بزرگ مردی که تفنگ به او تکیه میکند!
ساعت از ۱۱ و ۵۰ دقیقه که میگذرد آقای مجری یکهو با تلفظ اسمی آشنا سکوت را منتشر میکند در جمع. دور و برم یکهو خالی میشود از تنش. انگار نفس همه به یکباره در سینه حبس میشود. اطرافم پر آدم است. جوری که هربار که میخواهم حدس بزنم که این تعداد چقدر میتواند باشند چیزی به ذهنم نمیرسد الا تصور صحنهای از اربعین عراق. مردم در کسری از ثانیه از جایشان بلند میشوند و نگاهایشان خیره میشود رو به تلویزیون بزرگی در آن سوی جمعیت. باز همه جا پر از آدم است. انگار صبح ابرها که در آسمان تنیده شدهاند بجای باران در این قسمت آدم از آنها باریده. آنجا مرد ریش سپید بلندقامتی در سکویی بالاتر از همه ایستاده. تفنگی در دست دارد. تفنگ جلوی مرد ریش سپید سر خم کرده و به او تکیه کرده است.
صبح که از خواب بیدار شدم اولین پیام روی گوشیام تجمع افراد بسیاری بود در جلوی دربهای مصلی امام خمینی. یکهو جا خوردم. حس عقب ماندگی بهم دست داد و تمام خستگیهایی که خواب از تنم شسته بود باز آمدند و آوار شدند. خواستم از رختخواب بلند نشوم. نمیدانم از کی رفته بودند و جلوی درب مصلی جمع شده بودند. گفتم «حالا گیرم رفتی. داخل که اینطور الان پر است. بنشین همین جا و از تلویزیونی چیزی مراسم را ببین» دلم نیامد. توی دلم کلی بدوبیراه به خودم گفتم. «حالا اگر من هم آنجا بودم یک قدم به آن مرد نزدیکتر بودم» مردی روز قبلش میگفت «او عصاره مقاومت است. نوک پیکان جریان. جبهه را باید از راسش شناخت و عجب جبههایست این جبهه مقاومت» بحثمان کلی طول کشید.
در مورد خیلی چیزها حرف زدیم. آدم جالبی به نظر میآمد، مرد سال خوردهی حرف بلدی. آدم دنیا دیدهای. گوشی را توی مترو بیرون کشید و در فاصله همان سهچهار ایستگاهی که مانده بود کلی فیلم نشانم داد. ذوق میکرد. فیلمها را توی شخصی تلگرامش ذخیره کرده بود. میگفت «هر بار اینها را میبینم بیشتر میفهمم با کی طرف هستیم و در هدفمان مصمم میشوم». فیلمهایش از گریختن صهیونیستها به پستوهایی بود که در شب حمله موشکی ایران به سرزمینهای اشغالی گیر آورده بودند. مرد میخندید و میگفت «من اگر اهل آنجا بودم میزدم توی کار ساختن پناهگاه. فضاهایی در حد یک لانه موش حتی. شاید کوچک باشد برای یک انسان ولی خریدارهای بسیاری در مواقع لازم دارد. خوب میخرندشان ترسوها. خوب هم میدانند اینطور وقتها چجور در لانه موش جا کنند خودشان را»
از رختخواب بلند شدم. من میخواستم مثل یکی از دوستانم باشم. او سر صبح در اینستاگرامش عکسی از سفرش به تهران گذاشته بود و زیرش نوشته بود «میرویم که قطرهای از دریا باشیم» و بعد عکسی گذاشته بود و زیرش یک کلمه نوشته بود. او نوشته بود «دریا». همین. عکس پر از نقطههایی بود که قابل شمارش نبودند. عکاس عکسش را از فاصله بسیاری دوری گرفته بود که همه آدمهای دریا توی این عکس قابل جمع باشند؛ و آدمها اینطور بود که به مثابه نقطههایی رنگی به چشم میآمدند.
بلند شدم از رختخواب و من هم قطرهای شدم که داشت گسیل میشد. الان که دارم این متن را مینویسم خودم هم نمیدانم آن سر صبح چطور یکهو خودم را پوشیده و مرتب کنار درب آسانسور دیدم. وقتی خودم را دیدم باورم نمیشد این منم که در فرصتی محدود اینطور همه چیز سرجای خودش، اینجا ایستادهام. اینبار فرق میکرد. همه میدانستند اینبار فرق میکند. اینبار انگار همه میخواستند علیرغم همه چیز برای همه آنهایی که باید شاخ و شانه بکشیم، شاخ و شانه بکشند. ما اینطور مردمانی بودیم.
