شیخ حسن راستگو؛ معلم خلاقیت
به گزارش سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، همیشه خنده بر لب داشت و آموزشهایش را با همان لبخند همیشگیاش برایمان شیرینتر میکرد. روز گذشته خبر فوتش را شنیدیم. حجتالاسلام راستگو که سالها با آموزشها و تربیتهایش خاطرهها داریم. در صفحه امروز، برای او مینویسیم. به نیت کسی که خنده از لبانش محو نمیشد و با آموزشهای خلاقانه سعی میکرد مخاطبانش را با مفاهیم دینی آشنا کند. مسالهای که این روزها کم داریم و بچههای نسل جدید شاید خیلی با مفهوم دین و مسائل دینی آشنا نباشند اما برای بچههای دهههای۶۰ و ۷۰ خاطرات زیادی از این روحانی به یادگار مانده است.
آموزشی منحصربهفرد
در سال ۱۳۳۲ در مشهد به دنیا آمد. سال دوم دبیرستان به حوزه علمیه مشهد وارد شد و تحصیلاتش را در همانجا ادامه داد و دروس خارج حوزه را در قم گذراند. از همان ابتدا میخواست کاری برای بچهها انجام دهد و برای همین وقتی به سازمان تبلیغات وارد شد تصمیمش این بود که نوعی از آموزش دینی را شروع کند که تا بهحال نبوده است، خودش درباره این مساله و ورودش به این نوع از آموزش میگوید: «من فعالیت قصهگویی برای بچهها را تقریبا از سال ۱۳۴۳ یا شاید زودتر از این تاریخ شروع کردم. چون در این سال به دبیرستان میرفتم و در زنگهای تفریح برای بچهها قصه میگفتم و در جای حساس قصه، آن را قطع میکردم و میگفتم بقیهاش باشد زنگ تفریح بعدی.
پدرم امام جماعت مسجد محل بود، بچهها را جمع میکردم و برای آنها اصول و فروع دین میگفتم. آن زمان چند مدرسه در مشهد بود که مدرسه ملی بودند، البته امروز به آنها غیرانتفاعی میگویند، مانند رضوی، صابری و چند مدرسه دیگر. همینطور پرورشگاه محبانالرضا و پرورشگاه مرتضوی و... که من در این جاها هم فعالیت داشتم، درواقع اینها فعالیتهای قبل از انقلاب من هستند. گاهی هم به تناسب در بعضی شهرستانها برای بچهها برنامه داشتیم، وقتی انقلاب شد و وارد تلویزیون شدم، تقریبا مجموعهای از تجربیات گذشته را با خود همراه داشتم.»
بچهها؛ پامنبریهای راستگو
در صحبتهایش میگفت عاشق بچههاست و دلش میخواست مسائل تازهای را به آنها بیاموزد. برای همین مطالعه در این زمینه را کم نکرد تا حرفهای جدیدی برای گفتن داشته باشد. وقتی از او میپرسند چرا مخاطبان کودک و نوجوان را برای آموزش و تدریس انتخاب کردی، میگوید: «علت انتخاب این مقطع این است که پیامبر اکرم(ص) فرمودند اجازه دهید بچهها تا هفت سال به بازی بپردازند ولی متاسفانه به این موضوع توجه نمیشود و کسانی که از چهار سالگی بچهها را به زور وادار به حفظ قرآن، حدیث و مسائل دینی میکنند، بعدها اثرات منفی این فشارهای دوران آسایش بچگی را میبینند.
پیامبر(ص) میفرمایند کودک در هفت سال اول آقاست باید آزاد باشد، بازی کند، بدود، زمین بخورد، در این بین اگر محیطش نامناسب باشد مثلا بدرنگ و بدبو و تاریک باشد، بچه زده میشود و خودش نمیفهمد و بعدا وقتی بزرگ شد یک دلزدگی غیرارادی در او نسبت به مسائل دینی به وجود خواهد آمد.
از هفت سال به بعد مرحله دوم تربیت آغاز میشود که یک بچه غلام و فرمانبردار است؛ یعنی قدرت تقلید و گیرندگیاش قوی است، ذهنش عالی و باز و حافظهاش خوب است و بهترین زمان و شرایط برای کار کردن با بچه است. البته هیچوقت نمیگوییم که باید برای بچه سخنرانی کرد و مستقیم حرف زد؛ از همان قالبهای غیرمستقیم مثل تئاتر، مَثَل، داستان، مسابقه یا شعر و سرود و دیگر قالبها میتوان استفاده کرد و به این علت این مقطع را انتخاب کردیم که بتوانیم با این بچهها ارتباط ایجاد کنیم. امام صادق(ع) فرمودند به نوجوانها توجه کنید که آنها به هر خیری سریعتر روی میآورند و چون آمادگیشان بیشتر است، زودتر تاثیر میپذیرند.
این افراد وقتی به سن بحران بلوغ و شهوت برسند تمام فکر و ذهنشان مسائل جنسی میشود، یا بزرگتر که شدند دغدغه تحصیل و بعد خدمت سربازی و بعد از آن ازدواج و شغل و سپس مسائل اقتصادی و مشکلات خانوادگی دارند؛ آن زمانی که افراد آسودهتر هستند، زمان بین کودکی و نوجوانی است؛ دورانی که میتواند زمینه و بستر خوبی برای آینده کودک و نوجوان باشد. انتخاب این مقطع علتی روایی و دینی دارد و روشی اسلامی است برای پرورش نسل آینده؛ نسلی که میتواند راهبر جامعه بهسوی کمال و سعادت باشد و اگر از آن غفلت شود، تاثیرش بر جامعه و آثار مخربش بسیار زیاد است.»
اجازه از شهیدبهشتی
الان که به آن سالها نگاه میکنیم، متوجه میشویم که چقدر نوع آموزشی که حجتالاسلام راستگو در تلویزیون داشت با دیگر همدورهایهایش متفاوت بود و کمتر کسی بود که لحن او را انتخاب کند. خودش در گفتوگویی ورودش به تلویزیون را ایدهای همیشگی در ذهنش میدانست و گفته بود: «من به شهیدبهشتی گفتم که میخواهم به تلویزیون بروم، ایشان گفتند خیلی خوب است، چون ایشان برنامههای ما را دیده بود و خودش هم گاهی میآمد و پای برنامه من مینشست.
در کانون توحید که در خیابان پرچم بود، برنامه داشتیم– الان اسم آن خیابان توحید شده- در میدان توحید کانون توحید و مسجد توحیدی بود که در آنجا هم من برنامه اجرا میکردم. مرحوم مرتضیفر معروف به وزیر شعار، قبل از شروع برنامه ما در آنجا قرآن میخواند و مجری بود. برنامه آنجا هم برای بچهها خیلی جذاب بود، ما برای بچهها مینیبوس تهیه میکردیم، بودجه همه اینها را مرحوم موسویاردبیلی و شهیدبهشتی تامین میکردند.
آنها مکتبالغدیر را در تهران داشتند و با مرحوم ایروانی و چند نفر از علمای دیگر کارهای تحقیقاتی مفصل ده، بیست ساله را انجام میدادند، کارهای پژوهشی مدونی بود، من یک موقعی به شهیدبهشتی گفتم، این کارهایی که شما الان انجام میدهید، پنج یا ده سال دیگر این پژوهشها کهنه میشوند، فرمود ما مبنایی و زیربنایی پژوهش میکنیم، مثل دو دو تا چهار تا، که هیچوقت کهنه نمیشود، مثل اصول عقلی که هیچوقت کهنه نمیشود.
شهیدبهشتی برنامههای ما را هم در اردوی سبزه و هم در کانون توحید دیده بود. یکسری جلسات خانوادگی هم هر هفته یا دو هفته یکبار با خانوادههای انقلابی که معتقد به انقلاب و امام خمینی بودند، برگزار میشد، شهیدبهشتی هم در آنجا شرکت میکرد، ما در آنجا برای بچهها برنامه داشتیم. حتی پس از انقلاب هم ایشان من را به شهرستانها اعزام میکرد تا برای معلمها روش تدریس بگویم. ما همان موقع سعی کردیم چیزهایی را که بهصورت ذوقی و خدادادی به آنها رسیده بودیم، مدون، کلاسیک و روشمند کنیم تا اگر خواستیم به کسی منتقل کنیم، بتوانیم منتقل کنیم.»
ماجرا با قطبزاده و حضور در تلویزیون
شروع یک برنامه آموزشی دینی، آن هم در تلویزیون سالهای ابتدایی انقلاب بسیار سخت بوده است. بهخصوص که قرار بود این برنامه لحن خاصی از آموزش دینی داشته باشد. حجتالاسلام راستگو در خاطراتش درمورد آن روزها گفته بود که میخواست برنامهاش را روی آنتن تلویزیون ببرد و با لباس روحانیاش مخالفت میشد. راستگو در اینباره گفته بود: «اوایل سال ۵۸ به صداوسیما رفتم، دو سه ماه از انقلاب گذشته بود، آنموقع هنوز خیابانها شلوغ بود و سنگربندیها وجود داشت، از نظر ظاهری اوضاع نامناسب بود. ما حدود دو ماه با آقای قطبزاده کلنجار رفتیم تا بالاخره او را راضی کردیم با لباس طلبگی در صداوسیما برنامه اجرا کنیم.
اول که میگفت شما با لباس شخصی برنامه اجرا کنید، بهتر است تا با لباس طلبگی. من گفتم یک فیلم از برنامههای قبلیام برای شما میآورم که ببینید. برنامه من رادیویی نیست، برنامه تلویزیونی است، ما در حسینیه شهیدمحلاتی میدان شهدای تهران یک برنامه اجرا کرده بودیم و فیلمبرداری شده بود. آنموقع نوار کاست ویدئو بود که به اندازه همین موبایلها اما کمی قطورتر بودند، دوربین هم از این دوربینهای کوچک بود.
به قطبزاده گفتم اگر یک فیلم بیاورم، قبول میکنید؟ گفت باشد. به حسینیه محلاتیها رفتیم تا کاست فیلم را بگیریم، هرچقدر فیلم را نگاه کردیم، فقط فوتبال بود، گفتم طرف دیگر کاست را بگذارید، شاید فیلم اینطرف ضبط شده باشد، (میخندد) خندیدند و گفتند که نوار ویدئو که طرف دیگر ندارد، آن نوار کاست صوتی است که دوطرف آن صوت ضبط میشود، گویا فیلم ما را پاک کرده بودند و فیلم دیگری روی آن ضبط شده بود، خلاصه خیلی برای ما بد شد.
بالاخره به قطبزاده گفتیم که میرویم و در یک مدرسه با لباس روحانیت برنامه اجرا میکنیم و فیلم آن را میگیریم، اگر خوب شد و شما پسندیدید که پخش کنید، اگر هم نشد که هیچ. با لباس شخصی به مدرسه مفید تهران که متعلق به آقای موسویاردبیلی بود، رفتیم.
مدیر مدرسه آقای پیشبین از دوستان قدیم ما بود و معاونان ایشان هم یکی آقای سنایی بود که بعدها سفیر ایران در اسپانیا شد، دیگری مرحوم نجفیعلمی بود که ایشان هم بعدها استاندار فارس شد و قبل از آن هم مدیر تربیتمعلم کشور و معاون شهیدباهنر در آموزشوپرورش بود. ما با این مدرسه بهخوبی آشنا بودیم و با لباس شخصی به مدرسه رفتیم و اولین برنامه «کتاب کباب» را در آنجا اجرا کردیم. فیلم این برنامه را به صداوسیما بردند و نشان دادند و تایید شد. ابتدا در تلویزیون با لباس شخصی برنامه اجرا میکردیم، برای اینکه تست کنیم که برنامه مورد استقبال قرار میگیرد یا نه؟ اگر استقبال شد، لباس روحانی را هم وارد برنامه کنیم، درغیر اینصورت، حداقل روحانیت آسیب نبیند.»
آموزشهایی که تکرار نشد
همین چندوقت پیش با چند معلم که قرار بود کارشان را در یک مدرسه در بحث امور دینی شروع کنند، صحبت میکردیم و میگفتیم باید از چه روشی استفاده کنیم تا بچهها این مسائل را پس نزنند و برایشان جذاب هم باشد. همان موقع به یاد آموزشهای حجتالاسلام قرائتی در درسهایی از قرآن افتادیم که برنامهاش یکی از برنامههای پربیننده تلویزیون است و با همان لحن شوخ و خندهای بر لب سعی میکند، مسائل مختلف را به خانوادهها بیاموزد.
این نوع آموزشها در آن زمان که هم برای خانوادهها بود و هم برای بچهها، باعث ایجاد خلاقیت در نوع تربیت میشد و میتوانست به خانوادهها هم کمک کند. حجتالاسلام راستگو در بخشی از خاطراتش درباره شروع برنامه خودش و حاج آقای قرائتی در تلویزیون گفته بود: «برنامه ما تقریبا همزمان با برنامه آقای قرائتی شروع شد. ایشان هم جریانی دارند که بهتر است از خودشان بپرسید که گفته بودند آخوند بهدرد تلویزیون نمیخورد و اینها فقط حرف میزنند. خلاصه آقای قرائتی گفته بود اگر من دوساعت شما را بخندانم، این را هنر میدانید؟ گفته بودند، بله.
خلاصه در یک جلسه خصوصی اینها را حسابی خندانده بود. گفته بودند که این آدم بهدرد کار میخورد و خلاصه ایشان وارد جریان صداوسیما شدند. کمکم ورود ما به صداوسیما آغاز شد، با لباس طلبگی میآمدیم و عمامه، عبا و قبا را کنار میگذاشتیم، و با لباسشخصی برنامه را اجرا میکردیم. موقع خداحافظی که تیتراژ پخش میشد، مجدد لباس روحانیت میپوشیدیم و از استودیو خارج میشدیم.»
نگاه ویژه به قصهگویی و آموزش
راستگو نگاهش به قصهگویی متفاوت بود. میگفت میشود با قصه به بچهها آموزش داد و ازطریق همین نگاه با آنها صحبت کرد و درنهایت حرفت را بهتر میپذیرند. خیلیها به او میگفتند بهجای اینکه به بچهها درس بدهی، بیا و برای هملباسهای خودت برنامه بگذار و با آنها سروکله بزن و درنهایت در همین کسوت روحانی با دوستان و هم مسلکان خودت باش. اما حرف او چیز دیگری بود. حجتالاسلام راستگو معتقد بود که باید برای بچهها مخصوصا در قشر نوجوان وقت گذاشت، اینها هستند که آینده کشور را میسازند و اگر آموزش درست و خلاقانه برایشان داشته باشیم.
میتوانیم به آینده و بودنشان امیدوار باشیم. او خاطرهای میگوید از زمانی که وارد جمعی از دوستان حوزوی شد و آنها از او سوالاتی در مورد درسهای حوزه پرسیدند تا بگویند که وقتش را برای بچهها تلف میکند و باید برای همان درس حوزوی خودش وقت بگذارد و او در جواب به آنها میگوید: «یادم هست که زمانی وارد جمعی شدم، تا من را دیدند یک سوال اصولی سختی از من پرسیدند، درباره لحاظ و حیثیت و از این بحثها بود.
گفتم من جواب را میدهم و این مباحث را خواندهام، اما یک سوال از شما دارم، اگر بچه شما گفت خدا چه رنگی است؟ خدا چه میخورد؟ خدا غذا میخورد یا نه؟ لباسش چه رنگی است؟ شبها کجا میخوابد؟ شبها چه کار میکند؟ روزها چه کار میکند؟ چه پاسخی دارید؟ گفتند آقا اتفاقا ما محتاج این حرفها هستیم (میخندد) و حقا که شما در این زمینه مجتهد هستید، تعبیرشان اینگونه بود و سوالشان را فراموش کردند. گفتند ما این سوالات را باید چگونه جواب بدهیم؟
گفتم این هم یک کار حوزوی است که خدا را که یک وجود بسیط و بیانتها است برای بچهای که مغزش با اسباببازی، شوخی، خنده و با حرکات بدنی توأم است، تبیین کنیم. این کار اگر استنباطی نیست، شما اسم آن را چه میگذارید؟ نمیگویم که در کار کودک و نوجوان بنده مجتهد هستم، عرض کردم بنده یک طلبه ناچیز و بیمقدارم و هیچچیزی هم نیستم، ولی خدا را شکر میکنم که این توفیق را به ما داده است که زبان بیان آن مسائل سخت را برای بچهها آسان کنیم.»
قصه گویی برای حجتالاسلام راستگو مهم بود و حتی در مکه هم که برای زیارت رفته بود این مساله را به یاد داشت و درمورد خاطره آن روزها میگوید: «به حج مشرف شدیم، روی پشتبام طبقه دهم، آشپزخانه بود، چراکه آن زمان سیستم آشپزخانه و تهیه غذا شبکهای نبود و هر کاروان و هتلی برای خودش آشپز به همراه داشت. رفتیم پشتبام به آشپزها و کمکآشپزها خسته نباشید بگوییم که دیدیم تعدادی از بچهها از پشت دیوار نردبان گذاشته و لب دیوار آمدهاند و درحال تماشای ما هستند؛ ما هم نردبان گذاشتیم این سمت دیوار و بهسمت آنها رفتیم.
بین ما و آنها حدود هشت متر فاصله بود و ۱۰ طبقه هم ارتفاع داشت و بچهها در حال صحبت با هم بودند. ما به زبان عربی به بچهها گفتیم قصه دوست دارید، گفتند آره. قصه را شروع کردیم اما کلاس خودمان هم ساعت چهارشروع میشد و به ما گفتند کلاس شروع شده است و بیایید. به آن بچهها گفتم بقیه قصه میماند برای روزهای دیگر، بچهها شلوغ کردند که ادامه بدهید.
گفتم ادامه قصه را فردا همین موقع و در همینجا میگویم. روز بعد آمدم دیدم آنها چند جعبه و بشکه و نردبان، لب پشتبام گذاشته و حدود هفت، هشت نفر جمع شده بودند تا برایشان قصه بگویم. چند روزی این قصهگویی را ادامه دادیم؛ با فاصله خطرناک ۱۰ طبقه ارتفاع و اصرار میکردیم که جلو نیایید تا خدایی نکرده اتفاقی نیفتد و آنها سراپا گوش بودند و توجهشان به داستان بود.»
حرف آخر
همه این صحبتها را از بین خاطرات زیاد این روحانی و معلم دوستداشتنی انتخاب کردیم تا بگوییم او سالها از عمرش را برای آموزش و تربیت بچههای این سرزمین گذاشت. تلاش کرد و خسته نشد. همه کسانی که این سالها با او در ارتباط بودند، میگویند او همچنان بهدنبال یاد گرفتن بود و هیچوقت خسته نمیشد. با توجه به سن بالا، اما برنامههای جدید و فضای مجازی را میشناخت و تاکید داشت که میشود از این فضا برای آموزش بچهها استفاده کرد.
همه اینها نشان از این دارد که او بر هدفی که برای خودش داشت استوار بود. این روزها چقدر از این آدمها کم داریم تا خلاق باشند و کار کنند و خسته نشوند. یاد این مرد بزرگ که همه عمرش را برای کودکان این سرزمین گذاشت تا همیشه ماندگار خواهد بود.