امیدوارم در اجر مجاهدتهای همسرم شریک باشم
تنها شرط رضایت من برای اعزام محمد که همان سفر به سوریه بود محقق نشد و من بیقرار زیارت بیبی ماندم. شاید بهرغم همه پیگیریهای من هیچ وقت زیارت بیبی زینب (س) قسمت من نشود، اما امروز به عنوان همسر جانباز در کنارش میمانم و همه سختیها و کمبودهای این مسیر را هم با جان و دل قبول میکنم و گلهای ندارم
به گزارش خبرگزاري رسا، در روز شهادت فاطمه زهرا (س) و در ایام فاطمیه مهمان جانباز مدافع حرم لشکر فاطمیون میشوم. جانباز محمد میرزایی یکی از رزمندگان مدافع حرم حضرت زینب (س) است که در روزهای دفاع از حرم، کار و زندگیاش را تنها به ثمن گوشه چشمی از اهل بیت (ع) رها کرد و به مصاف با دشمنان تکفیری رفت. با همسر جانباز هماهنگ میکنم و راهی آدرسی که من را به مشکیندشت استان البرز راهنمایی میکند، میشوم. به در خانه که میرسم با اولین زنگ همسر جانباز به استقبالم میآید. وارد حیاط کوچک و سربستهای میشوم. در همان ابتدا توجهم به سمت ویلچری جلب میشود که گویی مدتهاست کنار دوچرخه بچهها جا گرفته است. وارد خانه میشوم و دقیقاً به محض ورود چشمم به جانباز محمد میرزایی میخورد که روی زمین نشسته و چشمانتظار آمدن ماست. بعد از احوالپرسی، گفتوگویمان شروع میشود.
فاطمه... فاطمه
عباس و امیرعلی، فرزندان جانباز با رویی خوش پذیرایمان میشوند و به خوبی معلوم است که از دیدنمان بسیار خوشحالند. کنارمان مینشینند تا آنها هم شاهد گفتوگوی ما با پدرشان باشند. ابتدا نمیدانستم که جانباز محمد میرزایی به خاطر شرایط جانبازی قدرت تکلم ندارند همین که رکوردر را کنار جانباز میگذارم و میخواهم خودش را برایم معرفی کند، نگاهی پرمعنا به همسرش میاندازد، انگار از او میخواهد که پاسخگوی سؤالات ما باشد.
فاطمه رضایی همسر جانباز که گویی مدتهاست زبان همسرش شده، رو به ما میکند و میگوید: فکر میکنم ابتدا باید کمی از شرایط آقامحمد برایتان بگویم. چشم راست و سمت راست بدن همسرم لمس (بیحس) است و قدرت تکلم ندارد. ایشان در حد یک سلام گفتن میتواند صحبت کند. نزدیک پنج سال است که بچهها صدای صحبت کردن پدرشان را نشنیدهاند. حتی نمیتواند اسم بچهها را بگوید و هر چه بخواهد نام من را صدا میکند و میگوید «فاطمه». من شرمندهام که همسرم نمیتواند خودش با شما صحبت کند.
با صحبتهای همسر جانباز، خودم را بیش از پیش مرهون و مدیون مردان غیوری میدانم که برای حفظ اسلام و اعتقادات دینیشان از همه داراییشان مایه گذاشتهاند.
فاطمه... فاطمه
عباس و امیرعلی، فرزندان جانباز با رویی خوش پذیرایمان میشوند و به خوبی معلوم است که از دیدنمان بسیار خوشحالند. کنارمان مینشینند تا آنها هم شاهد گفتوگوی ما با پدرشان باشند. ابتدا نمیدانستم که جانباز محمد میرزایی به خاطر شرایط جانبازی قدرت تکلم ندارند همین که رکوردر را کنار جانباز میگذارم و میخواهم خودش را برایم معرفی کند، نگاهی پرمعنا به همسرش میاندازد، انگار از او میخواهد که پاسخگوی سؤالات ما باشد.
