اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۰۰
چهار نفری داخل سنگر بودیم و نقشه میکشیدیم که به طرف ایرانیها برویم یا تا صبح صبر کنیم تا نیروهای شما بیایند. بعد از کمی بحث تصمیم گرفتیم تفنگهایمان را از فشنگ خالی کنیم و به طرف نیروهای شما حرکت کنیم. مسافت نسبتاً زیادی راه آمدیم تا به دو نفر از نیروهای شما برخوردیم و گفتیم «ما تسلیم هستیم.» هر چهار نفر روی زمین دراز کشیدیم. خیلی با احتیاط و حسابشده جلو آمدند و تفنگهایمان را بازدید کردند. وقتی فهمیدند گلولهای به طرف رزمندگان اسلام شلیک نکردهایم با ما روبوسی کردند و خوشامد گفتند.
بهاتفاق، راه افتادیم. در راه که میآمدیم آن دو نفر، چند شهید ایرانی را نشانمان دادند و گفتند «اینها خودشان روی مین رفتهاند.» بعد به سنگرهای نفرات شما رسیدیم و به داخل یک سنگر بزرگ که عدهای در آن استراحت میکردند رفتیم. در میان افراد چند نفر بودند که عربی میدانستند. کمی با هم صحبت کردیم و آنها از ما با شربت و بیسکوییت پذیرایی کردند. جوانهای سرحال و با طراوتی بودند. مصاحبت با آنها لذتبخش بود. چنین روحیهای در نفرات خودمان ندیده بودم. در چنان شبی در سنگر نیروهای شما نشاط و خنده بود. ما تا صبح در آنجا ماندیم و بعد با یک کامیون به اهواز رفتیم. سپس ما را به تهران آوردند. مدتی در اردوگاه داودیه ماندم. در آنجا دوستان خوبی پیدا کردم. از جمله یک گروهبان بود به نام جاسم که با هم خیلی دوست شده بودیم.
در عملیات رمضان اسیر شده بود و خاطرات زیادی از جبهه داشت که یک شب یکی از آنها را برایم تعریف کرد. حالا میخواهم آن منظرهای که گروهبان جاسم خودش دیده و از همان موقع توبه کرده بود برای شما تعریف کنم.
«یک شب نیروهای ایرانی در جبهه دزفول حملهای به موضع ما داشتند. در این حمله توانستند ضربهای بزنند و بروند.» گروهبان جاسم میگفت «آنها حتی به خاکریز ما هم نفوذ کردند ولی چون عدهشان کم بود عقبنشینی کردند و من به سنگر خودم رفتم تا استراحت کنم. در سنگر دراز کشیده بودم و استراحت میکردم که شیء سفیدی مثل دستمال در تاریکی نظرم را جلب کرد. به آن خیره شدم. هر چه دقت کردم متوجه نشدم چیست. وسوسه شدم که از سنگر بیرون بروم و ببینم. وقتی از سنگر بیرون آمدم و نزدیک آن شیء سفید غیرعادی رسیدم با تعجب دیدم جنازه یکی از پاسداران ایرانی است. آن سفیدی از نور صورت زیبای او بود که به طرز عجیبی جلب توجه میکرد. بیشتر دقت کردم، دیدم هیچ کدام از جنازههای نیروهای خودمان که در اطراف پراکنده شده بودند اینطور نیستند.»
جاسم میفهمد که سربازان و افراد شما شهید هستند و همانجا توبه میکند و موفق میشود خودش را در عملیات رمضان اسیر نیروهای شما بکند و یکی از افراد مؤمن بشود.
الحمدالله اینجا خیلی خوب است و به جرئت میتوانم بگویم که یک سال در اردوگاههای شما بودن بهتر از بیست سال بود که در عراق گذراندم. در این یک سال به اندازه چندین سال نسبت به مسائل سیاسی، اجتماعی و مذهبی آگاهی پیدا کردم. احساس میکنم که قبل از اسارتم در یک خواب سنگین بودم.
چند ساعت قبل از عملیات فتحالمبین فرمانده گردان، سرهنگ محمود عطیه، مرا احضار کرد و دستور فوری داد که همراه چند نفر از سربازان برای کمین و گرفتن اسیر به موضع شما نفوذ کنم و اگر این کار میسر نشد یک شناسایی سریع از مواضع شما بکنم و با سرعت به عقب برگردم.
پنج سرباز انتخاب کردم و ساعت یازده شب همراه آنها با یک بیسیم به طرف موضع شما به راه افتادیم. بعد از طی مسافت زیادی با ترس و دلهره به هزار متری نیروهای شما رسیدیم. به سربازها دستور دادم در همانجا بمانند تا من جلوتر بروم.
سربازها آنجا ماندند و خودم به تنهایی به طرف موضع شما به راه افتادم. آنقدر راه آمدم که دیگر از پا افتده بودم. با هر زحمتی بود خودم را به یکصدوپنجاه متری نیروهای شما رساندم و در گوشهای شروع به شناسایی موضع کردم. وقتی آمدم وضعیت و موقعیت خودم را با بیسیم اطلاع بدهم متوجه شدم که بیسیم کار نمیکند و من هیچ ارتباطی با آن پنج سرباز و نیروهای خودمان ندارم. کمی با بیسیم کلنجار رفتم ولی فایده نداشت. بدون ارتباط هم هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. بالاخره تصمیم گرفتم کار شناسایی را ادامه دهم. اما هر چه نگاه میکردم چیزی نمیدیدم. فقط چیزهایی شبیه به درخت یا بوته میدیدم که حرکت میکردند و فکر میکردم سربازان شما هستند. اما سربازان شما که آن شکلی نبودند.
بیشتر از چند دقیقه نتوانستم آن حرکتهای عجیب و خوفناک را نگاه کنم. بنابراین تصمیم گرفتم فوراً فرار کنم و به طرف نیروهای خودمان برگردم. ترس، سراسر وجودم را برداشته بود. در یک آن احساس کردم که این یک امر طبیعی نیست وگرنه چطور امکان داشت من بوته و درختچههای بیابانی را به صورت سرباز ببینم.
ادامه دارد...