اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۲۳
عده زیادی سرباز بودیم که تازه ما را به جبهه آورده بودند. در ساعات اول، ستوانیکم؛ جعفر، ما را در گوشهای جمع کرد تا موقعیت و وظایفمان را توضیح دهد و به اصطلاح توجیه شویم.
بعد از تشریح حدود منطقه جنگی و بازگو کردن بعضی مسائل گفت: «ما به جنگ کسانی آمدهایم که همه آتشپرست و مجوسند. باید نسل این آتشپرستها را از روی زمین بکنیم. باید کوچکترین فرصتی را برای خودنمایی به نیروهای ایرانی ندهیم. اینها دشمن دین و مردم عراقند.» دائم به دولت جمهوری اسلامی توهین میکرد. ما جوان بودیم و کمتجربه و از واقعیت امر خبر نداشتیم. فکر میکردیم هر چه این افسر میگوید حتماً درست است. او تأکید داشت هر روز یک گروه گشتی برای حفاظت از مواضع و ضربهزدن به نیروهای شما به اطراف برود و از میان ما عدهای سرباز را برای این کار انتخاب کرد. من هم جزو سربازانی بودم که برای گشت انتخاب شدم.
گروه گشتی هر روز صبح به راه میافتاد و اطراف منطقه و امامزاده عباس را زیر پوشش میگرفت. فرماندهی این گروه گشتی به عهده یک ستوان بود به نام یوسف. سرباز احتیاطی به نام جزاع تقریباً معاونت این افسر را داشت که با او همصحبت بود. او سرباز بسیار بدطینتی بود و کینه زیادی از نیروهای شما در دل داشت.
یک روز طبق معمول از موضع بیرون آمدیم و در اطراف پراکنده شدیم. بعد از طی مسافتی به چوپانی برخوردیم که گوسفندان زیادی را میچراند. ستوان یوسف و سرباز جزاع به طرف چوپان رفتند، با او صحبت کردند و دو گوسفند گرفتند. وقتی کار گشت تمام شد و به موضع برگشتیم آنها گوسفندها را سر بریدند و گوشت آنها را بین آشنایان و همشهریهای خود تقسیم کردند. این کار چند بار تکرار شده بود. چندتایی از سربازان ناراحت بودند و از گوشت گوسفندان نمیخوردند. چند هفته بدین منوال گذشت. روزی، باز برای گشت به اطراف رفتیم و دوباره به چوپان برخوردیم. چوپان خواب بود. ستوان یوسف و سرباز جزاع به طرف او رفتند و بیدارش کردند. بعد از کمی صحبت چوپان را گرفتند و به طرفی بردند. چوپان مردد بود و هر چند قدم یکبار میایستاد و با آنها صحبت میکرد. ولی آنها بازوی او را میگرفتند و به جلو هلش میدادند. کمی که از ما فاصله گرفتند ایستادند و دوباره صحبت کردند. ناگهان ستوان یوسف و سرباز جزاع به چوپان حمله بردند، دست و پای او را گرفتند، بلندش کردند و به زمین انداختند. دیگر چوپان را روی خاکها ندیدم. بعد ستوان و سرباز با عجله آمدند و همه گوسفندها را پیش انداختند. سپس به سرعت به موضع آمدیم.
نقشه این کار را قبلاً کشیده بودند و آن روز این نقشۀ کثیف را عملی کردند. من نمیدانم آنها با چه حیلهای چوپان بیچاره را به طرف چاه عمیقی که در بیابان بود کشاندند، ولی دیدم که او را چطور از زمین بلند و پرت کردند.
دیگر خبری از چوپان نشد. آنها با همین بیرحمی، چوپان بیچاره را زنده داخل چاه سرنگون کرده بودند.
وقتی همراه آن همه گوسفند به موضع رسیدیم افراد بلافاصله بریدن سر گوسفندها را شروع کردند. هر کس گوسفندی را به گوشهای برد و ذبح کرد. حتی بعضی از سربازها گوسفندی را در فاصله زیادی میگذاشتند و با هدف قرار دادن آن مسابقه تیراندازی میدادند. این را هم بگویم که بیشتر افراد فقط از دل و جگر گوسفندان استفاده میکردند و مابقی لاشه را به اطراف میانداختند. و به همین خاطر تا چند روز بوی لاشه گندیده در موضع پراکنده بود.
همان شب اول که گوسفندان را به موضع آوردیم دیدبانها از بیسیم خبر دادند که نیروهای چریکی شما حمله کردهاند و برای سرکوب این حمله تقاضای آتش تانک و توپخانه داشتند. تا ساعتها درگیری ادامه داشت اما صبح که اطراف را دیدیم پر بود از لاشههای متلاشی شده گرگها، که به دنبال بوی لاشه گوسفندان آمده بودند. معلوم شد حملهای از طرف نیروهای شما در کار نبوده است. دیدبانها تصور کرده بودند که این گرگها نیروهای شما هستند و همین اشتباه باعث شده بود که ما بیهدف تیراندازی کنیم و تلفاتی هم بدهیم.
شبِ عملیات فتحالمبین فرا رسید. حمله ساعت دوازده آغاز شد. مزدوران اردنی، مصری، سودانی و... را جایگزین واحد ما کردند و ما بلافاصله به خط مقدم آمدیم. این مزدورها کینه عجیبی از نیروهای شما داشتند. امکان نداشت اسیری را زنده بگذارند.
ادامه دارد...