فاطمه رضایی همسر جانباز که گویی مدتهاست زبان همسرش شده، رو به ما میکند و میگوید: فکر میکنم ابتدا باید کمی از شرایط آقامحمد برایتان بگویم. چشم راست و سمت راست بدن همسرم لمس (بیحس) است و قدرت تکلم ندارد. ایشان در حد یک سلام گفتن میتواند صحبت کند. نزدیک پنج سال است که بچهها صدای صحبت کردن پدرشان را نشنیدهاند. حتی نمیتواند اسم بچهها را بگوید و هر چه بخواهد نام من را صدا میکند و میگوید «فاطمه». من شرمندهام که همسرم نمیتواند خودش با شما صحبت کند.
با صحبتهای همسر جانباز، خودم را بیش از پیش مرهون و مدیون مردان غیوری میدانم که برای حفظ اسلام و اعتقادات دینیشان از همه داراییشان مایه گذاشتهاند.
عباس و امیرعلی
همسر جانباز در ادامه پاسخگوی سؤالاتمان میشود و میگوید: محمد ۳۲ سال دارد و سال ۱۳۹۴، ۱۳۹۵ به سوریه رفت و یک سال در جبهه مقاومت جنگید تا اینکه در نهایت جانباز شد.
خانم رضایی از مهاجرتشان به ایران برایم میگوید: همسرم از دوران بچگی در ایران زندگی کرده بود و من هم ۱۲ سال داشتم که بعد از ازدواج با محمد به ایران آمدم. من و محمد در افغانستان بچه محل بودیم و امروز حدود ۱۲ سال است که ازدواج کردهایم و ثمره این زندگی دو فرزند پسر به نامهای عباس و امیرعلی است. همسرم با کار بنایی رزق حلال به خانه میآورد و زندگیمان را میچرخاند و الحمدلله درآمد خوبی هم داشت.
به شرط زیارت بیبی
همسر جانباز از چرایی حضور همسرش در جبهه مقاومت میگوید: خانواده وابستگی زیادی به همسرم داشتند. محمد داشت زندگیاش را میکرد که دو برادرش راهی جبهه شدند، بعد محمد به من گفت میخواهم بروم و مانند برادرهایم و دیگر مجاهدان خدمتی کنم که من مخالفت کردم. آن زمان امیرعلی یک ماه بیشتر نداشت، گفتم من تنهایی از پس بچهها برنمیآیم. محمد گفت نگران نباش، من میروم و برمیگردم، فقط دلم میخواهد برای بیبی زینب (س) کاری کنم. میخواهم وقتی میگویم همه دار و ندارم و همه زندگیام به فدای اهل بیت باید ثابت کنم که اهل عمل هستم، بیبی زینب خودش هوای ما را دارد. به محمد گفتم تنها به یک شرط اجازه میدهم که بروی. پرسید چه شرطی؟! گفتم من را هم به زیارت بیبی زینب (س) ببری! محمد گفت من قول میدهم در اولین فرصت این کار را بکنم. وقتی این قول را به من داد و خیالم از زیارت بیبی زینب (س) راحت شد با تمام وجود رضایت دادم و خودم ساک سفرش را بستم و مهیای سفر شد. محمد سال ۱۳۹۴ بعد از مدتی آموزش به منطقه اعزام شد، تا مدافع حرم بیبی زینب (س) شود. محمد رفت و ۲۰ روز بعد با من تماس گرفت. محمد سه ماه در منطقه بود و بعد به مرخصی آمد. کمی بعد برای بار دوم اعزام شد و به خاطر اینکه مادرش به رحمت خدا رفته بود بازگشت.
کما و جانبازی
عباس و امیرعلی گاهی وارد مصاحبهمان میشوند و با کنجکاوی به صحبتهای مادر گوش میدهند. همسر جانباز از آخرین اعزام جانباز محمد میرزایی اینچنین روایت میکند: همیشه همسرم قبل از عملیات بدون اینکه به من بگوید عملیاتی در پیش است میخواست برای همه رزمندهها دعا کنم و برای فتح و سربلندی اسلام نذر کنم. با شنیدن این حرفها دل من هم دخیل حرم بیبی زینب میشد و برایشان نذر و نیاز میکردم.
