۰۴ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۹:۴۰
کد خبر: ۷۷۵۶۳۳

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۳۸

اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی- ۱۳۸
کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» نوشته مرتضی سرهنگی را می‌خوانیم. این کتاب، نخستین بار در سال ۱۳۶۳ توسط انتشارات سروش منتشر شد.

من در چنانه اسیر شدم. شبی حمله‌ای از نیروهای شما صورت گرفت که تا صبح طول کشید. وقتی که صبح از سنگر بیرون آمدم با حیرت دیدم چند نفر از سربازان و پاسداران در موضع ما هستند، دستها را بالا بردم و تسلیم شدم و دیدم که چقدر رفتار انسانی دارند. از همان‌جا تصمیم گرفتم توبه کنم و تا امروز به خیلی از مسائل پی برده‌ام و خودم را مدیون اسلام و کشور اسلامی شما می‌دانم.

تقریباً دو ماه به عملیات فتح‌المبین مانده بود که فرماندهان ما طرح یک حمله را در جبهه میشداغ دزفول ریختند و تمام یگانها و نفرات آماده این حمله شدند. فرماندهان می‌دانستند واحدها استعداد حمله را ندارند. بسیاری از افراد ما اصلاً تمایل به این حمله نداشتند. عده زیادی ترسیده بودند زیرا می‌دانستند بی‌دلیل کشته خواهند شد و نمی‌توانند بر نیروهای شما پیروز شوند. از این عده که به حمله تازه اعتراض داشتند دو افسر و دو سرباز بودند: ستوان دوم محمد اهل سامرا، یک ستوان یکم، سرباز احتیاط فاضل علی اهل حله و سرباز احتیاط عبید کاظم شرون.

همه می‌دانستند که این چهار نفر نمی‌خواهند در حمله شرکت کنند و افراد را تحریک به تمرد می‌کنند. نارضایتی این چهار نفر به گوش فرمانده گردان سرهنگ عبدالکاظم حمزه رسید و او آنها را احضار کرد این چهار نفر در مقابل فرمانده گردان گفتند «ما نمی‌خواهیم در حمله شرکت کنیم و به این حمله هم اعتراض داریم.»

فرمانده گردان آنها را تحویل فرمانده تیپ سرهنگ ستاد محمد وهیب می‌دهد و ستوان دوم هاشم یکی از مسئولان حزب بعث از آنها بازجویی می‌کند و روز بعد این چهار نفر را به میان یگانها می‌آورند و خود فرمانده تیپ آنها را در برابر چشمان سایر افراد اعدام می‌کند. وقتی نوبت به اعدام سرباز فاضل علی می‌رسد و او به فرمانده تیپ فحش می‌دهد و می‌گوید «شما کافرید و ایرانیها مسلمانند. مؤمنم، نماز می‌خوانم، روزه می‌گیرم و به ایرانیها علاقه دارم. شما نباید با ایرانیها بجنگید و آنها را بکشید.» فرمانده تیپ بیشتر از این اجازه حرف زدن به او نمی‌دهد و اعدامش می‌کند سرباز فاضل را از قبل می‌شناختم. او پسر جوان، قدبلند و نیرومندی بود که خیلی اخلاق خوبی داشت.

افراد یگانها با دیدن این صحنه‌های وحشتناک بسیار ترسیده بودند و بعد از آن دیگر کسی جرئت نکرد ابراز عقیده یا اعتراضی کند ـ حتی درباره غذا تا چه رسد به حمله. فرمانده تیپ از فرستادن جنازه سرباز فاضل علی برای خانواده‌اش ممانعت کرد. دستور داد همان‌جا روی زمین بگذارند بماند تا مایه عبرت دیگران باشد. اما جنازه سه نفر دیگر را به عنوان خائن به خانواده‌هایشان تحویل دادند. نگفته نگذارم که فرمانده تیپ دستور داد در یک تابوت مقداری خاک بریزند و آن را تحویل خانواده سرباز فاضل علی بدهند. به این معنی که فرزندشان بر اثر گلوله‌های سنگین توپ سوخته و خاک شده است.

فردای آن روز افراد ما دیگر تحمل دیدن جنازه سرباز فاضل را نداشتند. بنابراین آن را داخل سنگری گذاشتند. ولی به دستور فرماندهان دو پای جنازه سرباز فاضل همان‌طور مانده بود. واحد در نزدیکی منطقه کنانه مستقر شد و در آنجا ماندیم تا عملیات فتح‌المبین شروع شد. بعد از چند ساعت که از حمله شما گذشت دیگر کسی را نمی‌توانستی در مواضع ببینی. زیرا عده‌ای کشته شدند و عده زیادی فرار کردند. یکی از افراد فراری سربازی بود که خانواده‌اش را می‌شناختم. او در حال فرار با ستوان هاشم برخورد می‌کند و به دست او اعدام می‌شود. پنج گلوله به سر و پنج گلوله به شکمش خورده بود.

واقعاً نمی‌دانم چرا نیروهای شما عملیات فتح‌المبین را ادامه ندادند. اگر این حمله گسترده ادامه می‌یافت در همان روزها جنگ تمام می‌شد.

ارسال نظرات