روزهای قبل بنرهایی دیده بودم در سطح شهر که علیرغم اینکه طنز تمام بودند دم از واقعیتی میزدند که آن واقعیت هویت ما مردم ایران بود. روی یکیشان نوشته بود همه کنار بایستند، بچههای محله فلاح برای اسرائیل کفایت میکنند و عکس سردار حاجیزاده را بزرگ زده بودند توی بنر. بچههای شهرک ولیعصر هم عکس سردار قاآنی را گذاشته بودند و زیر نوشته بودند فلاحیها که ترتیب اسرائیل را میدهند ما آمادهایم برای نشاندن امریکا سرجایش. اولش به بنرها خندیدم. بعد، اما دیدم این واقعیت مردم ماست. آنها هیچوقت در مقابل تهدیدها در لانه موشها نخزیدهاند. هربار دشمنی او را تهدید کرده او صدایش را بالاتر برده. از میرمهنا دوغابیهای طول تاریخ ایران بگیر که علیرغم سرکوب شدن، یاغیان اروپایی دستپر را در عصر کریمخان از جنوب ایران دست خالی بیرون انداختند. تا همین سالهای ابتدایی انقلاب که دست خالی جلوی بیستوچهار کشور دنیا که در پوست حیوان صفتی، صدام، رفته بودند، ایستادیم.
آنموقع هم همینطور بود. باز بعضیها بلندگو برداشته بودند در دنیا که ایران را چه به این حرفها. آنها فکر کرده بودند ایرانیها قوم ترسوی قاجار و پهلویاند که به بهانه سوئیسبودن از جنگاوری عقب مینشینند و به بلای تفکیک خاک و هلاکت جان مبتلا میشوند؛ و این شد که صدام هوا برش داشت و به خیالش میتوانست در یک شبانهروز به تهران برسد. اما آن روز هم همه جوانها، پیرمردها و زنها و همه به تیریپشان برخورد. یکهو انگار همه ته دلشان گفتند صدام غلط کرده و هفت جد آبادش. جوانها گسیل شدند به سمت جبهه و مرزها و مادرها دعای پشت سر بچههای دم بخت شدند و با تسبیح تعداد بچههای شهیدشان را شماردند و گفتند هنوز فلانی مانده. پیرمردها عصا را کنار گذاشتند و چفیه انداختند و زنها اشک ریختند برای اینکه به آنها هم اسلحه بدهند؛ و بچه مدرسهایها دست بردند در شناسنامههایشان و عدد سمت چپ سنشان را یک شماره بالاتر بردند. کسانی که وقتی تفنگ را دوش میانداختند قنداقش روی زمین خط میانداخت.
روی بنرها درون ما ایرانیها بود. بعدش هم لبهایم کش آمد و هم از درون احساس شعف کردم. گفتم نه این گزاف نیست. گفتم گزاف نیست و گزاف نبود. گزاف نیست که دوران دفاع مقدس زن لری با تبری دو بعثی را به درک واصل کرد. حالا که دیگر سلاح دست ما هایپرسونیکهایست که هر موقع اراده کنیم دو دقیقه بعد خوابیدهاند در قلب آنجا که ما بخواهیم.
هر روز جمعه که رفته بودم سر کار خیابانها خلوت شده بودند. اینبار، اما انگار در تهران داشت اتفاق مهمی میافتاد و همه میخواستند از آن عقب نمانند. ماشین نبود. گفتم با مترو میروم. به خیالم جمعه بود و مترو خالی. وقتی به مترو رسیدم یکهو دهانم یکمتر باز ماند. این مردم همه جا بودند. نمیدانم کی با خواب خداحافظی کرده بودند که اینجا اینطور پر شده بود از آدم. مردم صف بسته بودند و هر قطار که میآمد قطار میشدند تویش. خلاصه به زور جای ما هم توی قطار شد.
هرکس را که میدیدی سر صبح تکانی به خودش میداد تا جای دیگری هم باشد. انگار هیچکس دلش نمیخواست در این قافله تکخوری کند. توی قطار حسینه شده بود. توی هر واگن یکی نوحهخوان شده بود و بقیه سینه میزدند. شعار میدادند. انگار قافله کربلا بود. وقتی رسیدیم به مصلی باز دیدم نه داستان همان است که بود. همهجا پر بود از آدم. بعضیها آنقدر زود آمده بودند که خمیازههای بیخوابی دنبالشان میکرد. مردمی که اهل شبخوش گفتن به خواب بودند؛ و این برای زمانی بود که هنوز تا شروع مراسم ساعتها وقت بود. از توی تلویزیون که نگاه میکردی توی حیاط اصلی مصلی مردم شانهبهشانه هم نشسته بودند. اما هنوز برای هزاران نفر آدمی که بیرون بود امید وجود داشت. امید همان چیزی بود که من را از رختخواب بلند کرده بود و در کسری از ثانیه کشانده بود به آنجا.
