سفر آخر و درسی که ناتمام نماند
به گزارش خبرنگار سرویس حوزه و روحانیت خبرگزاری رسا، در گذر زمان از چشمهسار هميشهجوشان حوزههاى علميه برخاستيم و همواره پاسدار و سنگربان مرزهاى عقيدتى بوديم. با جهاد پيمانى هميشگى داشتيم و در اين راه از سر و سامان گذشتيم. به مرزهاى ايران اسلامى كه تجاوز شد به سنگر رزم و جهاد آمديم. در اين مسير سرخ به مقتضاى تكليف، نه دربند لباس بوديم و نه منتظر تشكر و سپاس. گاهى با لباس روحانى - كه يادگار پيامبر اعظم صلى الله عليه و اله وسلم بود - و زمانى با لباس بسيجى - كه نشانى از امام راحل بود - در مصاف با دشمن شركت جستيم. براى ما مهم ايفاى وظيفه بود و در هر زمان پابهركاببودن و تسليم ظلم و ظالم نبودن.
ما در اين راه چشم به دنيا نداشتيم بلكه جانمان را در طَبَق اخلاص گذاشتيم.
ما همراه و رازدار زمزمۀ عاشقانه جانبركفانى بوديم كه در ميدان رزم و دفاع هشتساله، بزرگ شدند و به بلوغ رسيدند اما هيچگاه نور وجودشان خاموش نشد بلكه پرواز كردند و جاودانه شدند.
اينك از وراى ساليانى كه بر شما گذشته، آمدهايم با صداى رسا، به گونهاى كه هم پژواك صدايمان را به عرشنشينان برسانيم و هم فرياد در گلو ماندهمان را به خاكماندگان اعلام كنيم:
ما نه تافته جدا بافتهاى از شما بودهايم و نه پيمان عاشقىمان رنگ و بوى دنيايى داشته است. ما همراه شما بوديم و هستيم. همراه شما انقلاب كرديم و با شما مانديم. شريك غمها و دردهاى شما شديم و در اين راه بر تعهد سرخمان پايدار مانديم. از جام سرخ شهادت جرعهجرعه نوشيديم و با افتخار، بيش از چهار هزارمان به خون غلتيد. رنگ و بوى شهادت اما هنوز در كوچهپسكوچه هاى حوزههاى علميه به مشام مى رسد. آنان كه در سلك روحانيت درآمده اند همواره در اين مسير بر همان عهد خونين، پايدارند و اين تعهد سرخ همچنان پابرجاست.
برشی از زندگی نامه شهید براساس کتاب تعهد سرخ:
امشب در حجره تنها هستم پس مىتوانم بدون گوشى ضبط را روشن كنم و با خيال راحت درسهاى عقبمانده را بخوانم چند روزى است كه دو همحجرهاىام به «قاين» رفتهاند ولى بعد از آن يكى ديگر از برادرها چند روز مهمانم بود كه او هم امروز به شهرش برگشت. هم حجرهاىها هرچه اصرار كردند با آنها بروم، با اينكه دلم براى خانواده تنگ شده و مدتى است آنها را نديدهام قبول نكردم. براى اينكه چندين بار و هردفعه چند ماه در جبهه بودم، از درسها عقب افتادهام و بايد خودم را به سطحى برسانم كه لياقت درسهايى را كه مىخوانم داشته باشم و اگر كسى به من بگويد سرباز امام زمان عجل الله تعالى فرجه الشريف، خجالت نكشم.
چند روزى بيشتر تا ماه رمضان باقى نمانده بايد كتاب معالم را تمام كنم. چه خوب است كه ماه رمضان اينجا در مشهد تنها هستم، بهتر است برنامهريزى درستى بكنم تا هم به درسها برسم، هم به خودم. لاى پنجره باز است و سرما خودش را مىكشد داخل و لاى پيراهنم مىدود. پاييز شروع شده و سرما به پيشواز آمده. بلند مىشوم و پنجره را كه رو به حياط مدرسه است مىبندم بايد به فكريك بخارى درست و حسابى براى حجره باشم. اين بخارى برقى حريف سرماى زمستان نيست، البته من كه تا زمستان اينجا نيستم ولى... بهتر است يك بخارى بگيرم. من نباشم، طلبههاى ديگر كه هستند، شايد دستشان تنگ باشد و نتوانند بخارى بگيرند. آنوقت مجبورند بيشتر لباس بپوشند و باز هم از سرما بلرزند و قطعاً درسهايشان را خوب نخواهند خواند. چشمم به عمامهام مىافتد كه روى تاقچه گذاشتهام. ردِّ پررنگى از زردى رويَش ديده مىشود. از فكرِ اينكه با آب سرد بخواهم عمامه را بشويَم، سردم مىشود و از فكر شستنش منصرف مىشوم ولى وقتى خودم را تصورمىكنم كه عمامۀ كثيف و زرد را روى سرم گذاشتهام و ديگران اوّلين چيزى كه از من مىبينند زردى و كثيفى عمامهام است متقاعد مىشوم كه كمى آب گرم كنم و آن را بشويم.
شستن عمامه كه تمام مىشود، هوا رو به تاريكى مىرود. هنوز وارد حجره نشدهام كه كسى صدايم مىزند: سيد! سيدابراهيم! برمىگردم يكى از طلبههاى مدرسه است: تلفن با شما كار دارد.
به طرف دفتر مدرسه مىروم و گوشى را برمىدارم. از طرف معاون لشكر است: برادر علوى! هرچه سريعتر خودتان را به منطقۀ عملياتى برسانيد. عمليات مهمى در پيش داريم و نيرو كم است.
