۳۱ شهريور ۱۳۹۰ - ۱۳:۳۶
کد خبر: ۱۱۳۲۳۲
لحظه‌های ماندگار (7)؛

ماجرای شیرین بیعت اسرا با مقام معظم رهبری

خبرگزاری رسا ـ پس از انتخاب امام خامنه ای به فکر بودیم چه کاری می توانیم برای ایشان انجام دهیم تصمیم گرفتیم به عنوان حداقل وظیفه برای رهبری مراسم بیعت برگزار کنیم، چون عکسی از ایشان نداشتیم همه اسرا به عنوان بیعت با رهبری، با طلاب مصافحه کردند.
روحانيت و دفاع مقدس روحانيت و دفاع مقدس

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، حجت الاسلام محمدحسن نوری نیا، آزاده و جانباز 35 درصد دفاع مقدس، سال 1346 در خانواده ای روحانی در روستای خرمی از توابع بیرجند متولد شد. پس از اتمام دوره راهنمایی، به گفته خودش اگر اختیار خودش بود شاید طلبه نمی شد اما به تدریج با توصیه های پدر و طی کش و قوس های بسیار بالاخره طعم شیرین طلبگی را چشید و پس از انقلاب وارد حوزه شد.

دروس حوزه را تا اتمام کفایتین ادامه داده و مدتی هم در درس خارج شرکت کرد. در دانشگاه رضوی نیز پس از آزادی از اسارت تا کارشناسی علوم قرآن و حدیث ادامه تحصیل داد و باوجود علاقه بسیار به خدمت تبلیغی در آموزش و پرورش یا نیروهای نظامی به دلیل وضعیت نامناسب جسمی و برخی مشکلات اداری از این مهم بازماند.
وی در بخشی از سخنانش در این خصوص می گوید: «اگر نبود انگیزه ای که در دوران اسارت در وجودم ایجاد و تقویت شد، امثال من الان در بهزیستی و آسایشگاه ها بودیم با این حال، آرزویم خدمت خالصانه به مردم در جهت پرورش صحیح کودکانشان بود. دوست داشتم تمام عمرم وقف کمک به مردم شود و از مردمی که سهم امام به حوزه ها داده اند که امثال من پرورش یابند و طلبه شوند و نتوانستم این دین را ادا کنم، عذر خواهی می کنم.»

این طلبه ایثارگر، هم اکنون در کنار مطالعه آزاد دروس حوزوی، کارشناس مسؤول بخش کتب خطی کتابخانه مرکزی آستان قدس است و کتاب هایی را نیز در همین زمینه نگاشته است.
وی نخستین بار سال 63 از طرف بسیج و دفعات بعد به عنوان طلبه مبلغ از طریق سازمان تبلیغات به جبهه نبرد حق علیه باطل اعزام شد و در خرداد 64 در منطقه هورالهویزه پس از مجروحیت از ناحیه سر، دست و صورت در اثر اصابت ترکش خمپاره شصت، به مدت پنج سال به اسارت دشمن بعثی در می آید.
به بهانه هفته دفاع مقدس پای خاطرات این طلبه مجاهد می نشینیم؛


شیرین ترین خاطره؛
شیرین ترین خاطره من مربوط به حضور میرزا جوادآقا تهرانی در قرارگاه لشکر پنج نصر است که با اینکه در اثر پیری نمی توانست سوار شود اما در عین حال در جبهه حضور یافته بود.

شما از خط مقدم آمده ای گناهی نداری!
در جزیره مجتون بودم که گفتند بیا قرارگاه لشکر. آمدم دیدم آیت الله سیدمحمدباقر موسوی همدانی مترجم المیزان آمده اند جبهه و تا مرا دیدند به زور فرستادند جلو تا نماز جماعت بخوانم. من که عموما امامت جماعت نمی کردم اصلا خود را قابل مقایسه با ایشان نمی دیدم خیلی ناراحت و متعجب شدم. ( این را به تمام طلبه هایی که جنگ را درک نکردند و امروز می خواهند در جبهه فرهنگی بجنگند می گویم) ایشان به من گفت: «شما الان از خط مقدم آمده ای، خط مقدم جنگی که بین حق و باطل است. هر کس برود در این جنگ شرکت کند و برگردد مانند کسی است که هیچ گناهی ندارد و تازه متولد شده. شما چون الان از خط مقدم می آیی گناهی نداری پس برای اقامه نماز از من اولی تر هستی ...»
این خیلی حرف است که یک بچه طلبه با لباس خاکی و رزمی را فرستادند جلو و خودش به من اقتدا کرد عظمت این مرد چنان مرا گرفته بود که میان نماز گاها زبانم بند می آمد.


