ظهور روح صادق هدایت در تئاتر ایران
به گزارش سرویس فرهنگی اجتماعی خبرگزاری رسا، انقلاب اومانیستی سال 1787 فرانسه، که به باور بسیاری از ناظران مسیحی و ایمانباور آن زمانه، طغیان انسان مدرن در برابر خداوند بود، بیش و پیش از هر چیز اخلاقیات، سلوک و زیست خود فرانسویها را تغییر داد، تغییری که تا همین امروز استمرار داشته و حتی روندی فزاینده داشته است. طغیان فرانسویها در قرن هجدهم علیه اخلاقیات مسیحی، یکی از آتئیستترین ملتهای دنیا را شکل داده است اضمحلال خانواده، نرخ ولادت نامشروع نزدیک 60 درصدی، فردگرایی افراطی، نیهیلیسم و زندگی فارغ از قیود اخلاق سنتی از ویژگیهای جامعه امروز فرانسه است. این طغیانگری اخلاقی در برابر هر نوع قانون و قاعده میراثبرده از ادیان ابراهیمی، به طور خاص در طبقه متوسط شهرهای بزرگ فرانسه، به وضوح در فرهنگ و هنر این کشور هم تجلی یافته است.
از این رو، سینمای فرانسه، از همان دوران هژمونی مجله «کایه دو سینما» و شکلگیری جریان موسوم به «موج نو»، پیشتاز «تابوشکنی» اخلاقی در سینمای جهان بود، آن هم زمانی که در خود هالیوود، حتی تا اواخر دهه 1980، هنوز تحفظ و پوشیدگی در به تصویر کشیدن تابوهای اخلاقی بر کلیت نظام استودیویی حاکم بود. بی خدایی، غیاب تقریبا کامل اخلاقیات مسیحی، پردهدریهای بی سابقه در نمایش روابط جنسی، فردگرایی افراطی و زندگی سلولی، نبود روح جمعی، سیطره اباحهگری و اپیکوریسم(خوش باشی و دم غنیمتی) و حتی به تصویر کشیدن و عادی سازی روابط مسموم خانوادگی و آن چه که در فرهنگ سکولار غربی نیز به عنوان «تابوی نهایی» شناخته میشود (زنای با محارم)....و در یک کلام، زندگی «کافرانه» به وجه مشخصه و اصطلاحا «امضا»ی سینمای فرانسه تبدیل شد. در حوزه ادبیات و تئاتر هم اوضاع در همین راستا و بسی بدتر و وخیمتر است به نحوی که یکی از معروفترین نویسندگان معاصر فرانسوی، یعنی «ویرژین دسپنته»، کسی است که فاحشگی و «نقد» فیلمهای پورن را در کارنامه دارد! یا «استعداد» بزرگ نمایشنامهنویسی فرانسه، نویسندهای چون «فلوریان زلر» میشود که بلااستثناء در همه آثار خود تمهای غلیظ فرویدی و به طور خاص تابوهایی چون کشش جنسی به محارم را محور قرار داده است.
اما این فاجعه اخلاقی وقتی به ساحت فرهنگ امروز ایران مرتبط میشود که بدانیم آثار همین «فلوریان زلر» به طور کامل به فارسی ترجمه شده و چند اثر او که از قضاء به صورت نه چندان پوشیده، تابوشکنیهای اخلاقی را در خود دارد، در همین تهران و در همین تابستان گذشته، روی صحنه رفته است. این ماجرا وقتی معنای عیانتری برای اهل فن پیدا میکند که تصویر مترجم اصلی آثار زلر در ایران، در کنار سفیر فرانسه «فیلیپ تیه بو»، در مراسم تقدیر از آموزگاران زبان فرانسه، توسط خود این مترجم منتشر میشود. اما جدای از همه گزارشهای آشکار و پنهانی که از برنامههای هدایتی-حمایتی سفارت فرانسه برای اثرگذاری خاص در حوزه تئاتر ایران وجود دارد، بررسی محتوایی شمار قابل ملاحظهای از تئاترهایی که در بازهی 6 ماهه اخیر روی صحنه رفته، به نحوی معنادار سرریز روایت و جهانبینی «فرانسوی» در نمایشهایی که توسط نویسندگان ایرانی نوشته شده و زندگی کاراکترهای فارسی زبان را به تصویر می کشد، آشکار میسازد.
