اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۲۴
در آن منطقه ملاقات کوتاهی با افسر توجیه سیاسی داشتیم که برایمان کمی صحبت کرد. فحوای کلامش آن بودکه باید جنگید و سستی و اهمال به هیچوجه از طرف هر کس که باشد بخشوده نیست؛ و برای این که ادله کافی داشته باشد گفت «ما چهار نفر از سربازان خودی را به علت ترس و بزدلی اعدام کردیم.» بعد از سخنان افسر توجیه سیاسی در ساعت یک بعد از نیمه شب از کوه میشداغ بالا رفتیم و مواضع را مستحکم کردیم. در ساعت شش صبح، حمله رزمندگان اسلام در این منطقه آغاز شد. نیروی زرهی ارتش اسلام از سمت راست کوه میشداغ نفوذ کرد. مواضع ما بر اثر آتش شدید توپخانه شما به کلی در هم ریخت و متزلزل شد. به دنبال این شکست فرمان عقبنشینی از ردهای بالا آمد. واحدهای ما به سرعت عقبنشینی کردند.
من در این هرج و مرج تصمیم خودم را گرفتم. عمداً از سرعتم کاستم و سعی کردم که فاصلهام با نیروهای در حال فرار بیشتر شود. وقتی فاصله به حد مطلوب رسید به سرعت عقبگرد کرده بدو به سوی سپاهیان اسلام فرار کردم.
قریب بیست دقیقه دویدم. در این لحظات مرگ و زندگی احساس هیجان خاصی داشتم. رسیدن به نیروهای شما جز عنایت و لطف الهی نام دیگری ندارد.
قبل از اینکه به جبهه اعزام شوم به برادرم گفته بودم که هرگز گلولهای به سوی برادران مسلمان ایرانی شلیک نخواهم کرد و در اولین فرصت به ارتش اسلام خواهم پیوست. آن شب خیلی به موقع خدای تبارک و تعالی راه نجات از جبهه کفر را به من الهام فرمود.
پس از رسیدن به سربازان شما برادران مرا در آغوش گرفتند. صحنه بسیار معنوی و پرنشاطی بود: از بس تحتتأثیر قرار گرفته بودم گریه کردم. به خصوص از برخورد خوب برادران پاسدار متأثر شدم. من به سهم خود تا زنده هستم آن شب و آن فرار را فراموش نخواهم کرد. افتخار میکنم که با فرارم قدم بسیار کوچکی برای اسلام و انقلاب اسلامی برداشتهام.
ناگفته نگذارم، با این که اسیرم، اما در این جا بیشتر احساس عزت میکنم تا در عراق.
یکی از دوستانم میگفت «آن شب برای تو شب قدر بود.» واقعاً بود.
اگر در این ساعت که با هم نشستهایم و گفتگو میکنیم من در جمع خانوادهام بودم چه میکردم؟
وقتی اسیر شدم در واقع به یک مدرسه آمدم. تربیت صحیح را باید در همین مدرسه جست. مدرسه ایمان و اسلام. فرض کنیم حالا در شهرم و در کنار همسر و پسرم به خوبی زندگی میکنم ـ یک زندگی عادی. اما وقتی آزادی نیست، اسلام نیست، این زندگی چقدر ارزش دارد؟ زندگی در عراق وقتی ارزش پیدا میکند که اسلام پیاده شده باشد ـ نه اسلام امریکایی، روسی و صهیونیستی، اسلام اصیل و ناب. وقتی در کشوری ا سلام نیست، هیچ چیز نیست ـ اگر همه چیز باشد.
طرح خوب جمهوری اسلامی برای دیدار اسرا با خانوادههاشان ریشه از اسلام میگرفت. صدام نپذیرفت، زیرا خانوادههای عراقی وقتی با فرزندان خود روبهرو بشوند حقایقی بر آنها روشن میشود که چون به عراق بازگردند در زمره مخالفان رژیم صدام حسین خواهند بود.
بله، این که در جمع خانوادهات باشی و اسلام و آزادی را داشته باشی این یک سعادت است. طور دیگری هم میشود زندگی کرد، اما این چه زندگیی میشود؟ فکر میکنم جواب کافی باشد. بپردازیم به خودمان. من در منطقه دزفول اسیر شدم. وقتی بانک اللهاکبر رزمندگان شما در زمین وآسمان پیچید عدهای از سربازان پیش من آمدند ـ ترسیده و رنگپریده. گفتند «این صدا را میشنوی؟» گفتم «بله میشنوم.» گفتند «چه کنیم؟» گفتم «تحمل کنید، در همین جا بمانید شاید فرجی بشود و اسیر بشویم.» ماندیم و با دوازده تانک سالم تی55 (بالانی) جدید اسیر رزمندگان شما شدیم. واحد ما سیزده تانک داشت که یکی از آنها منهدم شده بود.
یکی دو مورد دیگر را که شاهد بودهام برایتان تعریف میکنم:
نیروهای ما در منطقه موسیان مستقر بودند. روزی سربازی شتابزده پیش من آمد و گفت «یک استوار و پنج سرباز، یک زن و شوهر جوان روستایی را گرفتهاند و نسبت به آنها سوءنیت دارند.»
بلافاصله با جیپ به آن نقطه رفتم. استوار را میشناختم. او بعثی بود. میخواست بعد از تیرباران شوهر به زن تجاوز کند که من بعد از کشمکش زیاد مانع شدم و آن زن و شوهر بیچاره را که به شدت ترسیده بودند و گریه میکردند از دست آنها خلاص کردم.
این استوار نمونه کوچکی از حیوانات باغوحش حزب بعث عراق بود. آنها رفتند و من هم برگشتم به مقر و جرئت نکردم از عمل زشت استوار گزارشی به مقامات بالا بدهم و قضیه مسکوت ماند.
مورد دیگری که اتفاق افتاد مربوط میشود به سرهنگ هشام فخری فرمانده لشکر دهم عراق. شما گفتید که اسرای دیگر درباره وحشیگری این سرهنگ برایتان تعریف کردهاند. چه اشکالی دارد من هم یک نمونه از هزاران را برایتان تعریف کنم.
ادامه دارد...