نجوایی بارانی در غربت این روزهای سرد...
گاهی بد نیست حرفهایمان را نه در قالب تکراری جملات همیشگی بلکه در لایههای پنهان اشاره و کنایه و با مدد از استعارتی ادبی بگوییم. حرفهایی که اینگونه، هم دلیرتر و هم زیباتر و هم عمیق تر میشوند. از این پس در هر عصر پنجشنبه که هم بوی انتظار یار به مشام جان میرسد و هم خلسه لحظههای بی قرار، دل و جان را مینوازد، با این درنگهای سبز در واحه های تأمل و سکوت، به استقبال بهار فکر خواهیم رفت. بهاری سبز و پرجوانه که حتی در زمستان دنیای آخرالزمان نیز یادآور باران و بهشت و یار خواهد بود.
دارم برایت مینویسم لیلا، دارم مینویسم که چقدر حال و هوایت شبیه بهشت است، بهشت به صرف یک فنجان عشق، چقدر به هم میریزد خیالات خام آدم زمینی را. میدانم، خوب میدانم حالا که همه گیر و بندم در همین است که زمینیام. زمین آشنای دیرینه مور و ملخ است، و ماندهام چرا لااقل یکبار فکر نکردم به جنس بالهای فرشتهها که چقدر آسمانی است!
زمین با من مانوس نیست لیلا، چه فرقی است بین کلان شهر آدمهای زمینی با کلونی مورچههای اطراف جادهای که سالهاست سر آسفالتش دعوا داریم؟ اطراف ما همیشه سمفونی عجیبی است که میدانم هنرمندش نه ماییم، مورچههایند، از جنس خودشان، با سبک خوشان، زمینی... فقط زمینی. آسمان نباشد زمین میمیرد. نفس ما هم میگیرد اگر یک روز نگاهمان به سمت آبی آسمان نیفتد.
لیلا از آسمان چه خبر؟ شنیدهام آسمان خیلی دیدنی است. چقدر دلم میخواهد برسم به حس غریب قطرههایی که از آسمان تجربه کردهاند قانون فرود را، قطرههایی عاشق که حرکتشان چیزی است فراتر از قانون سوم نیوتن.
راستی لیلا امروز اطراف ما آسمانی بود. بویت خیلی پیچیده بود در شمشادهای شهر. همه خوشحال بودند. علی برگشته بود به شهر خودش، به خانهاش، بعد از 30 سال. همه آمده بودند به استقبالش. شهر مینیاتوری شده بود، پر از پروانه و معطر از بوی گلاب و دود اسفند. اسفندها هنوز هم همان بوی دهه هفتاد را میداد.
پیر و جوان و دختر و پسر، همه آمده بودند ببینند علی را و ببوسند دست و پایش را. میخواستند لباس پاسداریاش را دوباره تماشا کنند که چقدر تماشایی بود در آن لباس، آن روزهایی که به فرمان امام (ره) میرفت به میعادگاه دلاوران. مردم میخواستند علی را روی دست بگذارند و تمام دنیا را فریاد کنند. آنقدر بلند که گوش فلک کر کند صدای جارشان که مسافرمان برگشته.
اما لیلا خبر داری علی امروز خیلی فرق کرده بود با آن روزها؟ آمده بود اما بی دست، بی پا و بی سر، آمده بود اما بدون آن لباس قشنگ پاسداریاش، پوتینش هم نبود، و حتی قمقمه کوچک آبش هم به همراه نیاورده بود. علی طوری آمده بود که آسمانیها میآیند؛ علی روی دست فرشتهها آمده بود؛ روی شانهها.
کاش مادرش بود تا پاک کند گرد سفر 30 ساله را از پیکر فرزندش. کاش پدرش بود تا ببیند بالاخره جواب داد گریههای دلتنگی نیمه شبها از غصه فراق و به سر آمد هجرانی تلخ. کاش بودند بالای سر ارباً اربای شهرمان، اما پدر و مادر شهدا به نیابتشان آمده بودند، گرچه امروز جای خیلیها خالی بود. جای امام عزیز که حالا آزاده قهرمانش برگشته بود، جای بعضی همرزم هایش، چقدر جای حاج موسی خالی بود.
لیلا! شنیدهام علی قمقمه آبش را کربلا جا گذاشته برای بچههای امام حسین (ع) و پلاکش را علی اکبر (ع) گرفته تا بگذارد در یادبودهای نام آوران عشق، لباس پاسداریاش را سایبان کرده برای پیکر بی پیرهن سالار کربلا، دست و پایش هم نیاورده تا شرمنده عباس نباشد. فقط با استخوانهایش آمده تا لااقل تمام کند چشم انتظاری یک دنیا بی قرار را.
لیلا! پارسال هم همین روزها غافلگیرمان کردی، آن دفعه هم علی روی شانهها آمده بود، اما علی پارسال نگفت که دوباره تکرار خواهد شد آمدنش، تا لااقل آمادهتر شویم. نمیدانم لیلا باید تا کی غافلگیرمان کنی. خجالت حس خوبی نمیدهد به ما لیلا. اگر قرار است به زودی باز هوایمان عاشورایی شود، بگو تا قبلش خانه تکانی کنیم، بهتر میشویم اگر دوباره بازخوانی کنیم صفای ساکنین سنگر را.