یکی از سرفصلهایی که در ماههای اخیر، به صورت خزنده اما فزاینده در نمایشهای ترجمه یا اریجینالی که روی صحنه می رود، خودنمایی میکند، نوعی عقدهگشایی با مفهوم «خانواده» است که در خود پیوستهایی چون تقدس زدایی، بلکه هیولانگاری، از مفهوم «مادری» یا «پدری» راه دنبال میکند. به عنوان یک مصداق، در همین آذرماه گذشته، نمایشی با عنوان «زیراکس» در تالار حافظ روی صحنه رفت که با استفاده از یک گروه بزرگ از بازیگران جوان شهرستانی (که با لهجههای مختلف ایرانی، قرار بود فراگیری و شمول موضوع نمایش را به رخ بکشند)، با وامگیری نه چندان آشکار از برخی اصطلاحات و شیوههای روانکاوی فرویدی، صحنهی نمایش را به محاکمهی کلیتی به نام «خانواده» و بازنمایی یک زندان یا شکنجهگاه روانی از روابط و مناسبات خانوادگی و به طور خاص روابط والدین و فرزندان، تبدیل کرد.
در این نمایش، کاراکترها از خاطرات خانوادگی به عنوان «سیاهچاله» تعبیر میکردند و در طول روند نمایش، که به صورت نمادین شبیه یک جلسه رواندرمانی فرویدی بود، با بازگو کردن خاطرات تلخ خود از «خانواده» کمکم لباسهای تیره خود را از تن به در میکردند، تا آن جا با خلاص شدن از این «سیاهچاله»ها، در آخر همهی کاراکترها یکدست سفیدپوش شدند. راوی نمایش در همان دقایق ابتدایی «زیراکس» چنین میگوید:
" ما قراره به تاریکی سفر کنیم..."
و البته منظور او، همین یادآوری خاطرات «خانواده» است. یا در جایی دیگر، همین راوی میگوید:
" من اولین بار که درباره سیاهچاله خوندم، یاد مادرم افتادم... مامان فکر میکنه عقل کله... مامان من اگه فکر میکرد کاری به صلاح شماست، وادارتون میکرد اون کار رو انجام بدید."
و نمایش با یک جمله نتیجهگیری و بسته میشود، آنجا که نوبت روانکاوی نمادین خود راوی میشود، او در پایان پشت به مادر خود میگوید:
" «مادر، می خواستم بگم، ازت متنفرم."
درست در ماه قبل از اجرای «زیراکس» در تالار حافظ، یعنی در آبان گذشته، نمایشی با عنوان «تجربههای اخیر» (ن: امیررضا کوهستانی/ک: مجتبی جدی) در سالن استاد انتظامی ایرانشهر به روی صحنه رفت که در آن همخوابیهای یکشبه و اطفال نامشروع در چند نسل یک خانواده، خانوادههای فروپاشیده، مادری خشک مقدس و روانپریش و پدرانی مسوولیتگریز و ترسو و فرزندانی رهاشده و همواره در معرض اغواء، در محوریت هستند.
حال چند روزی است که اجرای نمایش «آلستار» (ن:داوود پورحمزه/ ک:مهتاب شکریان) در عمارت نوفل لوشاتو کلید خورده است که باز ترسیم دوزخی به نام «خانواده» است.
«آلستار» ویترینی از خباثت، خیانت و جنایت «پدر» و «مادر» و همهی نزدیکان و وابستگان دختری 15 ساله به نام «هدیه» در حق اوست که روزی، کفش کتانی «آلستار» به پا، به قصد رستگاری از جهنم خانه فرار میکند.
