اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۵
یاد آن حادثه دردناک همیشه روح مرا آزرده میکند. اصلاً جنگ محل اتفاقات غریبی است. نادیدنیها را به آسانی میتوانی ببینی. اگر ایمان به خدا نداشته باشی و نفهمی که در کدام جناح هستی ـ حق یا باطل ـ از نظر روانی ممکن است خیلی صدمه نبینی اما همین که فهمیدی در جناح باطل هستی و دستی تو را در مقابل حق قرار داده است آنوقت نه روز داری نه شب. کوچکترین حادثهای روحت را متزلزل میکند و مانند موریانه تو را از داخل میخورد و پوک میکند. صورت دوم مسئله در جهت عکس آنچه عرض کردم صادق است.
وقتی به من گفتند که شما برای مصاحبه آمدهاید و بنا دارید آنچه در جبهه اتفاق افتاده است و فقط ما از آنها اطلاع داریم جمعآوری کنید و آنها را در تاریخ جنگ ثبت کنید و به نسل آینده تحویل بدهید خیلی خوشحال شدم.
یک مورد را که خودم شاهد بودم برایتان تعریف میکنم تا مردم دنیا بفهمند که مسلمانان وقتی با کفار جنگ کنند چون نصرت الهی پشت آنهاست پیروزند. ملل مسلمان نترسند و به ریسمان الهی چنگ بزنند. همانطور که خداوند بزرگ در قرآن کریم فرموده، پیروزی نصیب مسلمین خواهد شد.
حادثهای دیدم که روحم را به شدت جریحهدار کرد و در واقع با دیدن آن قدرت ایمان را احساس کردم و دانستم چیزی نیستم و این یونیفورم نظامی فقط پوست شیر است که در آن دل موش میتپد. از این که مؤمن نبودهام و تا به این سن کمتر توجهم به خدا بوده است احساس شرم عمیقی در وجودم ریشه دوانده که امیدوارم با عبادت و خدمت بتوانم جبران کنم و گوش دلم را به آنچه که خداوند و ائمه اطهار(ع) گفتهاند باز کنم و نیروی ایمان را که آن روز از سرباز شما آموختم تقویت کنم.
من ستوان احتیاط هستم. مدتی واحد ما در جبهه نوسود مستقر بود. بعد از آن به شوش آمد و من در این جبهه به اسارت رزمندگان اسلام در آمدم. آن حادثه در همین جبهه نوسود اتفاق افتاد.
روز سردی بود و درگیری نسبتاً شدیدی جریان داشت. ظاهراً یک عملیات نفوذی موضعی از طرف شما میخواست صورت بگیرد که نشد زیرا آتش ما سنگینتر بود و توانست پیشروی نیروهای شما را متوقف کند. در این معرکه چند ساعته و کمثمر، ما کشته و مجروح قابل توجهی دادیم. از تلفات شما خبر ندارم ولی یک پیرمرد بسیجی اسیر ما شد ـ با تمام تجهیزات. وقتی افراد متوجه این پیرمرد گشتند همه برای تماشا دورش جمع شدند. او را به یکدیگر نشان میدادند و مسخره میکردند. پیرمرد محاسن سفید و صورت استخوانی داشت. او با نگاههای نافذش افراد ما را وادار کرد دست از مسخرهبازی بردارند. برای لحظهای جمع ما و اسیر شما ساکت شدند. پیرمرد ایستاده بود و حرفی نمیزد. چند نفر آماده شدند او را به چادر فرماندهی ببرند. ناگهان پیرمرد زد زیر گریه. ما گمان کردیم که این گریه به علت ترس از ماست و چندتایی هم حتی سعی کردند او را آرام کنند ولی او اجازه نداد.
یکی از ما که مختصری فارسی میدانست به پیرمرد گفت: «چرا گریه میکنی؟ گریه نکن.»
پیرمرد همانطور که ایستاده بود و قطرات اشک روی محاسن سفیدش میدوید با بغض گفت «من به قصد شهادت به جبهه آمدم، لیکن حالا تأسف میخورم که شهید نشدم.»
در این موقع یکی از افسران بعثی جلو آمد و کلت کمریش را روی شقیقه پیرمرد جابهجا کرد. تصور سردی دهانه کلت روی شقیقه استخوانی پیرمرد برق از چشمان من جهاند. پیرمرد چشمانش را بست، وردی زیر لب گفت و آن افسر بعثی هم ماشه را چکاند.
این پیرمرد شما بود. این ایمان، قریب یک سال است مرا بیچاره کرده است!
ادامه دارد...