گریه شهید میثمی
یادم هست یک روز شهید میثمی با گریه از من خواست ( هنوز قطرات اشکش خاطرم هست) امام جماعت شوم برای جمع ده دوازده نفری مان. هنگام نماز هواپیماهای عراقی بالای سرمان بودند و بمباران شدیدی شد. سجده رفته بودم ترکشی از سقف مسجد آمد که فکر کردم به گردنم خورد اما نخورده بود. من و میثمی به نماز ادامه دادیم و بقیه فرار کردند. ما هردو برای ادامه نماز به یک باور رسیده بودیم و آن اینکه احتمال اینکه اینجا باشیم وشهید شویم با اینکه متفرق شویم و شهید شویم، یکی است پس چه بهتر سر نماز به دیدار خدا برویم .

شیرین ترین و تلخ ترین خاطرات دوران اسارت
اگر انسان بداند که در میان جمع، عنصر مفیدی است و دیگران دوست دارند او در میانشان باشد احساس خودباوری و رضایت خاطر به انسان دست می دهد.
در کمپ 7 آسایشگاه 7 قاطع 2 بودم . یک روز بعثی ها ریختند و فعالان اردوگاه را بردند گویا لو رفته بودند.(البته کسانی که می ماندند وظیفه شان در روحیه دادن و آرام کردن نیروها سنگین تر می شد ).
چند لحظه بعد از یورش آن ها، حدود 10 تا 12 نفر از آزاده ها ریختند پشت در که ببینند مرا هم برده اند یانه؟ یکی از اسرا به نام بهزاد که جلوی در بود و مرا می دید، داد زد بچه ها خبر خوش! صوفی هست، او نبرده اند!
با شنیدن این جمله همه سختی های اسارت از یادم رفت. از اینکه می دیدم جمعی از بودن من خوشحال هستند و توانسته ام مفید واقع شوم خدا را شکر می کردم.
(با توجه به اینکه جد بزرگمان معروف بود به صوفی و از طرف دیگر در جبهه معروف به نوری بودم و شهید کاوه گفته بود نوری را برگردانند به جبهه غرب، برای اینکه عراقی ها که خیلی دنبال من گشته بودند نفهمند من همان نوری هستم در اسارت، خود را صوفی معرفی کردم)

هیچ کس به فکر تهران نبود همه در فکر جماران و نگران امام بودند
یک روز دیدم مقداد مراد (گوینده رادیو و تلویزیون عراق که باصلابت ترین صداها میان گوینده ها را داشت و اطلاعیه های مهم نظامی را می خواند. بعدها که به عراق رفتم و درموردش سوال کردم گفتند سرظان حنجره گرفته و مرده است) دارد اطلاعیه فرمانده کل نیروهای مسلح را می خواند، دلم ریخت، نگران شدم، به خود وعده می دادم حتما رزمنده ها عملیات کرده اند و... اما گفت «موشک های ما دیشب به شهر تهران خورد..»
هیچ کس به فکر تهران نبود همه فکر جماران و نگران امام بودند. خیلی تلاش کردیم از وضعیت امام با خبر شویم اما نشد، آن شب تا صبح من بیدار بودم و برای بچه ها صحبت کردم و نگذاشتم روحیه شان به هم بریزد. باورشان دادم که خدا امام را نگه می دارد. اما پشت پنجره که می آمدم از سایر آسایشگاه ها همه صدای گریه بلند بود جمع شده بودند دعای توسل می خواندند و برای امام گریه می کردند. با خود می گفتم به راستی چه اتفاقی افتاده که این ها به فکر خانواده خودشان نیستند اما به فکر امام امتند و اینگونه اشک می ریزند؟ این احساس نبود بلکه شهودی عقلانی بود. آنان امام را هم باور داشتند و هم دوست می داشتند. (اگر بتوانم حتما در کتاب خاطراتم خاطرات اردوگاه هفت را تشریح می کنم که کم سن و سال ترین اسرا را داشت و...)
سختی های اسارت زیاد بود اما این باور هم بود که امام مرد خداست و برای بقای انقلاب باید بماند. صبح که شد فعالان اردوگاه برای چگونگی توجیه شرایط فعلی دور هم نشستیم. نمی دانم چطور شد یکی از اسرای مجروح که از بیمارستان آمده بود و بخشی از پیام امام را که برای بمباران داده بودند شنیده بود و آن را به ما گفت. این پیام آبی روی آتش دلمان ریخت و همه چیز آرام شد.

