۰۵ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۸:۲۰
کد خبر: ۷۶۴۱۱۷

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۱۱

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۱۱
کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» نوشته مرتضی سرهنگی را می‌خوانیم. این کتاب، نخستین بار در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات سروش منتشر شد.

به مقر تیپ 60 رسیدیم. چند فرمانده رده‌بالا و افسر ستاد آنجا بودند. به ما گفتند «چرا عقب‌نشینی کردید؟ چه کسی به شما دستور داد» و افزودند «همین‌جا باشید تا همه‌تان را اعدام کنیم تا بی‌دلیل و بدون دستور عقب‌نشینی نکنید..»

ما از این تهدید بسیار ناراحت شدیم، طوری که عده‌ای گریه کردند. چند دقیقه‌ای در اطراف مقر، مأیوس پراکنده بودیم که من دیدم نیروهای شما دارند به طرف مقر می‌آیند و صدای الله‌اکبرشان بلند است. خیلی خوشحال شدم. همه افراد به جنب‌وجوش افتادند. آنها هم ابراز خوشحالی می‌کردند. کمی بعد همه افراد ما به‌علاوه تمام فرماندهان و افسرهای ستاد محاصره شدند. وقتی افراد متوجه شدند کاملاً محاصره هستند شروع به فرار کردند و بسیاری از آنها کشته شدند. بسیاری دوستان من هم جزو آنها بودند. یکی از سربازهای جیش‌الشعبی با خشم و کینه به نیروهای شما فحش می‌داد و لعنت می‌فرستاد. در همان حال گلوله‌ای به سرش خورد و کشته شد.

من وقتی دیدم نیروهای شما دارند می‌آیند تفنگم را انداختم، دستهایم را بالا بردم و جلو رفتم. سربازی که مرا اسیر کرد عربی می‌دانست. با او حرف زدم و گفتم «در تمام لحظات حمله حتی یک گلوله به طرف شما شلیک نکرده‌ام. دائم زیر لب ذکر یاالله یا الله یا عباس... داشتم.» سرباز با من روبوسی کرد و تسکینم داد. به او گفتم «حالا من حاضرم با شما باشم و علیه نیروهای عراق جنگ کنم.» ولی سرباز گفت «تو اسیر هستی و مقررات، این اجازه را به من نمی‌دهد، اگر قبلاً خودت را پناهنده کره بودی می‌توانستی، ولی حالا نمی‌شود.» گفتم «پس شما عده‌ای از نیروهای خودتان را به آن طرف بفرستید. آنجا مقر تیپ شصت است و همه افسرها و افراد آنجا هستند.» نیروهای شما به آن طرف یورش بردند و همه را اسیر کردند. همان شب ما را به دزفول آوردند. چند روزی در دزفول ماندیم و بعد به تهران منتقل شدیم.

در اواخر ماه نهم سال هزار و نهصد و هشتاد، واحد ما از شهر تکریت به اماره رفت. و از اماره وارد خاک شما شد. مأموریت یگان ما تسخیر پاسگاهی در نزدیکی امامزاده عباس بود. نیروهای ما پاسگاه را محاصره کردند اما با مقاومت شدید نیروهای شما روبه‌رو شدند. دیگر پیشروی ممکن نبود و در چند کیلومتری پاسگاه متوقف شدیم. افسران ما اصرار داشتند پاسگاه را تسخیر کنیم. به همین خاطر کلتهای خود را بیرون آوردند و سربازان را که بیار ترسیده بودند تهدید کردند و گفتند «هر کس جلو نرود در همین جا اعدامش می‌کنیم.»‌ از جمله فرمانده تیپ، سرهنگ ستاد حسن عذاب اهل اعظمیه بغداد و سروان عادل افسر ضداطلاعات اهل بغداد خیلی سعی می‌کردند افراد را به طرف پاسگاه هدایت کنند.

یکی از دلایلی که نیروهای ما وحشت کرده و زمینگیر شده بودند مقاومت عجیب نیروهای شما بود. آنها توانستند چهل و هشت تانک ما را با موشک تاو منهدم کنند و افراد بسیاری را بکشند. ما با یک تیپ کامل و آزموده حمله کرده بودیم. صد و چهل و هشت تانک، نیروی کماندویی، نفربرهای زرهی، به‌علاوه پشتیبانی توپخانه داشتیم. با این همه، نمی‌توانستیم پاسگاه را تسخیر کنیم. از ظهر تا ساعت سه و نیم، چهار درگیر این پاسگاه بودیم. در همین حال از بی‌سیم خبر دادند که دو تانک ایرانی در پشت ساختمان امامزاده عباس کمین کرده‌اند و خواستند روی آنها آتش سنگینی اجرا شود. نیروهای ما متوجه آن دو تانک شدند و تا ساعت شش بعدازظهر امامزاده عباس و آن دو تانک را زیر آتش گرفتند.

نیروهای ما دوباره پیشروی کردند تا به امامزاده عباس رسیدند. وقتی ساختمان امامزاده را دیدیم همگی حیرت‌زده شدیم، زیرا هیچ صدمه‌ای به امامزاده عباس وارد نشده و گلوله‌های سنگین منفجر نشده بسیاری در اطراف آن پراکنده بود. معنی این حرف را کسانی می‌فهمند که حداقل یک بار انفجار گلوله تانک را دیده باشند. افراد ما وقتی این اوضاع و احوال را دیدند صلوات فرستادند. بعدها فهمیدم که بسیاری از خدمه تانکها هدف را دقیق تعیین کرده و به اختیار خود تیراندازی بیهوده کرده بودند تا آسیبی به امامزاده نرسد.

به طرف پاسگاه آمدیم. دیگر مقاومتی صورت نمی‌گرفت. در پاسگاه همه چیز به هم ریخته بود. جالب بود که وقتی چند تن از افراد پاسگاه را به اسارت گرفتیم، آنها اعتراف کردند که فقط 9 نفر بوده‌اند. چند نفرشان شهید و باقی به اسارت درآمده بودند. این 9 نفر توانسته بودند بیشتر از نصف روز در مقابل یک تیپ کامل زرهی با پشتیبانی توپخانه مقاومت کنند و صدمات فراوانی وارد آوردند.

ادامه دارد...

ارسال نظرات