نمیخواهم ذرهای از جسمم در دنیا باقی بماند
خبرگزاری رسا ـ نماینده مردم قم در مجلس شورای اسلامی گفت: همرزم من در دوران دفاع مقدس در شب عملیات کربلای5 گفت: در این عملیات شهید میشوم اما از خدا خواستم وقتی شهید شدم چیزی از جسمم در این دنیا باقی نماند، اگر از ابولفضل(ع) و از علیاکبر(ع) چیزی ماند، از من شهید جنگ تحمیلی ذرهای در دنیا باقی نماند.
به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، احمد امیرآبادی فراهانی، نماینده مردم قم در مجلس شورای اسلامی، جمعه شب در دومین یادواره شهدای محله مهرآباد که در مسجد امام جواد(ع) قم برگزار شد به بیان خاطراتی از حضور خود در دوران دفاع مقدس پرداخت و گفت: در شانزدهم دیماه سال 65 گردان امام سجاد(ع) اعزام شدیم برای عملیات کربلای 5 و این عملیات در منطقه عمومی شلمچه انجام شد، یکی از شهدا در منطقه غرب حضور داشت و معمولا در منطقه غرب فرمانداران و بخشداران از بچههای سپاه بودند.
این چفیه را به خانواده ما برسانید
ما با این شهید در داخل قطار بودیم و قرار بود برویم درود، توی قطار سرش را گذاشت به شیشه و گفت در این عملیاتی که میخواهیم شرکت کنیم یکی از شهدا من هستم، و شروع کرد خاطرهای را برای ما تعریف کرد، که خاطرهاش این بود: اگر از شهر خارج شوید احتمال حمله کومله است.
«من در منطقه گلستان بودم و هر روز سعی میکردم زیارت عاشورا را بخوانم و از خدا میخواستم من را در جنوب شهید کند، ما برای روستای کامیاران نفت میبردیم و میان اهالی روستا پخش میکردیم؛ غروب شده بود و همه نفتهایمان را تقسیم کردیم و وسایل را جمع کرده بودیم و میخواستیم برویم.
در قسمت خروجی پیرزنی دست بلند کرد و گفت من نفت ندارم، گفتم: «مادر ما نفتمان تمام شده است» اما گفت: «من نفت ندارم»، گفتیم از یکی از همروستاییها نفت بگیر، اما قبول نکرد، بنا شد برایش نفت بیاوریم، آمدیم در بخشداری، بچههای اطلاعات سپاه که متوجه قصد ما شدند، گفتند اگر از شهر خارج شوید احتمال حمله کومله هست، اما من گوش نکردم، همانجا هم از خدا خواستم که من را حفظ کند میدانستم در کردستان شهید نمیشوم. رفتیم و آمدیم و نفت را به آن پیرزن دادیم و اصلا کومله متوجه رفتوآمد ما نشد.»
در شب عملیات کربلای 5 برای خداحافظی دنبال ما و چفیه من را انداخت گردن خودش و گفت من شهید میشوم و از شما میخواهم که این چفیه را به خانواده ما برسانید و ازشان حلالیت بطلبید و بگویید من آن چیزی را که از خدا میخواستم به من داد، که پس از آن خبر شهادتشان را به من دادند.
همیشه نورانیت در چهره او میدیدم
خاطره دیگری را برایتان میگویم و آن این است که یکی از همرزمان ما سوم راهنمایی بود و هر شب بعد از نماز مغرب و عشا سه چهار ساعت، تنهایی با خدا خلوت میکرد و انصافا همیشه نگاه میکردی نورانیت را در چهره وی میدیدی و لذت میبردی، من با او رفیق شده بودم.
شب عملیات در سنگر به من گفت من مطلبی را میخواهم بگویم در این عملیات شهید میشوم اما از خدا خواستم وقتی شهید شدم چیزی از جسمم در این دنیا باقی نماند، میگفت که دلیل من این است که وقتی شهید شدم و به محضر امام حسین(ع) رسیدم و گفتم اگر از ابوالفضل(ع) و از علیاکبر(ع) چیزی ماند، از من شهید جنگ تحمیلی ذرهای در دنیا باقی نماند.
عراقیها متوجه حضور ما شدند
شب رفتیم و در منطقه اوضاع وخیم شد؛ عراقیها متوجه حضور ما شدند، من هم تیر خوردم و به زمین افتادم و فرمانده دستور عقبنشینی داد، عراقیها آمدند این طرف خاکریز و تیر خلاص به بچهها میزدند، این شهید بزرگوار آمد و رد شد، بهش گفتم من مجروح شدم بیا من را ببر عقب، گفت که نه چندتا مجروح جلوتر است آنها را بیاوریم بعد شما را میبریم.
هنوز 10، 15 متر از ما جدا نشده بود که صدای بلندی آمد و یک خمپاره 60 بود یا گلوله مستقیم آرپیجی بود به این بسیجی خورد، بدنش پودر شد و چیزی ازش باقی نماند؛ او جزء شهدایی بود که مفقود الجسد شد./914/پ201/پ
ارسال نظرات