۱۲ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۲۳
کد خبر: ۷۵۸۶۲۷
ردای سرخ(۶۴)؛

نگهبان بيدار

نگهبان بيدار
خب، يك بحث دودوتاچهار تاست كه من بايد خيالم راحت باشد و همسايه نه. حسين زنده است، حسين نگهبان است؛ پس، من هيچ نگران نيستم و مى‌دانم اين انقلاب نگهبان‌هايى دارد و هيچ آسيبى نمى‌بيند.

اين‌بار نان نسوخت و زير لب گفتم: اگر حسين نگهبان است، هيچ اتفاقى براى مملكت نمى‌افتد.

با خودم حساب كردم يعنى حسين خوابش برده كه پرچم را آتش زده‌اند. بعد فكر كردم كه نگهبان نبايد بخوابد. آن روزها هيچ‌كس خواب حسين را نمى‌ديد. معمولاً شب‌ها خانه نبود و در پايگاه نگهبانى مى‌داد، شب‌ها هم كه مى‌آمد، مى‌نشست پاى راديو و تحليل خبر. اى بابا حسين، تو پس كى مى‌خواهى يك چرت چشم‌هايت را بگذارى روى هم. حسين يك نگهبان است؛ نگهبانى بسيار با مسئوليت.

من داشتم نان مى‌پختم كه همسايه آمد و سراسيمه گفت:

- يك عده فريب خورده، پرچم جمهورى اسلامى را در خيابان آتش زدند، خيلى نگران بود و اما من حسابى خنديدم.

گفت: منافقين لعنتى باز شرارت مى‌كنند.

خانوادۀ ما هميشه با اين گروهك لعنتى درگيرى مستقيم داشته. مخصوصاً وقتى حسين خدابيامرز مى‌رفت در كتابخانه‌هايشان و در ميتينگ‌هايشان شركت مى‌كرد و ازآنجاكه هم سنّ خيلى كمى داشت و هم قد كوتاهى، مطلقاً كسى به عقلش نمى‌رسيد اين نوجوان ده دوازده‌ساله كه به نظر كمتر هم مى‌رسيد، تمام جزئيات را ضبط مى‌كند و بعد شب در پايگاه روى كالك پياده مى‌كند و شروع مى‌كنند به تشريح و برنامه‌ريزى.

من هم از حسين شنيده بودم كه اين لعنتى‌ها دشمن درجۀ يك مملكت هستند. همسايه هم از سر همين جريان آن‌قدر حرص و جوش مى‌خورد وحق هم داشت و اما من نمى‌توانستم بهش بگويم كه چرا من مى‌خندم و نگران نيستم.

نگهبان بيدار

از آرامش من هم حسابى ترش كرده بود و گفت: شما چرا مى‌خندى حاج‌خانوم‌؟ نكند رضايت داريد؟

رضايت‌؟ همه حمله كردند به حاجى. بهش گفتند، حاجى نكند رضايت دارى‌؟ رضايت دارى كه بگذاريم اين درشكه‌چى برود؟ حسين تازه پا درآورده بود و من به اتفاق يكى از دخترها از خانه بيرون آمديم كه برويم بازار دست‌فروش‌هاى محلۀ تلاجرد نيشابور و حسين را گذاشته بودم براى خواهر كوچك‌ترش.

در يك لحظه غفلت شايد چندثانيه، حسين غيبش زده بود و پشت سر ما راه افتاده بود، بدون اينكه بفهميم. ما از صداى شيون زن‌هاى محل فهميديم كه يك گارى پر از گندم حسين را زير كرده. يك‌ماه از روى تخت بيمارستان، نتوانست جم بخورد طفلكى. آقا مرتضى نگذاشت كار به اصرار گارى‌چى بكشد و بلافاصله گفت: برگۀ رضايت را بياوريد تا انگشت بزنم. پليس گفت: نكند كه رضايت داريد؟

به همسايه گفتم: من خيالم راحت راحت است، نگهبان‌ها نمى‌گذارند اين انقلاب طوريش شود.

زن همسايه منفجر شد و گفت: نگهبان‌؟

حسين مدرسۀ ابتدايى مى‌رفت. گروهى در مسجد ايجاد شده بود براى كارهاى مبارزاتى ضدّ پهلوى كه براى خودشان دفترودستكى داشتند و ظاهراً، كارهاى مطالعاتى مى‌كردند و اما هميشه برنامۀ نگهبانى داشتند. ناظم مدرسه رفيق آقامرتضى بود و يك‌روز بهش گفته بود، حسين خيلى سربه هواست و غيبتش خيلى زياد است. اين چه وضع درس خواندن است آخه‌؟ آقامرتضى رفته بود سر كلاس حسين و ديده بود، عجب راست مى‌گويد، سر كلاس نيست. ليست معلم هم پر است از غيبت. رفته بود مسجد و ديده بود نگهبان است. گفته بود: بابا چرا درس نمى‌خوانى‌؟ حسين گفته بود: درس مى‌خوانم، همين جا كه نگهبانى مى‌دهم. از همه هم درسم را بهتر بلدم. آقامرتضى دست حسين را گرفته بود و برده بود سروقت ناظم. واى به حالت اگر درست را بلد نباشى.