اماما! ما زنده باشیم و تو بگویی من زهر خوردم؟
شب پذیرش قطعنامه در آسایشگاه 4 کمپ 7 بودم. همه به شدت گریه می کردند طوری که عراقی ها هم متعجب شده بودند. ما طلاب و فعالان فرهنگی آسایشگاه هم تا صبح بیدار بودیم و توجیه و برنامه ریزی می کردیم تا جو اردوگاه را کنترل کنیم.
همه بچه ها پتوها را جمع کرده بودند، کف آسایشگاه هیچ فرشی نبود، صورتشان را روی خاک گذاشته بودند و گریه می کردند و زمزمه می کردند : «امام ما زنده باشیم و تو بگویی من جام زهر خوردم؟» تا سه روز این وضعیت ادامه داشت .
یک روز سرباز عراقی آمد گفت چیه؟ خمینی گفته جنگ تمام شود شما می گویید نشود؟ شما از خمینی، خمینی تر هستید؟ برای چه گریه می کنید؟ جنگ تمام شده و شما زودتر آزاد می شوید؟
بعد از این جریان با عملیات مرصاد مقداری از بار غم اسرا کاسته شد.

سخت ترین شب، زیباترین صحنه
سخت ترین شب مان در اسارت، شب رحلت امام بود.
...تا صبح مشغول صحبت و برنامه ریزی بودیم که بعد از امام چه می شود؟ چه کسی می تواند سکان رهبری را به دست گیرد و کشتی انقلاب را در این شرایط حساس جنگ، تحریم ها، مذاکرات صلح، مشخص نبودن مرزها، عزل قائم مقام رهبری و... به سرمنزل برساند؟
اما پس از انتخاب امام خامنه ای همه نگرانی ها فرونشست... به فکر بودیم چه کاری می توانیم برای ایشان انجام دهیم؟ لذا تصمیم گرفتیم به عنوان حداقل وظیفه برای رهبری جدید، مراسم بیعت برگزار کنیم. از زیبارترین صحنه های دوران اسارتم بود (کاش می شد به تصویر کشید این صحنه را که در آن شرایط سخت مراقبت عراقی ها بیعت دسته جمعی با رهبری چه حلاوتی داشت) یک طرف قرآن و یک طرف عکس امام را گذاشته بودیم اما از آقا عکسی نداشتیم برای همین همه اسرا به عنوان بیعت با رهبری، با طلاب مصافحه می کردند.

همچون علی اکبر حسین(ع) شهید شد
ستوانی بود به نام علی اکبر اهل اصفهان، تازه ازدواج کرده بود و آمده بود جبهه. صدای خوبی داشت، دعای توسل می خواند و مدام دعا می کرد مثل علی اکبر امام حسین(ع) شهید شود. یک شب چهارشنبه که این دعا را خواند، چهارشنبه بعدش شهید شد. بدین صورت که آن روز تا می خواستیم کلاس عقاید بگذاریم، بمباران هوایی شروع شد و این ستوان همه سربازان را داخل سنگر ریخت اما همین که خواست با شیرجه خودش وارد سنگر شود بمبی کنارش منفجرو جمجمه اش متلاشی شد، دستانش قطع شد و تنها به یک رگ بند شده بود، بدنش تکه تکه شد...

بهترین دوستم بود؛ تنها دو انگشتش را از میان خاک ها پیدا کردم
یکی از سربازان پدافند هوایی بود، من هر روز بعد از کلاسم می رفتم با هم صحبت می کردیم. دیپلمه بود و مقدار زیادی هم علوم عقلی خوانده بود. آدم خوش صحبتی به نظر می رسید. هر روز می رفتم کنارش تا پستش تمام می شد.
یک روز همینطور که با هم بودیم، دیدم صدای هواپیما می آید خیلی عجیب بود ( دانایان حتی جنگیدنشان هم فرق می کند با سایرین ) من برگشتم ببینم هواپیما کجاست او هم همینطور. دیدم هواپیما از سمت خرمشهر ارتفاعش را بسیار کم کرده اما تا آمدم صدا بزنم علی هواپیما از سمت خرمشهر .....، دیدم هواپیما موشک را به طرف توپ دولول پدافند هوایی شلیک کرد و گلوله بود که از آسمان به سمت شلیک می شد،بعد از اینکه خاک و غبار نشست به طرفش رفتم، از دوست عزیزم هیچ چیزی پیدا نکردم! پودر شده بود. بعد از دوسه روز که رفتم و به دقت محل را گشتم تنها دو انگشتش را از داخل خاک ها پیدا کردم و بسیار متأثر شدم.
امروز من با همین خاطرات زنده ام./919/د102/ن

ارسال نظرات