وی ادامه میدهد: یک شب قبل از مجروحیت محمد، سردرد شدیدی داشتم. آن شب خیلی منتظر تماس محمد ماندم، اما خبری نشد. نگرانش بودم، نمیدانستم چه شده که نتوانسته تماس بگیرد. خانواده برادرش در کنار ما زندگی میکنند. همان شب فاطمهخانم برادرزاده همسرم به خانه ما آمد. از فاطمه سراغ گرفتم که عمو با شما تماسی نداشته است و ایشان گفت نه من هم اطلاعی ندارم. فاطمه بعد از شام به خانهشان رفت. کمی بعد آماده شده بودم که بچهها را بخوابانم، خودم هم بسیار دلشوره داشتم. تسبیح را به دست گرفتم و شروع کردم به ذکر گفتن. در همین حین زنگ در خانه به صدا درآمد. دیدم که مجدداً فاطمه به در خانه آمده است، با دیدن فاطمه کمی شک کردم و نگرانیام بیشتر شد. به فاطمه گفتم چه شده؟ تو که الان رفته بودی! چرا برگشتی؟ گفت: زنعموجان لباسهایت را بردار تا به خانه ما برویم. با تعجب پرسیدم چیزی شده بگو! برای عمویت اتفاقی افتاده؟ گفت نه زنعمو، مادرم با شما کار دارد. به خانه ما بیا. به خانه آنها رفتم. فاطمه گفت آرام باش زنعمو! عمومحمد از ناحیه کتف تیر خورده و چیزی نشده است. همان جا بودم که برادر محمد از سوریه تماس گرفت و به ما گفت به سر مزار پدر و مادرمان بروید و برای محمد دعا کنید، سفره صلوات نذر کنید، محمد در کما است. من با شنیدن این حرفها فقط گریه میکردم و تمام بدنم میلرزید. نمیدانستم باید چه میکردم. فردای همان روز به سمت مزار پدر و مادر محمد رفتم و دعا کردم و از آنها خواستم از خدا شفای محمد را بخواهند. همان روز برادر محمد عکسهای مجروحیت محمد را برایمان فرستاد. اوضاع جسمی و وضعیت محمد اصلاً خوب نبود. البته ابتدا به من گفته بودند فقط شانهاش تیر خورده است. شرایط خیلی سختی را گذراندم. محمد حدود دو هفته در بیمارستان سوریه بستری بود و بعد از اینکه به هوش آمده بود ایشان را به بیمارستان تهران منتقل کردند. در تب و تاب رفتن به بیمارستان و ملاقات محمد بودیم که خبر دادند مجدداً به کما رفته است. بچهها را هم با خودم به بیمارستان بردم، وقتی پدرشان را در آن وضعیت دیدند خیلی گریه و بیتابی کردند. سمت راست بدن محمد بیحس بود و قادر نبود حرکتی انجام دهد. پاهایش را هم نمیتوانست تکان دهد. ابتدا فکر میکردم پاهایش قطع شده و با دیدن این حالت از هوش رفتم تا اینکه دکتر آمد و از وضعیت محمد و آسیبدیدگی مغز و از کار افتادگی سمت راست بدنش خبر داد. محمد نمیتوانست هیچ حرفی بزند و این، کار را برای من که با این شرایط آشنا نبودم، سختتر میکرد، چون نمیتوانستم متوجه اشارهها و درخواستهای محمد بشوم. ابتدا برایش پرستار گرفتم، اما چون محمد عصبی شده بود و نمیتوانست برخورد خوبی با پرستار داشته باشد او را مرخص کردیم و از آن روز به بعد خودم همه امور و کارهای او را برعهده گرفتم. همه چیز از ذهن محمد پاک شده بود. ابتدا از محمد میترسیدم، او حتی بچهها را نمیشناخت.
حرکت با ویلچر
همسر جانباز در ادامه میگوید: برادر محمد زمان مجروحیتش بالای سرش بود. دو برادر محمد از همان آغازین روزهای جنگ در سوریه در منطقه حضور داشتند. محمد جانباز ۷۰ درصد است و خودش نمیتواند به تنهایی راه برود. برخی اوقات که دوست دارد بیرون برود با ویلچر او را جابهجا میکنم. داروهای محمد را هم ماهانه با مراجعه به پزشک میگیرم، اما اگر داروها را به ما ندهند خودمان باید تهیه کنیم، چارهای هم نیست بدون دارو نمیتواند دردهایش را تاب بیاورد و سردردهای شدید میگیرد و تشنج میکند.