ناظم هر سؤالى پرسيده بود، حسين جواب داده بود. ناظم گفته بود حالا كه درس را جلوتر از كلاس بلدى، غيبت‌هات را من راست‌وريس مى‌كنم.

آن روزها داشتم نان مى‌پختم كه همسايه دويد توى حياط و گفت: ساختمان حوزۀ علميه را ساواك محاصره كرده.

آن روز من برآشفته شدم و نان افتاد توى تنور و آتش گرفت و دود توى خانه را پر كرد. دويدم به سمت حوزۀ علميه.

حسين با آن ريزگى ايستاده بود بالاى ديوار حوزه و نگهبانى مى‌داد. بچه تو چقدر نترسى آخه. ساواك كه شوخى‌بردار نيست.

بهم گفت: من خونم كه غليظتر از بقيۀ طلبه‌ها نيست مادر! نگران من نباش.

همين‌جور هم شد كه آيت‌اللّه شيرازى خودش پادرميانى كرد تا او را در چهارده‌سالگى به خطِّ مقدّم بفرستند، وگرنه هرچه خودش مى‌كوشيد، اعزام نمى‌شد كه نمى‌شد. در خانه هم به ما غر مى‌زد كه شما كارى براى من نمى‌كنيد و من لياقت شهادت ندارم و نمى‌گذارند كه به خط بروم.

او به خط رفت و هربار كه برمى‌گشت همين همسايه بهش مى‌گفت: حسين، سرِ صدّام را آوردى اين‌بار؟ حسين مى‌گفت: بار بعدى.

سرِ پُستِ نگهبانى هم به شهادت رسيد. اينكه من از حرف همسايه برآشفته نشدم هم به‌خاطر همين نگهبانى است.

البته، من انتظار ندارم همسايه من را درك كند، چون آن چيزهايى را كه من ديده‌ام او نديده.

يكيش اين است كه من ديده‌ام حسين هنوز هم نگهبان است. يكى ديگرش اين است كه از همان روز تشييع فهميدم حسين در اين عالَم اثر دارد. درواقع، اين اثر جورى پيچيده است كه شايد همسايه باور نكند. مثلاً روز تشييع كه خبر شهادتش را آوردند، حسين در خواب ما آمده بود درحالى‌كه، دويده بود و شيرجه زده بود در يك جوى پر از آب. وقتى پيكر او را روى دست‌ها بلند كردند، يك‌دفعه آسمان گرفت و طورى باريد كه همه مثل موش آب‌كشيده خيس شدند، همان‌طور كه ديشب در خواب حسين خيسِخيس بود. من آن روز اين را متوجه شدم كه انگار شهيد روحى بسيط دارد كه در عالَم مؤثر است.

من آن روز كمى فهميدم كه «شهيد، زنده است» يعنى چه. بعد خواب ديدم به مزارش رفته‌ام و مشغول خواندن حمد و سوره هستم. نور تمام قبرش را طورى روشن كرده بود كه چشم را مى‌زد. او آمد و من بغلش گرفتم. حسين پرسيد: چرا حمد و سوره خواندى، نكند خيال كرده‌اى من مرده‌ام‌؟

بعد به من گفت: من زنده هستم، زنده. همان‌روز بعد از خواب بود كه آيۀ قرآن را شنيدم كه خداوند مى‌فرمايد: شهيدان زنده هستند و نزد خدا روزى مى‌خورند[7].

اما اينكه او هنوز هم نگهبان است، برمى‌گردد به روزى كه به خوابم آمد و من بهش گفتم: حسين! از كجا مى‌آيى‌؟

گفت: آمده بودم به خواهرم سرى بزنم.

من خيلى خوش‌حال شدم. يك خوش‌حالى عجيب در خواب. بعد، از او پرسيدم: حالا كجا مى‌روى‌؟

گفت: مادر من بايد بروم سر پست. سر پست، نگهبانى.

خب، يك بحث دودوتاچهار تاست كه من بايد خيالم راحت باشد و همسايه نه. حسين زنده است، حسين نگهبان است؛ پس، من هيچ نگران نيستم و مى‌دانم اين انقلاب نگهبان‌هايى دارد و هيچ آسيبى نمى‌بيند.

ارسال نظرات