همه توی صف ایستادند. وارد شدن ما به آنجا همانقدر احتمال داشت که جای دادن آب خلیج فارس در دریاچه چیتگر. اما هنوز همه بودند. یکی از بچههای انتظامات هم که هرچند وقت یکبار میآمد و میگفت «آقا داخل به امام حسین جا نیست خودتان را خسته نکنید توی این آفتاب. یکجا بنشینید تلویزیون هست». آفتاب آمده بود، اما حریف مردم نشده بود. یکهو دیدیم سروصدای جمعیت درآمد. اولش همه ناراضی بودند. جوانی از سمنان میگفت «من این همه راه آمدم که شاید آقا را از نزدیک ببینم. بعد شما همینطور راحت میگویید جا نیست و تمام؟». همه دوست داشتند لحظاتی که رهبر انقلاب وارد جمع میشوند آنها هم آنجا باشند و ایشان را از دریچه چشمهای خودشان ببینند. انگار دیدن ایشان از توی مانیتوری به آن بزرگی پاسخگوی عطششان نبود.
خلاصه وقتی دیدند واقعا جا نیست همه شروع کردند به خودخوری و خودشان برگشتند و ایستادند. پیرمردی مدام میگفت «مگر نه لذت این دیدار به همین سختی کشیدنهایش است؟» ما نرسیده بودیم، اما همه جملگی افسوس شده بودند؛ و این حس ادامه داشت تا وقتی یکهو مردمی که توی حیاط اصلی بودند صدای شعارهایشان بسیار بلندتر از حالت عادی شد. یکهو همه در بیرون فهمیدند اتفاقی افتاده. گوشها تیز شد. بعد فهمیدیم رهبر انقلاب وارد جمع مردم شدهاند.
همه بلند شدیم. همه شعار دادند «این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده» مردم تا دقیقهها فقط روی پا این شعار را زمزمه میکردند. حس افسوس کمکم داشت میرفت که میثم مطیعی آمد. «چه سخت است غم علمدار دین/ غم یار را در اوج پیکار دیدن/ چه سخت است در اوج غوغای صفین/ علی را عزادار عمار دیدن...» همه یاد سیدحسن افتادند. یاد حاج قاسم... مردها، زنانه گریه کردند.
بعد هم که وقت نماز شد و مجری اسم رهبر انقلاب را باز آوردند. مردم همه سکوت کردند. بعد همه بلند شدند و باز شعار دادند. رهبر که شروع کرد به خواندن خطبه اول مردم باز سکوت کردند و گوش تیز کردند به فرمایشات ایشان. همه حرفهای درخصوص نبرد جبهه حق و باطل بود.
یکی میگفت «این مرد عمریست است با این منش زندگی میکند» یاد عبارتی افتادم از یک کتاب. جایی در کتاب در محضر آیتالله بهجت نوشته آقای محمدحسین رخشاد نوشته بود که در جلسات بسیار از آیتالله شنیده است «خلق اللّه للحروب رجالاً و رجالاً لقصعة و ثرید»؛ خداوند مردانی را برای جنگها آفریده و مردانی را برای کاسهلیسی و آبگوشتخوری؛ و آیتالله خامنهای را خدا از اول برای جنگها آفریده بود. کسی که در زمان تهدیدها، به مانند مقتدای خود علی ابن ابی طالب به میدان آمده بود و حتی به وقت ترور در دوران جوانی در دهه شصت عقب ننشسته بود. او زمانی پا به این میدان میگذاشت که بسیاری از یاران باوفایش در جبهه مقاومت شهید شدهاند، خیبرشکنها و فتاحهای ایرانی قلب اسرائیل را شکافتهاند و آنها گفتهاند که حتما پاسخ میدهند. او زمانی علنا در فضای عمومی حاضر میشد که دشمنان چندی پیش از ترس فتاحها به لانه موشها گریخته بودند. او را خدا برای جنگها آفرید. برای رهبری ملتی که مبارزه با باطل جزئی از زندگیشان است.
جنگاوری که در راس ملتی ظلمچشیده و مقتدر شمشیر برداشته و در دنیایی که دولتهای مدعی پشت مظلوم را خالی میکنند میگوید کمربند دفاع را باید از افغانستان تا یمن و از ایران تا لبنان محکم ببندیم و در این شرایط نظامیان و تصمیمگیران سیاسی اگر نیاز باشد بازهم عملیاتهای لازم را انجام میدهند. کسی که عمریست به دنبال این است که از حقیقت انسان دفاع کند. به قول یک نویسنده، مردی در جنگ با تاریکی جهان امروز، جنگاور نور!
آن روز برخی از ما مردم جنگاور نور را علیرغم اینکه به مصلی رفتیم از قاب تلویزیون دیدیم باز. حسرت خوردیم، اما آخرش که خودمان را بین جمعیت میلیونی آنجا دیدیم خدا را شکر کردیم که ما هم جز لشکری بودیم که در میانه میدان در پاسخ به ندای جنگاور نور به خواب، شبخوش گفتیم.