گوشى را كه مىگذارم، ذهنم به هم مىريزد و همۀ برنامهريزىهايم كه براى ماه رمضان و درس خواندن وخودسازى از ذهنم مىپرد. كتفم تير مىكشد. دست روى كتفم مىكشم. درد نمىكند. شايد هم حسِّ تير كشيدن دارم تا اينكه واقعاً درد داشته باشد. يادِ روزى مىافتم كه تير خوردم و مرا با اورژانس به اهواز منتقل كردند. آن روز در بيمارستان اهواز و توى آمبولانس مرگ را جلوى چشمهايم ديدم. بعد كه به مشهد منتقل شدم، مدتى استراحت كردم تا توانستم سرپا شَوَم. از مرگ نمىترسم؛ از مرگ در رختخواب مىترسم. آرزويم شهادت در راه خداست. پس بايد به فرصتى كه برايم پيش آمده لبخند بزنم.
عمامهام را روى بندِ رَختِ حياط مدرسه پهن مىكنم. سفيدىاش مرا مىبرد به سفيدى برف در روزى كه جلوى پادگان توى صف ايستاده بودم و منتظر، كه براى آموزش اعزام شوم. با چه ترفندهايى شناسنامهام را دستكارى كرده بودم تا قبولم كنند. روز سردى بود و به سختى مىشد توى برف راه رفت. نوبت من كه رسيد، برادرى كه بازرسى مىكرد سرتاپايم را ديد زد و گفت: برادر! شما سِنّت كم است و من نمىتوانم اجازه بدهم اعزام شَوى. مثل بچهها گريهام گرفت. همه داخل پادگان رفتند و من بيرون ماندم. آخِر سر، هرطور بود خودم را به پادگان رساندم و سوار يكى از مينىبوسها شدم.
به حجره برمىگردم بايد آمادۀ سفر شوم. كلمۀ «سفر» توى ذهنم زنگ مىزند. شايد اين سفر آخرم باشد. به كتابها و ضبط و لباسهايم نگاه مىكنم. بايد همۀ اينها را بگذارم و بروم. كشوى ميز را بيرون مىكشم و وصيتنامهام را برمىدارم بايد بعضى جاهايش را اصلاح كنم. به برگه نگاه مىكنم كه جايى براى نوشتنِ بيشتر ندارد. پس بهتر است دوباره از سر بنويسم. مشغول نوشتن مىشوم: «بسماللّه الرّحمن الرّحيم... من سيدابراهيم علوى، فرزند سيدعباس، براساس رسالت و مسئوليتى كه حس نمودم در راهِ اللّه، و براى حراست از انقلاب كبير اسلامى كه خونبهاى يكصدوشصت هزار كشته ومجروح است، به جنوب كشور آمدم و به جنگ با ضدّ خدا پرداختم. گام نهادن در مسير خدايى را يك فريضه مىدانم، در آنجا كه امام عزيزمان مىفرمايد: «هر كس كه مىتواند اسلحه به دوش بگيرد، بايد به جبهه برود، جبهه بر تمام كارها مقدّم است...» پدر عزيزم! درود خدا بر تو كه با امضا نمودن رضايتنامه براى من، شهادتنامۀ مرا امضا كردى.
مادرم! كوه باش و چون كوه استقامت كن. لحظهاى از ياد خدا غافل مباش. در راه دين بكوش، كه هر چه بكوشى، باز كم است.. پدر و مادرم؛ خواهرانم و برادرانم! امكان دارد، اتفاقى واقع شود كه جنازهام به دست شما نرسد، آنگاه به ياد شهيد كربلا بيفتيد، و ناراحتى به خود راه ندهيد. من از شما مىخواهم در هر حال پيرو ولايت فقيه باشيد، و تقوا را پيشه نموده، اخلاق اسلامى را در زندگى خود پيشه نماييد.
اى خواهرانم! من دوست دارم در مرگم زينبوار استقامت داشته باشيد و زينبوار با دشمنان مبارزه كنيد.
سخنى با آشنايان و دوستان دارم: به راه پاكِ روحاللّه ايمان داشته باشيد و بيشتر در راه اهداف جمهورى اسلامى پيش رَويد. من از شما مىخواهم دستهاى مرا از تابوت بيرون بگذاريد تا دنياپرستان بدانند كه دست خالى از دنيا مىروم. چشمهاى مرا باز بگذاريد تا كوردلان بدانند كوركورانه اين راه را انتخاب نكردم.
اگر انشاءاللّه در اين راه شهيد شدم، روز عروسى من، روز شهادت من است، پس براى من عزادارى نكنيد، بلكه جشن بگيريد.
وصيتنامه را كه تمام مىكنم، آرامشى به وجودم مىريزد كه تا بهحال نداشتم. حسّ سَبُكبالى مىكنم. وصيتنامه را در يك پاكت مىگذارم و به داخل كِشو برمىگردانم. حالا بايد وسايل سفر را براى فردا صبح آماده كنم، ولى وقتى چشمم به ضبط مىافتد، نظرم عوض مىشود. قبل از آماده كردن ساك سفر بايد بقيۀ نوار درسى را گوش كنم. يادم نمىرود كه قبل از هر چيزى سرباز امام عجل الله تعالى فرجه الشريف زمان هستم.
[0] کنگره 4000 شهید روحانی. کمیته علمی و محتوایی، تعهد سرخ (5)، صفحه: ۲۴۱، زمزم هدايت، قم - ایران، 1397 ه.ش.