برای او که رد نور را در انحنای تاریخ تماشا کرده است...
گاهی بد نیست حرفهایمان را نه در قالب تکراری جملات همیشگی بلکه در لایههای پنهان اشاره و کنایه و با مدد از استعارتی ادبی بگوییم. حرفهایی که اینگونه، هم دلیرتر و هم زیباتر و هم عمیق تر میشوند. از این پس در هر عصر پنجشنبه که هم بوی انتظار یار به مشام جان میرسد و هم خلسه لحظههای بی قرار، دل و جان را مینوازد، با این درنگهای سبز در واحه های تأمل و سکوت، به استقبال بهار فکر خواهیم رفت. بهاری سبز و پرجوانه که حتی در زمستان دنیای آخرالزمان نیز یادآور باران و بهشت و یار خواهد بود.
تنفس صبح...
چقدر زیباست! نفس میکشد با تو اگر در هوایش تنفس کنی. خنکایش جانت را لبریز میکند از طراوت، تازه پروانهها عاشقت میشوند و مثل ژالهای شفاف و بی وزن میشوی و روان میروی تا جان گلبرگهای زندگی، و همین جاست که زندگی را حس میکنی. وقتی میآید تازه میفهمی زندهای و خدا چقدر نزدیک است.
چقدر روشن است صبح، چقدر مقدس و پاک که حتی خدا هم قسم خورد به صبح. به نفس کشیدن صبح! و باید قسم خورد به حقیقت صبح که اگر نیاید، خفاشها رهایمان نمیکنند و سیاهی دست بر نمیدارد از دنیا. سیاهی رها نمیکند خانههای ساده گلی را و تا آسمانخراش های عصر مدرن خواهد رفت این بیهودگی؛ و چقدر بی معنا میشود لذت تماشای کوچه باغهای نیشابور و حتی لطفی نخواهد داشت میلاد تهران و یا هندسه ایفل.
اگر نیاید صبح، ناراحتی اعصاب میگیرند پروانهها از صدای جیرجیرکها و آرام تر خواهد شد خیال راهزنان شبگرد و معتادان قبرستان قدیم که از بس سرنگ خالی کردند آنجا، گمان نمیکنم ثواب فاتحهای بتواند خود را به حوالی صاحب قبر برساند. هنوز شبها کودک همسایهمان بیشتر گریه میکند، هنوز تاریکی ترس دارد برای دخترک معصوم کوچه پایینی، و حتی مش رحیم بقال هم دغدغه دارد هنگام رفتن به خانه، دو قفل کتابی را میدوزد به درب دکانش، تا شاید خیالش قرار بگیرد.
درود بر صبح که وقتی میآید تاریکی هزار تا پا قرض میگیرد و به سرعت نور میگریزد. ولی چرا دوباره بر میگردد تاریکی؟ چرا دوباره سر میرسد دلهرههای شب؟ چرا نمیرسد نور سپیده به این ظلمات تا جوری گریبانش را بگیرد که دیگر جیرجیرکها هیچ وقت نخوانند و بوفهای شوم هرگز به حوالی ما نیایند، تا روشن باشد همیشه دنیا و نترسد دخترک همسایه و هراس نیفتد به دل کفترهای سپید بال محمد آقا و مش رحیم هم فراموش کند دغدغههای خالی شدن دخلش را.
اما انگار قرار نیست صبح بیاید و بماند برای همیشه. شاید درست گفتهاند یونانیها که جغد را نمیتوان جدا کرد از آتنا، ولی خوشحالم که میآید هر روز و دلم را آینه میکند. حتی سنجاقکها هم دلیرتر میشوند وقتی همه جا روشن است.
چقدر زیباست هدیههای خدا. اگر یاد خدا با صبح و نماز زیبا و آرام بخشش نمیآمد، کدام دست مهربان را از وحشت تاریکی زیر سر مینهادم و کدام یار نازنین را تکیه گاه. خدا حتی قشنگ تر از سپیده صبح است. صاف تر از طراوت گلها و درخشندهتر از از طلوع. خیلی دوستش دارم. آنقدر که حتی گاهی وقتها انگار در بغلش میگیرم و از سرچشمه نابش، شادابترین جرعه عشق را مزمزه میکنم. یادم دادهاند عشق را از سرچشمه بنوشم اما کاش میشد که بنوشم.
شاید اگر روزی به قوس صعود صدرای شیرازی بیفتم یا به اسفارش سفر کنم قدری سیراب کنند این عطش زده بی عار را! با این حال خدا خیلی دوست داشتنی است. آنقدر که حتی در تاریکی شب، نور میآورد میان سجادههای مناجاتیان تا هر که به میهمانی رخسارش آمده، انعکاس یار را درست ببیند و سرمست شود؛ و این هنگامه چه باک اگر بوفها بخوانند؛ دیگر در شب هم، همه کوچه پس کوچههای دهکده آرام خواهد بود و زیبا، حتی شهر، اصلا همه دنیا حال و هوای بیت المعور خواهد گرفت.