مادر او، یک زن روانپریش خیانتدیده از سوی شوهر است، که در جای جای پیکر دخترش با قاشق گداخته، داغ گذاشته است. پدرش، یک فرد بیوجود و بیحمّیت و زنباره است که در روند نمایش میفهمیم که به کار «قوّادی» و قاچاق دختران نوجوان به شیخنشینهای حاشیه خلیج فارس مشغول است. این «پدر»، خود فرزند مادری است که کف کافه و کابارههای لالهزار قدیم بزرگ شده و در ادامه، به فاحشگی افتاده و سرانجام خود یک «قوّاد» شهره و شناس تبدیل شده است که با پسرش در آن تجارت کثیف و عفن شراکت دارد. مادر «هدیه»، دوست و همسایهای مجرد دارد که ظاهرا به دخترک مهر میورزد و میخواهد جای خالی محبت مادر سرد و روانپریش هدیه را برای او پر کند، اما در ادامه اعترافات، درمییابیم که این زن هم یک روانپریش دیگری است که دختر بینوا را به بهانهای به خانه کشانده و تا سر حد مرگ او را شکنجه داده است.
از کنایههای سیاسی مد این روزهای تئاتر و سینمای ایران هم چیزی نمیگوییم. بازپرس پرونده مفقودی هدیه، به زن قوّاد که تلاش دارد از گذشته و «ستّار» خواننده و دربار و این چیزها بگوید، میتوپد که «این ماجرا، مال سی چهل روز پیشه، بعد تو از سی 40 سال پیش حرف میزنی؟» و زن میگوید: «خب همه ماجرا از همون موقع شروع شد دیگه.»
یا همین زن که «شهین» نام دارد، داستان از راه به در شدنش را در «چهل سال پیش» چنین نقل میکند: «لالهزار دم تئاتر سعدی نشسته بودم... ریختند خیلیها رو گرفتند، از همون دم در شروع کردند... من از لای دست و پای بابام در رفتم... فکر کردم میشینم توی همون تئاتر، تا بعد بتونم یک فکری بکنم... ما رو آوردن توی همین کلانتری... (رو به بازپرس جوان) اون موقع شما احتمالا هنوز دنیا نیومده بودی. شب در بازداشتگاه باز شد و غذا برامون آوردن. یه جفت دست منو کشید بیرون. منم جوون بودم، گوشتم تازه وا شده بود. کارشون که باهام تموم شد، منو از کلانتری انداختن بیرون.» و از آن به بعد اجبارا وارد مسیر فاحشگی شد. و او در همین همخوابی در کلانتری، باردار شده و پسری به دنیا آورد که خیلی زود در دنیای خلافکاری به زندان افتاد. همین پسر، تبدیل به پدر «هدیه» شد. یعنی اصولا این تراژدی مشئوم از همان «40 سال پیش» آغاز شد که کاملا نامعلوم است اشاره به چه رویدادی دارد.
پدر هدیه در جایی از نمایش، در توجیه این که چرا بعد از ازدواج با مادر هدیه، دست از تجارت کثیف خود برنداشته، میگوید:
«شاید میخواستم انتقام بگیرم... شاید از خودم، شاید از پدرم، از «شهین»...»
هدیه که از دست مادر روانپریش و دوست روانپریشتر او گریخته، تصادفا جلوی تئاتر شهر به «شهین» (یعنی مادربزرگ ناشناختهاش) برمیخورد که در کار اغفال دختران نوجوان برای تجارت کثیف پسر خود است. در نهایت دختر در خانه تیمی شهین، فردی را که قرار است او را به خارج بفرستد (یعنی پدر خود را) میشناسد، و برای این که با او مواجه نشود، پا به فرار میگذارد و در این کشاکش، پدر، در کمال بی رحمی دخترش را به خون میکشد... .
