و در آستانه چهلمین روز درگذشت زندهیاد ابتهاج از سوی نشر سخن به چاپ شانزدهم رسیده است. هرچند قیمت یک میلیون و 350 هزارتومانی برای کتاب هزار و 500 صفحهای انتقاداتی را نیز مطرح کرده است؛ این در حالی است که حدود یک ماه پیش چاپ چهاردهم آن به قیمت 850 هزار تومان از سوی سخن عرضه شده است.
بهمناسبت سالروز درگذشت شهریار، بخشهایی از کتاب را که به روایت رفاقت 40 ساله سایه و شهریار میپردازد، منتشر میشود:
«وقتی میرفتم خونه شهریار معمولاً درو «خانوم»، مادر شهریار باز میکرد. خانوم، مادر شهریار پیرزن خیلی خوب، نجیب، مهربان و سادهای بود. این اواخر دیگه از من رو نمیگرفت ... فارسی هم صحبت نمیکرد، فقط ترکی حرف میزد، شاید چند کلمه فارسی ازش شنیدم.
پسرشو هم شهریار صدا میزد، مثل زن من که به من میگه سایه ... اوایل که میرفتم خونه شهریار خودشو از پشت در کنار میکشید که من نبینمش چون چادر سرش نبود. یه جور خودشو کنار میکشید که مثلا من که نامحرم بودم نبینمش. بعداً دیگه نه ... درو باز میکرد و یه جور سلامعلیکی میکرد. خب منم سر به زیر بودم ... به هر حال رو نمیگرفت و دیگه خودی شده بودم براش. من کم می دیدمش. معمولاً در خونه رو خانوم، مادر شهریار باز میکرد.
«ای وای مادرم» رو تو روزنامه خوندم. رشت بودم اون زمان. با خودم گفتم: وای خانوم، مادر شهریار مرد. شعرو که خوندم تو خیابون زار زار زدم به گریه».