و دوباره صبح شد و دلم زودتر از خودم به تماشای آب رفت. به تماشای چشمه، رفت تا لذت بودن را حس کند کنار روشنی عشق، دلم کنار پنجره آمده است. لیلا دارد آب بر میدارد از چشمه. لیلا همزاد صبح است و حتی روشن تر از صبح. انگار تمام خوشبختی در شعاع نگاهش ترسیم میشود. تاریکی از لیلا میترسد. شب هم. گرگ و گراز هم. حتی دزدها هم میترسند. نه فقط دزدان بقالی مش رحیم که حتی دزدهای بدجنس وال استریت هم از لیلا میترسند.
من لیلا را دوست دارم و دوست دارم برایش بنویسم که گاهی برایش بارانی میشوم، آنقدر که تالابهای خشکیده جانم پرآب میشوند، اما کاش بارانی از سمتش ببارد تا سیراب شوم از ترنم معرفتی ناب، معرفتی که فقط در اشارههای اوست به سمت حقیقتها، به سمت امیدواری و دانایی. یقین دارم درست به سمت خداست اشارههای لیلا.
من ردپای لیلا را فقط تا قرون وسطی ندیدهام. بلکه تا خیلی پیش از آن، ردپا دارد به قدمت تاریخ آدم (ع) ، اگرچه هرودوت ندیده باشد او را و یا بطلمیوس یادی نکرده باشد از تشعشع نورش در منظومه گیتی، خیلیها لیلا را نمیبینند و گاه نمیخواهند که ببینند. من علم را بدون لیلا ناقص میدانم و تمدن را هم، من نمره زیر صفر میدهم متمدنی که نشناسد لیلا را، خواه تبارش برسد به تمدن حجاز و بین النهرین و یا مصر و یونان.
لیلا با تاریخ جلو آمده است. از آدم (ع) تا خاتم (ص) ، از اول تا آخر دنیا. لیلا قبل از رنسانس بوده و پس از آن. با مشروطه هم بود، اما با شیخ فضل الله نوری اعدام نشد. لیلا انقلابی است. به قدری انقلابی که لیبرال دموکراسی میترسد از او، واحدهای علوم سیاسی شرق و غرب فقط چند تکه کاغذند در برابر پیچیدگی و حسابگری او، کاخ سفید گیج است، تلاویو هم. استاکس نت مُرد وقتی آمد به سرزمین لیلا، همانطور که آر-کیو-170 هم زمینگیر شد در آسمان لیلا.
لیلا اندیشه ناب است و امثال فوکویاما خیلی مانده درک کنند عمق ماجرای لیلا را، لیلا آرمان است و هم آورد ندارد. فیسبوک ها همچنان خطا میدهند از محاسبه الگوریتم بصیرت لیلا! و نامش کابوس مرگ است برای طاغوتهای عصر صنعت و ماشین.
ای یوسف آخر سوی این یعقوب نابینا بیا
ای عیسی پنهان شده بر طارم مینا بیا
از هجر روزم قیر شد دل چون کمان بد تیر شد
یعقوب مسکین پیر شد ای یوسف برنا بیا
ای موسی عمران که در سینه چه سیناهاستت
گاوی خدایی میکند از سینه سینا بیا
رخ زعفران رنگ آمدم خم داده چون چنگ آمدم
در گور تن تنگ آمدم ای جان باپهنا بیا
چشم محمد با نمت واشوق گفته در غمت
زان طرهای اندرهمت ای سر ارسلنا بیا
خورشید پیشت چون شفق ای برده از شاهان سبق
ای دیده بینا به حق وی سینه دانا بیا
ای جان تو و جانها چو تن بیجان چه ارزد خود بدن
دل دادهام دیر است من تا جان دهم جانا بیا
تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
ای تو دوا و چارهام نور دل صدپارهام
اندر دل بیچارهام چون غیر تو شد لا بیا
نشناختم قدر تو من تا چرخ میگوید ز فن
دی بر دلش تیری بزن دی بر سرش خارا بیا
ای قاب قوس مرتبت وان دولت بامکرمت
کس نیست شاها محرمت در قرب او ادنی بیا
ای خسرو مه وش بیا ای خوشتر از صد خوش بیا
ای آب و ای آتش بیا ای در و ای دریا بیا
مخدوم جانم شمس دین از جاهت ای روح الامین
تبریز چون عرش مکین از مسجد اقصی بیا
متن:عابد باقری
شعر: مولانا
/830/704/م