کنایههای ناتمام
همسرانههای جانباز ۷۰ درصد مدافع حرم به طعنه و کنایه مردم و همشهریانش از حضور همسرش در جبهه مقاومت که میرسد میگوید: ابتدا از شنیدن کنایههای مردم به تنگ آمده بودم. وقتی همسرم را روی ویلچر به بیرون میبرم و به زیارتگاه و گلزار شهدا یا سر مزار پدر و مادرش میرویم، هر کسی از کنارمان رد میشود حرفی میزند، یکی میگوید نگاه کن همسرت برای خاطر پول خودش را به این روز انداخته است. دیگری به کنایه میگفت: مگر چقدر میدادند؟ من هم جوابی برایشان نداشتم. فقط در دلم به حضرت زینب (س) توسل میکردم و از خدا میخواستم به من صبری زینبگونه بدهد. نمیخواستم با آنها که جاهل بودند دهان به دهان شوم و بحث کنم. همسر جانباز آهی میکشد و ادامه میدهد: زخم زبان زیاد شنیدم. از کسی که در امنیت کامل زندگی میکند و احترام اهل بیت (ع) را نگه نمیدارد چه انتظاری میشد داشت؟ همه این طعنهها و کنایهها را تحمل میکنم تا شاید من هم ذرهای از جهاد ایشان اجر ببرم.
بازیهای ناتمام
امیرعلی و عباس در کنار ما مشغول بازی و جنب و جوش هستند، از همسر جانباز در مورد عکسالعمل بچهها نسبت به وضعیت پدر و مادرشان میپرسم. ایشان میگوید: پسر کوچکم امیرعلی از عباس بسیار شلوغتر و پرجنبوجوشتر است. هنوز به خوبی شرایط جسمی پدر را درک نمیکند. امیرعلی روی شانههای پدرش مینشیند و از او میخواهد با او بازی کند، اما بابایش او را کنار میزند یعنی اینکه برو کنار حوصله بازی با بچهها را ندارم. حرفی هم که نمیتواند بزند. اول خیلی با بچهها بازی میکرد و آنها را با خود به پارک میبرد، اما این روزها دیگر نمیتواند. خیلی با بچهها با مهربانی برخورد میکرد، اما در حال حاضر به خاطر اینکه نمیتواند صحبت کند کمی عصبی میشود. من هم به خاطر شرایط همسرم خانهای دربست کرایه کردم تا آمد و شد و وضعیتش مزاحم همسایهها نشود. چون ایشان نمیتواند به خوبی راه برود باید دنبال خانهای میگشتم که پله نداشته باشد و اتاق خوابش پنجره داشته باشد برای همین پیدا کردن خانهای با این شرایط با وضعیت مسکن کمی برایم دشوار بود که به لطف و کرم خدا و همراهی یکی دو نفر از دوستان و ارادتمندان خانواده مدافعان حرم این اتفاق خوب افتاد.
نمره ۲۰
کنار کوچکترین عضو خانه مینشینم و از امیرعلی که با گوشی مادرش مشغول بازی است میپرسم پدرت را چقدر دوست داری؟ میگوید به اندازه عدد ۲۰. میپرسم بیشترین عددی که میشناسی چند است؟ میگوید ۲۰!
امیرعلی سن زیادی ندارد، شاید او مفهوم ایثار و گذشتی که پدرش برای دفاع از اسلام انجام داده را به این زودی متوجه نشود، اما برای او نمره مرام و معرفت پدرش که شاید به خاطر مصرف داروها و شرایط جانبازیاش دیگر حوصله بازی با بچههایش را هم ندارد ۲۰ باشد.
