قول ۱۰ روزه
براى ما اين عصبانيت غيرمنتظره بود. بابا آدم عصبىمزاجى نبود؛ هرچند هميشه در سختى و بىپولى قرار داشت و از صبح تا شب زحمت مىكشيد، هميشه خوشخُلق و مهربان بود. ما شمالىها، بهويژه اهل چالوس، عصبانىمزاج نيستيم.
تا آن لحظه هم خيلى عصبانيت بابا را نديده بوديم. مخصوصاً در اين زمينهها، ولى بابا يكدفعه عصبانى شد و به مادرمان اعتراض كرد و گفت: اين چه خوابى است كه تو ديدهاى زن! ما خيلى تعجب كرديم. مادرمان هم كه با اين خواب حالش بد شده بود و ديگر نياز به پرخاش بابا نبود تا بزند زير گريه.
از آن وقتى كه خودمان را مىشناسيم، عباس در خطر بوده و بهخاطر اين هم، هيچ وقت بابا اعتراضى نداشته است، چون نهفقط عباس، برادرهاى ديگر و بابا هم خودشان هميشه در خطِّ مقدّم بودهاند. البته، عباس بهخاطر قابليتهايش، روحانى بودنش، چيزهاى زيادى را از سر گذرانده است. چه وقتىكه در چالوس تبليغ مىكرده و چه وقتىكه به قم رفته و چه وقتىكه پاكستان بوده. ما هيچوقت يادمان نمىرود عباس در مسجد چالوس ضدّ رژيم شاه سخنرانى كرد و ساواكىها درهاى مسجد را بستند. ما خيلى بچه بوديم و حسابى ترسيديم. بعد ديديم عباس از منبر پايين آمد و غيبش زد. شب بابا تعريف كرد كه پشت پردۀ زنانه خزيده و يكى از خواهرها بهش چادر داده و با چادر از دست ساواك فرار كرده.
آن شب ما تمام كتابها به علاوۀ دستگاه تايپ را، كه باهاش اعلاميه مىزد، گذاشتيم وسط حياط و در باغچه همه را خاك كرديم. بااينحال، عباس دستگير شد و ديگر از او خبرى نداشتيم و در تمام اين مراحل نديديم كه بابا عصبانى شود. عباس اصلاً اجازۀ عصبانيت به كسى نمىداد و آنقدر شوخى مىكرد كه همه مىخنديدند و كارهايش پيش مىرفت. با اينكه خودش سه تا پسر داشت؛ اما مقيد بود پدر و مادر را در رفتن به عمليات و مأموريتها راضى كند. با همين مرام شوخى كه داشت، موفق مىشد. براى همين در آن خطرهاى پيش از انقلاب، هيچوقت بابا از كارش عصبانى نمىشد و هيچ ايرادى به او نمىگرفت، چه وقتىكه دستگير شد و چه وقتىكه به پاكستان رفت و در افغانستان كار مىكرد تا امام خمينى را بشناساند.
با همين روحيه هم بود كه وقتى از بيمارستان به خانه آمد و ما ديديم يك پايش قطع شده، نگذاشت بههم بريزيم. حتّى آن روز هم بابا عصبانى نشد. ما بهش گفتيم: ديگر مبارزه و خطر بس است، تو پايت را دادى. گفت: آنقدر مىروم تا سرم را در راه خدا بدهم، پا كه چيزى نيست و باز هم بابا عصبانى نشد.
با يك پا هم، عباس همچنان در عزا و عروسى همينطور شاد و خوشحال بود. وقتى مىخواست به كربلاى پنج اعزام شود، ما مشكىپوش يكى از شهداى فاميل بوديم و به مراسم تشييع رفتيم. بچهها شروع كردند به شلوغكارى و اذيت. او با تمامشان بازى مىكرد و هيچ مثل بزرگترها با بچهها تا نمىكرد، كولشان مىكرد و اسبشان مىشد.
ما حتّى گاهى از كارهايش عصبانى مىشديم و بابا نه. يكبار سر سفره، ليوان يكى از بچهها را پر از آب كرد و با همان ليوان آب خورد و ما عصبانى شديم و ايش و واى كرديم كه اين رعايت نكردن بهداشت است، چرا با ليوان مشترك آب خوردهاى. او با صداى بلند خنديد. بعد گفت اينكه چيزى نيست، ما سهروز و سهشب در خاك عراق، در مخمصهاى عجيب گرفتار شده بوديم. نه راه پيش داشتيم و نه راه پس و نه راهى براى رسيدن مهمات و آب و غذا. خوبىاش اين بود كه فقط يك آب باريك چشمه از وسط سنگر مىگذشت و ما مىتوانستيم از آب تلخ و بدبوى چشمه سيراب شويم. وقتى حصر شكست و توانستيم حمله كنيم، سرچشمه هم برايمان پيدا شد، يك جنازۀ بعثى در سرچشمه افتاده بود و بوى بد آب، بوى گند عفونت و خون و كثافت جنازه بود كه
در اين سهروز و سهشب نوشجان مىكرديم. ما عصبانى شديم كه اين چه تعريفى است سرِ سفره! اما بابا خنديد و عصبانى نشد.
حتّى مامان هم گاهى صبرش سر مىآمد و عصبانى مىشد. وقتى از مراسم ختم شهيد آمديم و عباس كلّى شوخى كرد، مادرمان گفت: من ديگر خسته شدهام، ديگر نمىگذارم به جبهه بروى. مىدانست اگر بگويد نرو، دست و پاى عباس بسته مىشود. عباس سرش را پايين انداخت و گفت: يعنى مىشود يك وقتى شما نماز نخوانى؟ مادر گفت: نماز واجب است. عباس گفت: جهاد هم واجب است. بعد به مادر لبخند زد و گفت: اجازه بده ده روز بروم و بعد ديگر به جبهه نمىروم.
- قول مىدهى؟
- بله، قول مىدهم. يكدفعه ما همه با تعجب به عباس نگاه كرديم. همينطور حالا داشتيم با تعجب به بابا نگاه مىكرديم كه عصبانى شد: زن! اين چه خوابى است ديدهاى؟ مگر دست خود آدم است كه چه خوابى ببيند. مادر خواب ديده بود عباس در آسمان پرواز مىكند و به قلبش تيرى مىنشيند و تا چشمش را باز كرده بود، براى بابا تعريف مىكند. چندروز از آن ده روز بيشتر باقى نمانده بود. وقتى پيكر عباس را از عمليات كربلاى پنج، شلمچه به گُلزار شهداى قم آوردند، و ما پيكر را نگاه كرديم تازه متوجه شديم عصبانيت بابا از همين ترسى بوده كه به سرمان آمده.