شهید صدرزاده گفت: مسافر! نرو، تا شهادت چیزی نمانده!
بعضی رفاقتها به آرمانی متصل میشود که فراتر از ملیتها و مرزها پیش میرود؛ مثل رفاقت مدافعان حرم ایرانی و افغانستانی. رفاقت بچههایی که رفته بودند کنار هم قرار بگیرند تا به حرم اهل بیت(ع)، بیحرمتی نشود. رفاقتی که امروز با اشک و لبخند از آن یاد میشود.
سیدمسافر از مداحان مشهور افغانستانی است که روزی اسلحه به دست گرفت و مدافع حرم شد و امروز داغ رفقایش را بر دل دارد؛ ابوحامد، مصطفی صدرزاده، ابوعلی، ابوسجاد، فاتح و حسین محرابی. او امروز راوی مسیر همرزمانش است؛ مسیری که انتهایش رسیدن به رفقای شهیدش است.
پای صحبتهای سیدمسافر مینشینیم تا از شهید «مصطفی صدرزاده» برایمان بگوید. شهید مدافع حرم ایرانی که با هویت و شناسنامه افغانستانی به نام «سیدابراهیم احمدی» وارد لشکر فاطمیون میشود و سرانجام در اول آبان ماه سال ۹۴ و مصادف با روز تاسوعای حسینی به شهادت میرسد. این گفتوگو را در ادامه میخوانیم.
در ابتدا میخواهیم برایمان از اولین دیدار با شهید صدرزاده بگویید.
دفعه اول من سیدابراهیم را در مقابل حرم امام خمینی(ره) دیدم. آن روز همدیگر را دیدیم و هیچ حرفی باهم نزدیم. داستان من و ابراهیم از اینجا شروع شد که قرار بود من مدافعان حرم ایرانی را که میخواستند با لشکر فاطمیون به سوریه بروند، شناسایی کنم و نگذارم نیروهای ایرانی با افغانستانیها بروند.
به من دستور دادند سیدابراهیم را نبینم!
داخل ماشین حامل مدافعان حرم شدم. نگاهی به سیدابراهیم انداختم و بدون اینکه اسمی از او بپرسم، اشارهای کردم تا از ماشین پیاده شود. او هم پیاده شد. داخل ماشین را بررسی کردم تا مبادا نیروی ایرانی دیگری در ماشین باشد. خودم هم از ماشین پیاده شدم. دقیقهای نگذشته بود که با تلفن همراه من تماس گرفتند. یکی از فرماندهان بود و به من گفت: سیدابراهیم احمدی را نبین و بگذار برود. من هم به سیدابراهیم اشاره کردم و او هم سوار ماشین شد.
بعد از رسیدن به منطقه، در یگان نیروهای پیاده به اتاق سیدابراهیم رفتم. سیدابراهیم با دیدن من جا خورد و انگار با خودش فکر کرد که میخواهم بازخواستش کنم یا او را به ایران برگردانم. با سیدابراهیم به صحبت نشستیم. وقتی بچهها وارد اتاق میشدند، با سیدابراهیم افغانی صحبت میکردم. چند روز همینطور گذشت.
شهید حسین محرابی و سیدمسافر
سیدابراهیم باورش نمیشد که من افغانستانی باشم و به من میگفت: مسافر! خیلی خوب افغانی صحبت میکنیا! میخندیدم و میگفتم: سیدابراهیم! من افغانستانی هستم. اما او باورش نمیشد. داستانی سر این قضیه داشتیم و سیدابراهیم ۷ ـ ۸ روز اول قبول نمیکرد من افغانستانی هستم. او حتی برای اطمینان از ابوحامد ـ فرمانده لشکر فاطمیون ـ پرسیده بود که مسافر واقعاً افغانستانی هست یا ایرانی؟! که بعد از پرسوجو باورش شد من افغانستانی هستم.
