چله نشینی شهید حججی در مسجد جمکران برای پروازی عاشقانه
به گزارش خبرگزاری رسا به نقل از مرکز خبر روابط عمومی مسجد مقدس جمکران، چند روزی است که عکسی در شبکههای مجازی دست به دست شده و فضای حقیقی را نیز با خود برده است، فضای مجازی و حقیقی همه یکی شدهاند انگار در هیبت و صلابت نگاه شخصیت اول عکس، اسیری که دست بسته است اما روحش آزاد و آزاده و ترس از سر و روی داعشی لعین میبارد.
اما این شهید کیست که این چنین انقلاب به پا کرده در فضای مجازی و حقیقی و همه را یکی کرده در مدح شهدای مدافع حرم؟
شهید مدافع حرم محسن حججی متولد ۲۱ تیرماه ۱۳۷۰ در شهرستان نجفآباد اصفهان است که از سال ۸۵ به فعالیتهای فرهنگی ورود کرده بود؛ این شهید والامقام در سال ۱۳۹۱ تشکیل خانواده داد و ثمره ازدواجش علی یک و نیم ساله است.
این شهید مدافع حرم در سال ۱۳۹۳ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد؛ این مدافع مظلوم و مقتدر حرم در روز دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۶ به اسارت حرامیان داعشی درآمد و در روز چهارشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۶ در منطقه تنفت سوریه به شهادت رسید.
در ادامه زندگینامه شهید محسن حججی را از زاویه نگاه فردی میبینیم که با شهید زیسته و جهاد فرهنگی کردهاند.
با دستهای بسته مینویسم/ حتماً قصهام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید
حالا که دستهایم بسته است مینویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستادهام و ایستادهام رو به همه شما رو به رفقا رو به خانوادهام رو به رهبرعزیزم و رو به حرم.
حرامزادهای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم وحالا که اینجا در این خیمهگاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنهای و فرماندهام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که اگر در بین مردمان زمان خودتان غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمدهایم و آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد.
آسمان اینجا شبیه هیچ جا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیدهام یا آسمان بیابانهای سالهای خدمتم، اینجا بوی دود و خون میآید.
کم کم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظههای آخر که حرامیان دورهام کردهاند میخواهم قصه بگویم و قصه که میگویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم میشود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانوادهاش پر میکند، اما حتماً قصهام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.
قصه کودکیام که با پدرم در روضههای مولا اباعبداللهالحسین(علیه السلام) شرکت میکردم، قصه لرزش شانههای پدر و من که نمیدانستم برای چیست؛ پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس میگفت و توصیه میکرد: «پسرم دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچ وقت تمام شدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود انشاالله روزی هم نوبت تو خواهد شد.»
دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد؛ مادرم همیشه میگفت تو را محسن نام گذاشتم به یاد محسن سقط شده خانم حضرت زهرا(سلام الله علیها)؛ مادر جان، نخستین باری که به سوریه اعزام شدم دریچههای بزرگی به رویم باز شد اما نمیدانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید.
بازگشتم و چهل هفته به مسجد مقدس جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم؛ تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است، تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها) نکردی و نامم را محسن نگذاشتی، مادر جان حرم خانم زینب(سلام الله علیها) در خطر است اجازه بده بروم.
مادرم سرفراز باش چون ام وهب
مادرم نکند لحظهای شک کنی به رضایتت که من شفاعت کنندهات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا(سلام الله علیها) سرم را بدست بگیر و سرفراز باش چون ام وهب.
مادر یادت هست سالهای کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاتر؟ همیشه احساس میکردم گمشدهای دارم و اینقدر به مادرمان حضرت زهرا(سلام الله علیها) شدم تا در سال ۱۳۸۵ و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسهای تربیتی فرهنگی به همین نام بود.
همان سالها بود که مسیر زندگیم را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیأت، کار فرهنگی و مطالعه و کتابخوانی رشد کردم؛ انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صد ساله را به سرعت پیمودم، سربازی و خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم و تو مادر ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.
و ازدواج که آرزوی شما بود با دختری که به واسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است، همنام حضرت زهرا(سلام الله علیها) و از خانوادهای که به شرط اینکه به دلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و با ایمانی باشم دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریهای ساده به عقدم در آوردند و من هم تنها خواستهام از ایشان مهیا کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمک هم زندگی مهدوی را تشکیل دادیم.
خانوادهای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند؛ همین جا بود که احساس کردم یکی از راههای رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه پاسداران است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.
شفاعتی که همسر وهب از مولا اباعبدالله شرط اجازه میدان رفتن وهب گذاشت طلب تو
و همسرم و همسرم، میدانم و میبینم دست حضرت زینب(سلام الله علیها) که قلب آشوبت را آرام میکند، همسرم شفاعتی که همسر وهب از مولا اباعبدالله شرط اجازه میدان رفتن وهب گذاشت طلب تو؛ خاطرات مشترکمان دلبستگی نمیآورد برایم، بلکه مطمئنم میکند که محکمتر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت به اقتدای پدر سربازی کند.
حالا انگار سبکتر از همیشهام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که میآید، بوی مجلس هیأت موسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین بخیر که گفت مؤسسه خون میخواهد و این قطرهها که بر خنجر میغلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر شیبالخضیب شدنم را هموار کرد.
روی زمینی نیستم که میبینید، ملائک صف به صفند کاش همه چیز واقعی بود درد پهلویم کاش ساکت نمیشد و حالا منتظر روضه قتلگاهم، حتماً سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است.
اینجا رضاً برضاک را میخواهم زمزمه کنم، انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بی سر را میبینم که هم دوش زینب آمدهاند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم؛ حرامیان در شعلههای شرارت میسوزند و من بدن بی پیکرم را میگذارم برای گمنامی برای خاک زمین./۸۴۰/د۱۰۱/ج