کمی جنگ احزاب را سرد کنیم و نزدیک تر شویم به رملهای فکه، زمان سنج سیاستمان را به وقت خط شهادت تنظیم کنیم نه گرینویچ دنیاداران بی معرفت، کمی فاصله بگیریم از تعقیب نرخ ارز و سکه و دل بزنیم به تلاطم بازار بندگی و چند مثقالی بصیرت بخریم در قبال عیار خلوصمان، شاید زیباتر شویم در مراسم استقبال از مسافرمان. قدری دورتر شویم از رایحه کول واتر و عادت کنیم دوباره به بوی ترکش و باروت.
کمی غریب شویم با لوگوی واتساپ و وایبر تا چشممان عادت کند به تماشای چفیه علی که سالهاست روی دوش آقاست. ممنون که سنگ صبورم شدی و همدم اشکهایم لیلا، حالا که علی خودش برگشته به جمع همشهریانش، بگذار تا قدری دلتنگی هایم را بگویم برایش، شاید کمی آرام بگیرم. چون معلوم نیست تا کی در عبرت تماشای استخوانهایش باشم. میدانم که به زودی باز میگردم به همان بی خیالی روزمره و آمال پوشالی و نکبت بارم.
علی! ببخش مرا که بخشش سیره سالار شهیدان است و شما وارث حسینید. شرمندهام که بگویم آنقدر تنبل شدهام که سالهاست نرفتهام با کاروان راهیان نور تا لااقل محض دل خودم هم که شده، کنار سیمهای خاردار طلائیه دردودل کنم با همرزم های شهیدت. دلگیرم، از خودم، از دیگران، از قال و قیلهای بعضیها که عکس شما نیست در دفتر کار و ریاستشان و فقط مطابق تقویم، گرامی میدارند یادتان را و نیز آخرین پنجشنبه سال را.
دلتنگم از جنایتهای جهانخواران، دلتنگم از جای خالی شهدای هستهای، دلتنگم از او که گفت آمریکا میتواند با یک بمب سیستم دفاعی ما را از کار بیاندازد! دلتنگم از فراخواندن رشید مردان و شیرزنان غیور این مرز و بوم در صف سبد کالا به بهانه فقر غذایی تا عشرت بی بی سی باشد کلیپهایشان، دلتنگم از امیدوار کردن دشمن نسبت به کارساز بودن تحریمهایش! دلتنگم از گریههای آرمیتا و سکوت معنادار سایت نطنز، دلتنگم از هق هق علیرضا حوالی فردو.
فقط تو میدانی شهاب 3 چقدر بی قرار یک پرواز است تا درست در قلب آنهایی فرود آید که کوموله و دموکرات، بچه مارهای دیروزشان بودند و داعش، کورمار امروزشان. سجیل که دیگر بی قرارتر. راستی خوب شد نبودی سال 78، نبودی سال 88، بهتر که نبودی علی این سالها را، آقا چه حجمی از مظلومیت و صبوری و بصیرت را نشانمان داد.
آقا برای جنازه صیاد نشست و بوسید تابوتش را. حاج احمد کاظمی هم جایش خالی، تهرانی مقدم هم خیلی وقت نیست آمده سمت شما، در جبهه بچههای امام صادق (ع) هم آیت الله مهدوی کنی مدتی است که رفته، حضرت آقا به جناره اش نماز خواند و جگرمان سوخت وقتی «انا لا نعلم...» را سه بار تکرار کرد. میدانم، آقا گاهی وقتها دلتنگ شما میشود و اصلا مراعاتش نمیکنند بعضیها. آقا خوب میشناسد شما را. برای همین حرفهایش را همیشه با شما میزند.
روزگارمان این روزها بد نیست، همه خوبیم. با هم گفت و گو داریم. گفت و گو با 1+5 هم داریم! دارد نتیجه میدهد! میدانم که باور نمیکنی، حق داری، باور شما با حقیقت عجین است نه با آرزوهای امثال من. اما کاش فراموشتان نکنیم، میدانم به عمد، گاهی پرستویی میشوید و از رزمگاه میآیید تا تلنگری شوید برای بزمگاه بعضی از ما، اما خدا را شکر وقتی میآیید همه جان میگیریم.
دیدی همه آمده بودند و تابوتت را همراهی کردند تا آرامگاه شهیدان؟ دیدی همرزم هایت را؟ دیدی چقدر پیر شدهاند بعضیها، اما هنوز مَردند و استوار، هنوز اگر غلطی بکند آمریکا، سیده زهرا آنقدر توان دارد که چند جلد دیگر «دا» بنویسد.
فداییان آقا را دیدی اطراف تابوتت؟ فداییان آقا حالا منتظرند تا از زمین و آسمان بریزند بر سر هرکس که بخواهد دوباره نخلهای خرمشهر را بی سر کند. آقا غریبی را از جدش به ارث دارد اما خدا را شکر آنقدر تنها نیست که جدش بود، بچهها سالهاست آماده باشند، پیشانی بندها را بستهایم، کربلا اینبار دیدنی تر است اگر شمر شجاعت آمدن داشته باشد.
حرفهایم را گفتم، دلتنگ ما نباش لیلا، اما برایمان دعا کن و برای ظهور آقا...
بی تو به سر نمی شود
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
*این متن به مناسبت بازگشت آزاده شهید علی کیانی به رشته تحریر درآمده بود.
متن: عابد باقری
شعر: مولانا
/830/704/م