۱۵ تير ۱۳۹۴ - ۲۰:۱۷
کد خبر: ۲۷۲۶۷۰
روحانی شهید عارف تقوی در یک نگاه؛

مالک اصلی خداست این امانت چند روزی دست ‌ماست

خبرگزاری رسا ـ روحانی شهید حجت الاسلام عارف تقوی در سال 1341 در شهر اردبیل به دنیا آمد؛ از همان دوران کودکی سرپرستی مادر و خواهر کوچکش را بر عهده داشت؛ با وجود علاقه فراوان به تحصیل، با ترک درس و مدرسه، وقتش را در کار کردن گذراند.
روحاني شهيد حجت الاسلام عارف تقوي

به گزارش خبرنگار خبرگزاری رسا، روحانی شهید حجت الاسلام عارف تقوی سال 1341 در شهر اردبیل به دنیا آمد؛ از همان دوران کودکی سرپرستی مادر و خواهر کوچکش را بر عهده داشت؛ با وجود علاقه فراوان به تحصیل، با ترک درس و مدرسه، وقتش را در کار کردن گذراند.

 

بعد از پیروزی انقلاب و اوج گیری غائله غرب کشور، عازم آن مناطق شد. وقتی از آن مناطق برگشت راهی حوزه علمیه قم شد. یکبار هم از قم به جبهه رفت و در نهایت هجدهم مهر ماه 1361 در عملیات محرم در منطقه سومار به شهادت رسید.

 

مدرسه مؤمنیه

در بحبوحه انقلاب در مسجد اعظم با عارف آشنا شدم؛ عاشق کتاب بود و از مشتریان همیشگی کتابخانه مسجد اعظم؛ یتیم بود و از خانواده‌ای فقیر می گفت با برادرهای ناتنیاش زیاد رابطه ندارد. خودش بود و مادرش. عرفان را خیلی دوست داشت.


مهر ماه 1360 با صابر اکبری جدی به قم رفتیم؛ اوایل انقلاب بود و جوان‌ها مثل سیل به حوزه علمیه می‌آمدند؛ حوزه نتوانست به همه امکانات بدهد و در نیروگاه، اتاقی اجاره کردیم؛ ماهانه هزار تومان، ده روزی در آن وضع ماندیم؛ همان روزها در حرم حضرت معصومه(س) شیخ مصطفی نورانی را دیدیم.


شیخ مصطفی در مسجد محمدیه اردبیل به منبر می رفت و مرا هم می‌شناخت. گفت: اینجا چیکار می‌کنید؟ گفتم: آمدیم خادم علوم اهل بیت شویم ولی کارها درست نمی‌شود.


گفت: بروید هر مدرسه ای را که پسندیدید به من بگویید؛ گفتم: مدرسه مؤمنیه. نامه ای نوشت و گفت: ببرید پیش آقای شهیدی؛ نامه را در مدرسه مؤمنیه در کوچه سفیدآب پیش آقای شهیدی بردیم؛ آقای شهیدی نگاهی به نامه انداخت و گفت: قبول ولی باید مُلَبّس شوید.


شرط ورود به مدرسه مؤمنیه پوشیدن لباس بود، باز برگشتیم پیش شیخ مصطفی و قضیه را گفتیم؛ گفت خوبه که. عمامه‌‌ای برای هر کدام ما آورد و گفت: عبا بخرید پولش با من نگران لباده هم نباشید؛ گفتم: آقا من سیدم عمامه‌ام باید مشکی باشد.


عمامه ای مشکی برایم آورد. دعایی برای ما خواند و به مدرسه برگشتیم. شیخ مصطفی قد بلند بود و اندام توپری داشت. ما هم که لاغر اندام. لباده ها را پوشیدیم. در مدرسه مؤمنیه مستقر که شدیم، عارف هم خودش را به ما رساند؛ از آقای شهیدی اجازه گرفتیم و او هم پیش ما ماند. عارف هم لباس پوشید شاید علاقه اش به عرفان او را به آنجا کشانده بود. جالب اینکه در ترکیب اسمش هم حروف اصلی عرفان مشهود بود.


پوستینی از اردبیل با خودم آورده بودم. یکبار آن را از من خواست؛ گفت می‌خواهی چیکار؟ گفت: می خواهم زیرم بیندازم، بهانه بود و می‌خواست شب ها در پستو روی آن تسجد کند و در عین حال روی پوستین بخوابد. با عشق و علاقه در درس مدرس افغانی حاضر می‌شد.


با یکی از دوستانش که در محله زینال لوازم بهداشتی می‌فروخت، نامه‌نگاری داشت؛ بعد از آن هر کدام از اردبیلی ها آمدند، آقای شهیدی از آن ها استقبال کرد! اواسط آبان ماه 1361 عارف و صابر اکبری جدی با نیروهای لشکر علی‌ابن ابیطالب(ع) به جبهه رفتند؛ هر دو را مشایعت کردم و آن روز آخرین دیدارم با عارف بود.


امانت
در میدان سرچشمه کنار خیابان کتاب می‌فروخت، کتاب و مطالعه ما را با هم آشنا کرد؛ روزی کتاب‌های عرفانی و فلسفی اش را به دوستانش بخشید.


می دانستیم عاشق کتاب است و تعجب کردیم، یکی از بچه ها علتش را پرسید و گفت: در یکی از درگیری ها در محاصره بودیم و گفتم شهید شدنم حتمی است؛ که یکدفعه یاد اردبیل افتادم و کتاب‌هایم جلوی چشمم رژه رفتند.


دیدم مرا پابند خودشان کرده‌اند و نمی گذارند خالصانه خودم را دست خدا بسپارم.


پشت کتاب‌هایش می نوشت: مالک اصلی خداست این امانت چند روزی دست ‌ماست.


پشت بعضی از کتاب‌های مسجد اعظم همین شعر را با دستخط عارف می توان پیدا کرد./978/ت303/ی

ارسال نظرات