این ملغمهی چرک و کثافت و عفونت، این دوزخ حیوانی که روابط انسانی از آن رخت بربسته و هیچ نوری از شفقت و عاطفه در آن دیده نمیشود، این پدران و مادران فاسد، قسی القلب و روانپریش، این جهان-زیست جنگل گونه که حتی پسر 15 سالهی کاراکتر مکانیک، متجاوز به عنف یک دختر نوجوان است و بعد هم قربانی خود را می کشد و پدرش هم به او در امحاء آثار جنایت کمک می کند، آیا «ایران» است؟ به قطع یقین این گونه نیست و این نمایش چیزی جز عصاره «ناتورالیسم» منحط و سیاه جاری در سینما و تئاتر امروز فرانسه نیست، که این چنین جاعلانه بر یک زیست-جهانی ایرانی تحمیل شده است. و البته این بازنمایی جعلی ناتورالیسم پوچگرای فرانسوی در یک میزانسن ایرانی، اصلا چیز تازهای نیست و قدمتی دستکم صدساله دارد. زمانی یکی از آباء «فرانکوفیل»های وطنی، یعنی صادق هدایت، که عمیقا شیفته و والهی فرهنگ «برتر» (کذا!) فرانسوی، و به همان میزان، بیزار از «ایرانیت» خویش بود، ناتورالیسم منحط، سیاه و اروتیک امیل زولا و جیمز جویس را در قالب ایرانی بازنمایی میکرد و داستانهایی چون «علویه خانم»، «لاله»، «آبجی خانم» و «طلب آمرزش» شکل میگرفت. بیجهت نبود که از همان دوران حیات هدایت، فرانسویها او را آنچنان تحسین و تبلیغ میکردند و به قول مرتضی فرزانه در کتاب «آشنایی با صادق هدایت»، تا سالها او را تنها نویسنده ایرانی قابل ملاحظه میدانستند که آثارش ارزش ترجمه به فرانسه را دارد! به هر حال، برای آنان، هدایت دست پرودهی فرهنگ و فضای فرانکوفیل بود و فرانسویها مولفههای مورد علاقه خود را در آینه او میدیدند.
الغرض، جریان موسوم به «موج نو» سینمای فرانسه در اواخر دهه 1950، از دل مجله سینمایی روشنفکری «کایه دو سینما» سربرآورد. فیلم شاخصی که به نوعی آغازگر این جریان به اصطلاح «روشنفکری» در سینمای فرانسه معرفی میشود، فیلم «چهارصد ضربه » (1959) ساخته فرانسوا تروفو است. همهی مولفههای آن ناتورالیسم سیاه و تاریک و به شدت نیهلیستی، در همان فیلم سرالگوی «موج نو» تثبیت شد: توصیف دوزخی از همه ارزشهای سنتی چون خانواده و دین، تقدسزدایی از مفهوم «مادر»، اروتیسم حیوانی، فقدان شفقت و عاطفه در روابط انسانها، نبود هیچ حقیقت متافیزیکی و... .
تلاش برای کپی کردن جریان «موج نو»ی فرانسوی از طریق برخی مجلات شبهروشنفکری سینمایی در اواخر دهه 1340، در ایران کلید خورد و یک «موج نو»ی وطنی با همان مولفههای پیشگفته در دهه 1350 در سینما و تئاتر و داستاننویسی ایران رقم خورد. در سینما امثال خسرو هریتاش، امیر نادری، سهراب شهید ثالث، فریدون گله و... و در تئاتر امثال عباس نعلبندیان و آربی آوانسیان و در ادبیات امثال بهرام صادقی، بهمن شعلهور، زکریا هاشمی و غلامحسین ساعدی ، دنبالهرو همان فضای فکری و ذهنی فرانسوی بودند.
حال به نظر می رسد که با یک وقفه سه چهار دههای، دوباره جریان «فرانکوفیل» تمامقد، وارد عمل شده تا با ایجاد هژمونی در قشر نخبگانی طبقه متوسط، روند استحاله فرهنگی را تسریع کند. /882/ 303/