۰۷ مهر ۱۴۰۴ - ۱۱:۴۷
کد خبر: ۷۹۲۶۹۳

داستان زندگی چهار شهید در کتاب «باغچه کلباجعلی»

داستان زندگی چهار شهید در کتاب «باغچه کلباجعلی»
مدیر موسسه فرهنگی هنری «رسول آفتاب» از انتشار کتاب باغچه کلباجعلی خبر داد و گفت: این کتاب به زندگی چهار شهید از یک خانواده اختصاص دارد که مطالب آن منحصر به فرد است.
 

به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، رحیم مخدومی در گفت‌وگویی گفت: کتاب باغچه کلباجعلی از تازه های نشر انتشارات رسول آفتاب است که به مناسبت هفته دفاع مقدس به چاپ رسیده است. کلباجعلی مخفف کلمات کربلایی حاج علی است و موضوع کتاب نیز منحصر به فرد است. چون به زندگی چهار شهید از یک خانواده اختصاص دارد که دو برادر و پدر و مادر به شهادت می رسند.

وی افزود: حاج علی تلخابی، پدر این خانواده از رزمندگان دفاع مقدس بود ولی در آن زمان اجازه نمی دادند کسانی که پا به سن گذاشتند، در گردان های رزمی حضور پیدا کنند. چون معمولا توانایی آنان کمتر است و لذا فرماندهان جنگ نیز اجازه نمی دادند ولی کربلایی حاج علی روحیه خاصی داشت و کمتر از کار رزم را قبول نمی کرد.

رئیس هیات مدیره انجمن قلم ایران افزود: این پدر بعد از شهادت دو فرزندش با وجود مخالفت هایی که از سوی فرماندهان برای حضور او در خط مقدم جبهه مطرح می شد، با اصرار و پافشاری توانست فرماندهان را متقاعد کند که او نیز باید مثل یک جوان رزمنده در میان یگان های رزمی حضور داشته باشد و در نهایت در وسط معرکه و هنگام نبرد با دشمن به شهادت رسید.

مخدومی ادامه داد: این خانواده اهل روستای تلخاب از شهرستان اراک هستند و شغل حاج علی، لحافدوز بوده که کار پرزحمتی است. چون باید کمان لحافدوزی را به دست می گرفت و از این شهر به آن شهر می رفت و حتی گروه لحافدوز روستای تلخاب به کشورهای همسایه هم می رفتند. مثلا به عراق رفتند و در این سفر توفیق زیارت ائمه معصومین عراق را نیز پیدا کردند. گاهی رفت و برگشت آن ها ۶ ماه طول می کشید و خانواده های آنها برای این که نان حلالی به خانه بیاورند، این سختی ها را تحمل می کردند.

نویسنده کتاب «نرگس» اضافه کرد: خاطراتی از پاکی این خانواده و اتفاق هایی که در زندگی آن ها به برکت پاکی رخ می دهد، در این کتاب آمده است و فرزندان شهید نیز اهل کار و زحمتکش هستند.

داستان زندگی چهار شهید در کتاب «باغچه کلباجعلی» 

وی ادامه داد: فرزند سوم این خانواده نیز به اسارت درآمد که داستان آزادی او نیز شنیدنی است. چون وقتی به اسارت ضد انقلاب در کردستان درآمد، کربلایی حاج علی با ترفند خاصی برای آزادی فرزندش می رود؛ یعنی کمان لحافدوزی را برمی دارد و به عنوان یک لحافدوز مقر ضد انقلاب را پیدا می کند و وارد مقر شده و ضمن گفت و گو با ضد انقلاب، آن ها را متقاعد می کند که فرزندش را آزاد کنند.

مخدومی با بیان این که کتاب باغچه کلباجعلی در ۱۹۰ صفحه منتشر شده، افزود: مادر این خانواده نیز یک بانوی زحمتکش و در عین حال انقلابی بود و همراه با خانواده در راهپیمایی ها شرکت می کردند که در نهایت در حج خونین سال ۶۶ به شهادت می رسد.

فرزندان چگونه دیندار می شوند؟

در بخشی از این کتاب که به قلم رحیم مخدومی منتشر شده، به نقل از محمد تلخابی فرزند و برادر شهدا می خوانیم: پدرم زمین نداشت. موقع برداشت محصول، با صاحب‌ زمین توافق می‌کرد؛ برداشت محصول با ما، حق‌الزحمه دوبه‌یک. پولی ردوبدل نمی‌شد. یک‌سوم محصول سهم ما می‌شد، دوسوم سهم صاحب زمین.

بابا به پاک و حلال بودن نانش خیلی مقید بود. بعد از گرفتن حق‌الزحمه، بلافاصله زکات مالش را حساب می‌کرد، می‌پرداخت. یک کوزه بزرگ داشت، ۳۰ کیلو گندم در آنجا می‌شد. گندم‌ها را با آن اندازه می‌گرفت. وقتی سهم خودش معین می‌شد، همان‌جا سرِ زمین کشاورزی یک‌دهمش را جدا می‌کرد به‌عنوان زکات. با این‌که زکات گندم‌هایش را داده بود، اگر بعد از پایان سال چیزی اضافه می‌ماند، یک‌پنجمش را خمس می‌داد. بعضی‌ها نصیحتش می‌کردند «نده حاج‌علی، نده. این یک خورده گندم چه ارزشی دارد که خمسش را می‌دهی؟! یک‌بار زکاتش را داده‌ای بس است. خمس را بی‌خیال شو.» بابا می‌گفت «من باید به بچه‌هایم لقمه‌ پاک بدهم. اگر لقمه شبهه‌ناک یا ناپاک باشد، بچه دین‌دار بار نمی‌آید.»

در بخشی دیگر از کتاب به نقل محمد تلخابی می خوانیم: یک‌بار به من گفت «جارو را بردار، برو داخل کندو. هرچه گندم است، جارو کن بریز داخل سفره.» کندو، ظرف سفالی بزرگی بود برای نگهداری گندم. من کوچک بودم. رفتم داخل کندو و گندم‌ها را جارو کردم. بابا یکی‌دو بار پرسید «چیزی نمانده؟» گفتم «نه. یک‌دانه هم نماند.» وقتی خیالش راحت شد، گفت «حالا بیا بیرون.» آمدم بیرون.

بابا دوتا ظرف آماده کرده بود. دو دستش را کاسه می‌کرد، می‌زد زیر گندم‌ها، پر می‌کرد. یک پیمانه می‌ریخت داخل یک ظرف، چهار پیمانه داخل ظرف دیگر. آن‌قدر این عمل را تکرار کرد تا گندم‌ها تمام شد. ننه ایستاده بود بالای سر بابا و داشت تماشا می‌کرد. من پرسیدم «بابا! چرا این‌ها را جدا می‌کنی؟» گفت «سهم خمس است. باید بدهیم به صاحبش.» مادرم پرسید «اگر بچه‌های خودمان بخورند، چه می‌شود؟» گفت «دیگر به حرف من و تو گوش نمی‌کنند!»
مادرم به تأیید سر تکان داد.

ارسال نظرات