مَشتی! تو که بلد نبودی بجنگی
شهید صدرزاده قبل از اینکه با شناسنامه افغانستانی به سوریه بیاید، با هویت اصلیاش که مصطفی صدرزاده بود هم به سوریه آمده بود؟
بله، دفعه اول با هویت ایرانی آمده بود، اما وارد عملیات جدی نشده بود. دفعه دوم که من نبودم با هویت افغانستانی به سوریه آمد و در اعزام سومش به سوریه باهم بودیم.
با شهید صدرزاده در عملیات هم حضور داشتید؟
بله، حدود یک هفته بعد، زمان اجرای عملیات شد. یک گروهان را به من سپردند و گروهان دیگری را به سیدابراهیم. من تجریه عملیاتی نداشتم و دفعه اول بود که به سوریه آمده بودم. اما سیدابراهیم برای بار سوم به سوریه آمده بود. او قبل از این عملیات، عملیاتهای لاذقیه و حلب را دیده بود.
رفاقت جدی ما از اتاق فرماندهی شروع شد. من همان شب به ابراهیم گفتم که من تجربه ندارم برای عملیات و باید بچههای مردم را فرماندهی کنم. اگر به خاطر بیتجربگی من برای آنها اتفاقی بیفتد، این ظلم است. سیدابراهیم گفت: من اول میروم، اگر من را زدند بگویید فرمانده گروه نیست، ما اقدام نمیکنیم، اما دیدی من هستم با خیال راحت بیا.
آن شب گروهان سیدابراهیم عملیات را اجرا کردند و موفق هم بودند. قرار شد، نیروهایمان با نیروهای سیدابراهیم جابجا شوند. سحر همان شب جابجا شدیم و تا دم طلوع آفتاب ایستادیم. با آقای معلم ـ یکی از مدافعان حرم ـ تصمیم گرفتیم تا عملیاتی اجرا کنیم. خودمان پیشروی کردیم و حتی خارج از نقشهای که به ما داده بودند، رفتیم.
شهید مصطفی صدرزاده و سیدمسافر
سیدابراهیم متوجه این عملیات ما شد و به من گفت: مَشتی! تو که میگفتی بلد نیستی، ترکوندی که! به شوخی گفتم: حالا بلد نیستیم، اینطوری هستیم!
بعد از این عملیات، عملیاتهای دیگری انجام شد. تا اینکه سیدابراهیم به مرخصی آمد و من در دمشق بودم. برای اینکه سیدابراهیم خیلی در معرض دید نیروهای حفاظت نباشد، ابوحامد او را به حلب و حماء میفرستاد. اینطور بود که سیدابراهیم را تا چند ماهی ندیدم.
افغانستانیها فهمیدند که او هموطنشان نیست
بیشتر چه زمانهایی با شهید صدرزاده بودید؟
گاهی وقتها در رفت و آمدها در منطقه، مرخصیها و زمانهایی که مجروح میشد، همدیگر را در ایران میدیدیم. یادم هست تحویل سال ۱۳۹۴ به قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) رفتم. دیدم سیدابراهیم هم آمد. عادتی که او داشت، این بود که وقتی به هم میرسیدیم باهم روضه بیبیزینب(س) را میخواندیم. در گلزار شهدا باهم روضه خواندیم. بعدش برای همدیگر از خداوند شهادت خواستیم. نمیدانم چه حکمتی داشت که دعای من در حق او گرفت، اما من هنوز به شهادت نرسیدهام.
بالاخره بچههای فاطمیون متوجه شدند که سیدابراهیم ایرانی است؟
افغانستانیها زود متوجه میشوند که فردی افغانستانی است یا ملیت دیگری دارد. فقط کافی است یکی دوبار با آن شخص، صحبت کنند. سیدابراهیم خیلی تلاش کرده بود مثل افغانستانیها باشد، اما بچههای فاطمیون متوجه شده بودند که او افغانستانی نیست.
سیدمسافر، شهید صدرزاده و شهید ابوعلی
یک بار مثل آدم شهید شو!
شهید صدرزاده چندین بار مجروح شدند، در کدام عملیات و در مجروحیت کنارش بودید؟
سیدابراهیم در گردان عمار بود و من هم در یگان ویژه تکتیرانداز بودم. فرمانده ما آقا سلیمان بود. کتاب «دوربرگردان» درباره همین فرمانده نوشته شده است.
