«مرگِ همگانی»
ظهرها جواد با مزدا وانت میآید دنبالم. مغرب برادرش حبیب با پراید. و اذان صبح خودم میروم مسجد. حبیب یک ربع به چهار که از جلوی خانه رد میشود برایم بوق میزند و میرود مسجد تا نیم ساعت بعد نماز و قرآن میخواند برای مادرش. سه ماه پیش از پلههای خانه حبیب افتاد پایین و فردایش توی بیمارستان مرد. حتی اگر بکراند صفحه موبایلش را نمیدیدم؛ با اصرارش برای خواندن روضه حضرت زهرا میفهمیدم داستان چیست. یک ربع به اذان صبح عبا عمامه تن میکنیم و میروم مسجد. خانه ابتدای خیابان عریضی است و مسجد در انتهاش. تا مسجد میدٙوم. عبایم را توی بادِ نرمی که میوزد میرقصانم. دنبال سگ های ولِ پیاده رو میافتم. روی جدول کنارش لِی لِی میکنم و سرخوشترین روحانی تاریخ میشوم. در خنکای نسیمِ زیدآباد. جلوی مسجد چهار پنج ماشین هوندا و هیوندای و شاسی بلند پارک شده و تویش قیافههایی که باور نمیکنی چیزی جز بیل و کَمچه(چیزی شبیه بیلچه) و دِسقاله(همان داس) توی دستشان گرفته باشند. پسته هارمونی اقتصادی و به دنبالش فرهنگی نیمی از استان کرمان را بهم ریخته. کسانی که تا دیروز چند تَرکه سوار قاطر و الاغ میشدند و دنیا را روی پالنهای از کاه پر شده آن میدیدند؛ کمتر از یک دهه همان بیل و دسقاله را روی صندلی کمک راننده سانتافه و سوناتا میگذارند. توی خانه های کاهگلی تلویزیون 62 اینچ نصب میکنند و تابلوهای طلاکوب به دیوارِ. تلفیق سنت و مدرنیته. پول و پِهِن.
صبح نماز را میخوانیم و یک حدیث بعدش. یکیشان به ترتیبی نوبتی که خودشان میفهمند میرسانَدَم خانه. تا دو ساعت مانده به ظهر میخوابم. حوالی ده صابر زنگ میزند که دیدی چی شد؟ میگویم چی؟ میگوید: «مجلسو کشتن.» چیزهایی میگوید و توی خواب و بیداری جوابش را میدهم و نمیفهمم و گوشی را قطع میکنم و میخوابم تا دوازده. جواد میآید دنبالم. چند دقیقه مسیر مدام سرش توی گوشی است و همه خبرها را برایم میخواند. توی مسجد همه دور یکی جمع شدهاند و چیزی از توی گوشیاش میبینند. نه کسی تحویل میگیرد و نه صلواتی برای سلامتی علمای اسلام میفرستند. بعد نماز ظهر و عصر روی پله دوم منبرِ چوبی و خوشتراش وسط مسجد مینشینم و درباره مراتب ایمان صحبت میکنم. سرها کماکان توی گوشی و پچ پچِ زنها بلندتر از همیشه. وسط صحبت مکث میکنم. هٙمهمه کمتر میشود و قطع نه.
- بلندگو را بدم دستتون صداتون رساتر بشه؟
گوشیها توی جیب میرود و ته مانده پچپچها هم میخوابد. روضه که میخوانم بیشتر گریه میکنند. بعد روضه دورهم میکنند که حاجی میدونی چی شده؟
بعد ازظهر از خانه زنگ میزنند. جواب میدهم. از پشت خط صدایی زمخت که سعی دارد ترسناک باشد میآید. یاد قسمت شش سریال فارگو میافتم و میترسم. با عصبانیت میگویم تو کی هستی؟ صدای خنده امیرمهدی بلند میشود. باورم نمیشود. هیچ وقت از این کارها نمیکرد. نمیتوانست بکند. با دعوا میگویم گوشی را بده مامانت.
- بابا میدونی چی شده؟
- چی؟
- هشت نفرو کشتن.
باورم نمیشود پسرک پنج ساله اینطور حرف میزند و تعجب میکند. مرگ هم همگانی شده است.
- تو از کجا میدونی؟
- بابا هشت نفرو کشتن. هشت نفر خیلی زیاده.
او بزرگ شده یا من پیر؟ با قبول خواستههاش در باب خرید تفنگ و شمشیر خداحافظی میکنیم. زنگ در را میزنند. از بالکن نگاه میکنم. حبیب از مزدا پیاده شده و دست تکان میدهد.
- حاجی برای شهدای مجلس یه فاتحه خونی گرفتیم. بیا بریم.
میگویم چند دقیقه صبر کن. زنگ میزنم به خانه. خانمم گوشی را برمیدارد. میگویم گوشی را به امیرمهدی بدهد. امیرمهدی با همان صدای زِبرِ تقلیدی سلام میکند.
- پسرم تفنگ نمیخرم برات.
قبل اینکه جواب و گریه بعدش را بشنوم گوشی را قطع میکنم. لباس میپشوم و عبا روی دوشم میاندازم و میروم پایین.
ادامه دارد...
سید احمد بطحایی