اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۰۴
یکی از سربازها گفت «حرف ما حرف تمام ملت ایران است. ما با شما خواهیم جنگید تا آخرین قطره خونمان و با هر وسیله ممکن از اسلام و میهن خود دفاع خواهیم کرد.»
سرباز مترجم چیزی نگفت ولی من دلم خنک شد و به شجاعت سربازان و رزمندگان اسلام ایمان آوردم. مطمئن بودم اگر از افراد ما اسیر شما بشوند هیچگاه چنین حرفی را نخواهند زد، زیرا نه به جنگ اعتقاد دارند و نه به رهبری صدام حسین کافر که خودش را سردار قادسیه میداند.
فرض کنیم اگر به این دو مورد هم اعتقاد داشته باشند شجاعت آن را ندارد که ابراز کند. ولی سربازان و افراد شما، هم اعتقاد دارند که باید جنگ کنند، هم به رهبری امام خمینی حفظهالله ایمان دارند و هم شجاعت آن را دارند که بدون ترس و واهمه از کسی، عقایدشان را ابراز کنند در حالی که برای صدام نجات جان از تمام اعتقادات بالاتر است. شما شاید خودتان بدانید که بسیاری از دوستان اسیر من از روز اول که به جنگ آمدند آرزوی اسارت داشتند.
در عملیات بیتالمقدس چندین هزار نفر از نیروهای ما توانستند به آرزویشان برسند و اسیر شوند. یکی دو روز به عملیات بیتالمقدس مانده بود که ما را از غروب به جنوب آوردند و گفتند «در مدت امشب و فردا شب ایرانیها حمله خواهند کرد. شما آماده پذیرفتن مجروحین باشید.» البته همان شب که ما به خرمشهر رسیدیم نیروهای شما حمله کردند و ما هم تمام وسایل کارمان را آماده کرده بودیم. تقریباً ساعت چهار صبح بود که یک سرتیپ به واحد ما آمد و گفت «شما اینجا چه میکنید؟» گفتیم «واحد بهداری هستیم و کاملاً آمادهایم که ایرانیها حمله کنند و ما سریعاً مجروحان خودمان را مداوا کنیم.» سرتیپ نیشخند زد و گفت «بروید پی کارتان ایرانیها حمله کردهاند و خرمشهر محاصره شده است. شما کجای کارید!» ما بهتزده ماندیم که چکار کنیم.
سرتیپ گفت «همه وسایلتان را بردارید و فرار کنید. ما هم این کار را کردیم و به پادگان دژ خرمشهر آمدیم.»
در آنجا فرمانده تیپ 328 سرهنگ... گفت: هر کس میخواهد فرار کند به طرف بندر برود. هیچ کس حق ندارد به طرف ایرانیها شلیک کند.
این سرهنگ آدم بسیار خوبی بود. فکر میکنم الآن اسیر باشد. من و دکتر... در همانجا ماندیم و تقریباً ساعت دوازده ظهر فردا بو که نیروهای اسلام رسیدند و ما همگی اسیر شدیم و با چند کامیون به پشت جبهه آمدیم. در آنجا به ما سیگار، میوه و شربت دادند. یک معمم هم بود که ما را خیلی خوب نصیحت کرد و بعد با چند اتوبوس به اهواز آمدیم. چند روز در اهواز بودیم. سپس به سمنان رفتیم و از سمنان هم من به تهران منتقل شدم.
الحمدلله در اینجا راحتم. مرتب از خانوادهام نامه میرسد و من هم برایشان نامه میدهم. البته من همه این آسایش را از برکات اسلام میدانم. وقتی امام خمینی حفظهالله و سایر شخصیتهای محترم جمهوری اسلامی ما را میهمان خطاب میکنند خیلی خوشحال میشویم. امیدواریم بتوانیم دین خود را به کشور اسلامی شما و اسلام ادا کنیم.
ادامه دارد...