بهار ۹۴ در عملیات قصریالحریر شهیدصدرزاده از ناحیه پهلو زخمی شد که آن روز در کنارش بودم. فیلم آن لحظه هم هست که بعد از مجروحیتش میگوید: الحمدلله، هر چی دادیم برای خدا کمه! او بعد از جراحت به ایران رفت. من هم از این عملیات به تدمر برگشتم.
کلنا داغونتیم یا زینب!
یک بار با سیدابراهیم شوخی میکردیم و درباره اینکه شهید نمیشویم حرف میزدیم. من به ابراهیم گفتم: تو فقط میروی زخمی میشوی و منتقل میشوی ایران. یک بار مثل آدم شهید شو!
حتی یک بار در هواپیمایی که زخمیها را به ایران منتقل میکرد، حضور داشتیم. سیدابراهیم وابوعلی با دست و پای زخمی در هواپیما حضور داشتند. بچهها با کنایه به اینکه فقط زخمی و داغون شدهایم، میخواندند «کلنا داغونتیم یا زینب(س)». بعد کلی به این بیت میخندیدیم.
ماجرای عکس سه نفرهتان با ابوعلی و سیدابراهیم را برایمان بگویید.
سال ۹۴ سیدابراهیم حدود ۸ فروردین به منطقه رفت و من حدود ۱۸ فرودین به منطقه رفتم. تا رسیدم به من گفتند در درعا عملیات است. من و ابوعلی و سیدابراهیم مقدمات عملیات را فراهم میکردیم. سیدابراهیم اصرار کرد و گفت: بیایید یک عکس کماندویی باهم بگیریم؛ یادگاری بماند. آن عکس را گرفتیم. من بعد از شهادت سیدابراهیم این عکس را در پیج اینستاگرام گذاشتم. حدود ۱۰ ماه بعد ابوعلی هم شهید شد و دوباره این عکس را در پیج اینستاگرام گذاشتم، در حالی که تصویر دوستان شهیدم را رنگی کردم و خودم را سیاه و سفید.
شهید صدرزاده: مسافر! نرو، تا شهادت چیزی مانده!
شما در زمان شهادت سیدابراهیم در سوریه بودید؟
نه، در زمان شهادت سیدابراهیم در تهران بودم. سال ۹۴ سال سختی برای من بود. چند مسأله کنار هم قرار گرفته بود که من باید به ایران برمیگشتم. از یک طرف فقدان شهید ابوحامد و فاتح را باید تحمل میکردم و از طرفی هم مشکلات دیگری با مسئولان رده بالا پیش آمده بود، که این شرایط من را اذیت میکرد. من نزدیک به چهار ماه در سوریه بودم و با توجه به اینکه ایام محرم در تهران هیأت داشتم، میخواستم برای دهه اول محرم به تهران برگردم. همه این شرایط دست به دست هم داده بود که تصمیم گرفتم قبل از ماه محرم در تهران باشم.
وقتی سیدابراهیم متوجه شد میخواهم به تهران برگردم، به من گفت: مسافر نرو! داریم میپریم! نرو! داریم میرویم به سمت خدا. گفتم: ابراهیم! اینها را به من نگو. من را نمیتوانی گول بزنی! بگذار بروم به زن و بچهام و منبر محرمم برسم. با توجه به اینکه هر دفعه با سیدابراهیم در عملیات شرکت میکردیم، او فقط زخمی میشد، به او گفتم: نه تو بلدی شهید شوی، نه من. پس بگذار من بروم مرخصی.
در همان روزهای آخر سیدابراهیم نماز میخواند از نمازش فیلم گرفتم. بعد از نماز گفت: مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل، تو روحت مسافر! با این شعارهای شهید صدرزاده کلی خندیدیم. بعد هم با سیدابراهیم خداحافظی کردم و عید غدیر به ایران آمدم.