همین جا همسر جانباز وارد گفتوگوی ما میشود و میگوید: نبودنهای محمد در خانه با توجه به داشتن بچههای کوچک، چندان سخت نبود. همسرم از سوریه تماس میگرفت و احوال من و بچهها را میپرسید. همین هم برای من دلخوشی بود. خود محمد خیلی دوست داشت در این مسیر قرار بگیرد و انتخاب خودش بود و امیدوارم این جانبازی را خدا از او بپذیرد.
همسنگر جانباز
همسر جانباز در حالی که یک سینی چای در دست دارد کنار من و امیرعلی مینشیند و میگوید: ما از کسی توقعی نداریم، تنها شرط رضایت من برای اعزام محمد که همان سفر به سوریه بود محقق نشد و من بیقرار زیارت بیبی ماندم و شاید بهرغم همه پیگیریهای من هیچ وقت زیارت بیبی زینب (س) قسمت من نشود، اما من امروز به عنوان همسر جانباز در کنارش میمانم و همه سختیها و کمبودهای این مسیر را هم با جان و دل قبول میکنم و گلهای ندارم. امیدوارم خود حضرت زینب (س) من را در زمره دوستداران اهل بیت (ع) قرار دهد و من را در ثواب و اجر مجاهدت همسرم محمد میرزایی شریک گرداند.
شهادت «علی»
وقتی میخواهم از جانباز مدافع حرم محمد میرزایی عکس بگیرم، با دست به مهتابی بالای سرش اشاره میکند، همسرش میگوید منظور محمد این است که لامپها را روشن کنید تا نور کافی برای تصویربرداریتان داشته باشید. نشستن این همه مدت برای جانباز روی زمین شرایط سختی است. از همسر جانباز میپرسم، حوصله همسرتان در خانه سر نمیرود؟! فاطمه رضایی میگوید: وقتی دل محمد میگیرد او را سوار ویلچر میکنم و با خودم بیرون میبرم. گاهی هم به گلزار شهدا میروم تا روزهای جبهه و جنگ را در ذهنش مرور کند. روزهایی که شاید به خاطر شرایطش دیگر هیچ وقت نتواند از آن روزها و خاطراتش برایمان روایت کند. محمد وقتی به مرخصی میآمد از رشادت و شجاعت بچهها تعریف و گاهی از شهادت رفقایش صحبت میکرد. خوب به یاد دارم چند روزی از اولین دورهای که به مرخصی آمده بود میگذشت که برادرش به خانه ما آمد و به محمد گفت دوستت «علی» به شهادت رسیده است. محمد حال و روزش دگرگون شد. رفت اتاق و زار زار گریه کرد و گفت خوش به حالش، چه سعادتی نصیبش شد. دکترها گفتند مشخص نیست محمد بتواند سلامتیاش را به دست بیاورد یا نه. اینکه مجدداً قادر باشد صحبت کند یا نتواند، به آینده بستگی دارد.
التماس دعا
به پایان مصاحبهام میرسم. فاطمه رضایی همسر جانباز مدافع حرم لشکر فاطمیون در پایان همکلامی دوستانهمان از ما میخواهد برای او و همسرش دعا کنیم. باورکردنش کمی سخت است، در میانه زندگی آرامی که در کنار زن و بچهات داری، به یکباره اعتقادات و غیرتت تو را به خود میآورد که باید بار جهادت را ببندی و راهی شوی و تو بیهیچ تعللی راهی میشوی. میروی تا با قافله کربلای امام حسین (ع) با اقتدا به علمدار کربلا حضرت عباس (ع) ردای جانبازی به تن کنی... با فاطمه رضایی خداحافظی میکنم، دستهایم را میگیرد و میگوید ما همچنان به دعاهای شما نیازمندیم.
مهمان ۵ شهید گمنام
از خانواده جانباز مدافع حرم محمد میرزایی خداحافظی میکنم و راهی میشوم. چشمم به مقبره شهدای گمنام سر خیابان اصلی میافتد و با خودم میگویم برای لحظاتی مهمان خانه این پنج شهید گمنام شوم و در محضر شهدا برای خانوادههای ایثارگری که همه دار و ندارشان را برای امنیت امروزمان هزینه کردند دعا کنم. باشد که شفاعتشان به ما هم برسد. انشاءالله...
/1360/
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات