قولی که حاج قاسم به مادر یک شهید داد
به گزارش خبرگزاری رسا، عباس پورخسروانی متولد بهمن ۱۳۴۱ و زاده استان کرمان است. پورخسروانی از جمله اسرایی است که با کتاب آن ۲۳ نفر به قلم احمد یوسف زاده در محافل فرهنگی و رسانهای معرفی شد. آقای پورخسروانی که در زمان اسارت تقریباً ۲۰ ساله بوده بزرگترین فرد آن جمع ۲۳ نفره است، وی چند خاطره از شهید سلیمانی برایمان روایت کرده است. این آزاده سالهای دفاع مقدس نیز همچون دیگر رزمندگانی که با آنها مصاحبه کردیم لابهلای مصاحبه، بغض سفالی و از کویر آمدهاش، شکست و پس از آنکه کمی آرام گرفت، روایتش را از سر گرفت.
عضویت در سپاه سیرجان
از بهمن سال ۶۰ به عضویت سپاه سیرجان درآمدم. پیش از این تاریخ هم به عنوان بسیجی در منطقه حضور مییافتم. از سال ۵۸ در قالب نیروی بسیج ویژه فعالیت داشتم. در عملیات بیتالمقدس با عنوان پاسدار شرکت کردم، حاج قاسم آن روزها فرمانده تیپ ثارالله بود. در همین عملیات به اسارت درآمدم و داستان آن ۲۳ نفر پیش آمد. من بزرگترین فرد جمع بودم.
اولین دیدار پس از اسارت
اولین دیدارم با حاج قاسم پس از بازگشت به ایران در فرودگاه بود. با همراهی شهید سلیمانی به مهمانسرای لشکر رفتیم. چون پیش از اسارت، عضو رسمی سپاه پاسداران بودم بعد از ۵ ماه استراحت و مرخصی به واحد مهندسی تیپ دوم صاحبالزمان (عج) پیوستم.
نظر راشد یزدی در خصوص حاج قاسم
شهید سلیمانی بچههای لشکر را سالی دو بار دور هم جمع میکرد، سردار ماه رمضان هر سال برنامهای میگرفت و سخنران جلسه هم معمولاً خودش بود. این مراسم در بیت الزهرا که قبلاً منزل خودشان بود، برگزار میشد و بچهها دور هم جمع میشدند. یکی از ماه رمضانها ماموریتی برای حاج قاسم پیش آمد و به سوریه رفتند، حاجی از آقای راشد یزدی دعوت کردند تا برای بچهها سخنرانی کنند. حجت الاسلام راشد یزدی در آن ماه رمضان گفت: هیچ لشکری را سراغ ندارم که بعد از جنگ رزمندگانش فرماندهشان را این قدر دوست داشته باشند، لشکر ثارالله تنها لشکری است که فرماندهاش به هر بهانه رزمندگان و پیشکسوتانش را چه در کرمان و چه در شهرهای دیگر در قالب اردو یا مراسمهای عبادی گرد هم جمع میکند. این شخصیت منحصر به فرد است. حاج قاسم به معنای واقعی از پدر و برادر برای بچههای جبهه و جنگ مهربانتر بود.
اگر مراسم استقبال بگیرید نمیآیم!
بهمن ماه سال ۸۹ در نجفشهر قصد کردیم تا یادواره شهدایی با سخنرانی حاج قاسم برگزار کنیم. به خاطر مشغلههای کاری و سفرهای خارجی حاجی، چند باری زمان یادواره را تغییر دادیم. تا اینکه آقای سلیمانی با من تماس گرفت و برنامه هماهنگ شد. با مسئولین شهر برای برگزاری مراسم جلسهای گذاشتیم، حین جلسه مسئولین گفتند برای حضور سردار باید مراسم استقبال برگزار کنیم، با حاجی تماس گرفتم و موضوع را اطلاع دادم، ایشان گفت: اگر قرار بر استقبال باشد اصلاً من نمیآیم. حاجی گفت: امشب در شهر رابر نزد پدر و مادرم هستم، ان شاءالله فردا ساعت ۶ الی ۷ صبح به سیرجان می آیم. این صحبت حاجی را به آقای فرماندار انتقال دادم، خلاصه مسئولین گفتند ما باید برنامه استقبال را به احترام سردار برگزار کنیم، صبح زود همگی برای استقبال سردار در میدان امام علی (ع) جمع شدیم.
هر چه منتظر ماندیم خبری نشد، با حاجی تماس گرفتم و گفتم آقا کجا تشریف دارید؟ ایشان پاسخ داد که من گلزار شهدای سیرجان هستم. تلفن را قطع کردم و رو به همراهان گفتم: باید خودمان را هر چه زودتر به گلزار شهدا برسانیم. مسئول اطلاعات شهر گفت یعنی چه؟ چه طور ممکن است، سردار از اینجا عبور کرده باشد / این همه آدم اینجا ایستاده بودیم، چه طور ممکن است حاج قاسم از اینجا عبور کرده باشید و سردار را ندیده باشیم؟ گفتم اگر قرار بود هر کس او را بشناسد و رفت و آمدش را متوجه شود تا الان ایشان شهید شده بود.
صبحانه در منزل شهید زندی
دقایقی بعد به گلزار شهدا رسیدیم، حاج قاسم بر سر مزار شهید حاج مهدی زندی نشسته بود و به پهنای صورت اشک ریخته بود، هر وقت در مراسمهای سیرجان و شهرهای دیگر شرکت میکرد با خانواده شهدا به اندازه وقتی که داشت چند دقیقهای دیدار میکرد. در گلزار شهدا از ایشان برنامهشان را جویا شدیم، حاجی گفت: برای صبحانه به مادر شهید زندی قول دادهام، صبحانه را در منزل شهید زندی مهمان شدیم. بعد هم به منزل سردار شهید رضوی که معاون تبلیغات لشکر ثارالله بود، رفتیم، شهید رضوی بچه نجفشهر بود بعد از دیدار با خانواده شهدا، شهید سلیمانی در مراسم یادواره شهدا سخنرانی کرد و خاطراتی از رزمندگان و شهدای لشکر برایمان روایت کردند.
جمعیت چند هزار نفری در دانشگاه امام حسین (ع)
یکی از دوستانم میگفت: دانشگاه امام حسین هر ماه یکی از سرداران دفاع مقدس را برای سخنرانی دعوت میکرد، در این سخنرانیها شاید ۵۰۰ تا ۱۰۰۰ نفر شرکت میکردند اما وقتی اعلام کردند سخنران امروز سردار سلیمانی است، حسینیه دانشگاه مملو از جمعیت شد به همین مقدار سه برابر جمعیت هم بیرون حسینیه ایستاده بود، تا سردار به جایگاه برسد حدوداً نیم ساعتی طول کشید، پاسداران روی حاجی را بوسیدند و عرض ارادت میکردند. سردار سلیمانی به خاطر مطالعاتش در حوزههای نظامی و سیاسی و فرهنگی و… صاحب سخن بود. او در همه این حوزهها میتوانست صحبت کند. در همه حال سخنور به تمام معنایی بود.
روز اعزام آن ۲۳ نفر
روز اعزام ما به عملیات بیتالمقدس، حاج قاسم به پادگان آمد تا تعدادی از نوجوانان را برگرداند، میگفت: شما می روید اسیر میشوید، دشمن شما را تحت فشار میگذارد و خدای ناکرده مطالبی را تحت این فشار عنوان میکنید که به نفع کشور نیست. آن روز احمد یوسف زاده که نویسنده کتاب آن بیست و سه نفر است، روی پنجه ایستاده بود تا بگوید من سنم زیاد است. هیچ وقت خنده حاجی را در آن لحظه فراموش نمیکنم، انگار که با لبخندش بگوید من هم پذیرفتم که تو سن و سالت بیشتر است! از آن ۲۳ نفر، ۱۷ نفر بچههای استان کرمان و اعزامی از لشکر ۴۱ ثارالله بودند.
شما اسیر دست ما هستید یا ما؟
یکی از نوجوانها سلمان زادخوش بود، سلمان زیر صندلی قطار پنهان شد و پس از اینکه از شهر قم عبور کردیم، از زیر صندلی بیرون آمد. وقتی اسیر شدیم، الحمدالله بچهها روی سردار سلیمانی را سفید کردند و در برابر عظمت دستگاه استخبارات کم نیاوردند، به معنای واقعی کلمه بعثیها را به زانو درآوردند. ژنرال کل استخبارات به ما گفت بی خود به شما گفتهاند که اطفال هستید. شما اسیر دست ما هستید یا ما اسیر دست شماییم؟