پای منبر امام حسین(ع) خبر شهادت صدرزاده را به من دادند
ماه محرم بود و از طرفی شور عزاداری اباعبدالله(ع) و از طرفی هم پیگیر عملیاتها در سوریه بودم. شب عاشورا روی منبر مداحی میکردم. هیأت شلوغ بود. معمولاً تحرکات مردم در هیأت نمیتواند من را تحت تأثیر قرار دهد، اما آن شب دیدم یکی از دوستانم از در ورودی هیأت با عجله وارد شد. حساس شدم که چرا اینطوری وارد شد. حواسم به او بود و دیدم به طرفم آمد و دست به پهلوی من گرفت و گفت: سیدابراهیم شهید شده! این را که گفت دیگر نمیدانم در هیأت چه کار کردم. حتی تصویری بعد از آن در ذهنم نیست. فقط میدانم خیلی گریه کردم.
بعد از شهادت سیدابراهیم فیلمی از او را نگاه میکردم که مداحی میکرد و میگفت: انشاءالله تاسوعا پیش ارباب عباسم... این فیلم از سیدابراهیم خیلی اشکم را درآورد.
کلاهی که سیدابراهیم از سرم برداشت
یک خاطره به یاد ماندنی از شهید صدرزاده برایمان بگویید.
یادش بخیر یک بار من و خواهرزادهام به حرم بیبیزینب(س) میرفتیم. دم در ورودی حرم، سیدابراهیم را دیدیم که زخمی شده بود و از بیمارستان به مرخصی میرفت. من را صدا کرد و گفت: یک چیزی بگویم گوش میکنی؟ گفتم: بگو داداش! گفت: این پول را بگیر و به حرم میروی یک کلاه از کلاه خودت برایم بخر. گفتم: چشم. گفت: کجا میآوری به من بدهی؟ گفتم: نمیدانم. نزدیکتر آمد و کلاه من را برداشت و گذاشت روی سرش و گفت: آن کلاهی که خریدی را روی سر خودت بگذار، این را یادگاری داشته باشم.
شهید صدرزاده فراتر از مرزها را میدید
سیدابراهیم از نگاه ناسیونالیستی عبور کرده بود. او به نگاه اسلام رسیده بود. بعد از اینکه حاج قاسم، سیدابراهیم را شناخت، او به جایی رسید که میتوانست به نیروی قدس سپاه برود و کلی هم آنجا تحویلش میگرفتند. اما او اصرار داشت کنار رزمندههای افغانستانی باشد. سیدابراهیم و شهید حسین محرابی دو ایرانی در بین فاطمیون بودند. من بارها دیدم این دو نفر اصرار داشتند که ما میخواهیم کنار فاطمیون باشیم. آنها این نگاه را داشتند که رزمندههای فاطمیون جزو یاران امام زمان(عج) هستند. آنها هر کاری انجام میدادند تا محوریت عملیاتشان فاطمیون باشد.
خیلیها فکر میکنند سیدابراهیم، گردان عمار را در قالب فاطمیون آورد. در حالی که شهید صدرزاده، افغانستانیها را وارد گردان عمار کرد. سیدابراهیم بچههای افغانستانی را با روش و منش گردان عماریها و ابراهیم همتها آشنا کرد.
او به بچههای افغانستانی اصرار میکرد تا به او بگویند داداش ابراهیم. نگاهش این بود که خودش را در قالب الگوی شهید «ابراهیم همت» قرار دهد.
شهید صدرزاده کم میخورد، کم میخوابید و کم استراحت میکرد. او بیشتر عبادت میکرد، بیشتر زحمت میکشید و بیشتر میجنگید.
امروز باید به مدافعان حرمی که تحت تربیت شهید صدرزاده بودند، پرداخته شود. شهید «جعفر حسینی» یکی از کسانی بود که تحت تربیت سیدابراهیم رشد یافته بود. شهید حسینی جوان ۲۲ سالهای بود که در آن سن و سال فرمانده تخریب یک تیپ شد.
امروز آن کسانی که با شهید صدرزاده بودند و تربیت شده او هستند، میتوانند خصوصیات این شهید را بیان کنند. اما چه کسی میداند که الان آن افراد کجا هستند و چه میکنند؟