آمدم ای شاه پناهم بده
به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی و اجتماعی خبرگزاری رسا، اول صبح بود و هوا هنوز تاریک و تقریباً یک ساعت هم به اذان صبح مانده بود، روبروی ورودی صحن نواب بودم که خادم حرم امام با لحن دلنشین مشهدی اش گفت بابا جان اگه می خوای زیارت کنی قبلش برو چمدانت را به امانتداری تحویل بده، کمی آنطرف تر از بازرسی و گیت ورودی امانتداری صحن نواب بود، کیف و چمدانم را تحویل گرفت و قبضی را به من داد، وارد بازرسی شدم، پرسیدم چه قدر تا اذان مانده، خادم بزرگتر که ریش هایش سفید و خوش قامت و خوش پوش بود، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت تا زیارت کنی یک ساعت به نماز مانده، پرده ایست بازرسی را که کنار زدم، چشمانم به گنبد نورانی و طلایی امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام افتاد، دست به سینه سلام دادم، چند قدم که راه رفتم، دوباره ایستادم و اینبار از طرف پدر و مادر و دوست ،آشنا و خلاصه هرکسی به ذهنم رسید سلام دادم، تقریباً خلوت بود، تصمیم گرفتم وارد صحن انقلاب بشوم و تا اذان صبح در آن صحن بمانم، صحن انقلاب برایم یادآور خاطرات کودکی و زیارت های دسته جمعی و کاروانی بود که با پدر و مادر و برادرانم در سفر به مشهد الرضا داشتیم.
یکی از اطاقک های مشرف به سقاخانه اسماعیل طلا و پنجره فولاد را انتخاب کردم و در گوشه ای از آن نشسته و هندزفری به گوشی زدم و مدح معروف آمدم ای شاه پناهم بده آقای اسماعیل خانی را گوش می کردم، واقعاً که با همه وجود و اخلاص خوانده، حال و هوایم تغییر کرده بود.
خط امانی زگناهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
لحظاتی چشمانم به پنجره فولاد و گاهی نیز به گنبد نورانی آقا دوخته بودم و زیر لب آمدم ای شاه پناهم بده را زمزمه می کردم که در خیال کودکی و اولین سفر به مشهد غرق شدم.
تابستان سال 1378 بود، جمعه شبی مثل همیشه پدرم از مسجد محله برگشته بود که کنار در ورودی اتاق تابستانی خانه ایستاد و با صدای بلند به اهل خانه اعلام کرد، وسایل سفر آماده کنید که غریب الغربا ما را طلبیده، من و برادرانم را که گویی برق از چشمانمان پریده بود، خوشحال از اینکه قرار است به مسافرت برویم، چند روز بعد به رسم آن روزها خانه پر بود از مردم شهر و همسایه که برای بدرقه مسافران امام رضا آمده بودند، بالاخره صدای صلوات ها بلند شد، پدرم در جلو جمعیت مردانه و مادرم در صفوف بانوان جلوتر از بقیه، همسایه یکی یکی می آمدند برای سرسلامتی و التماس دعا گفتن، پیرمرد چاوشی خوان نیز چاوشی معروفش را می خواند.
زتربت شهدا بوی سیب می آید * زطوس بوی رضای غریب می آید* رضا به جانب طوس حسین به کربلاء
رضا غریب است و بوی غریب می آید* برو به مشهد، شاه رضا زیارت کن* ببین که بوی رضای غریب می آید
ای غریب که زجد و پدر خود جدایی* خفته در خاک خراسان تو غریب الغربایی* اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند
جان به قربان تو آقا که حج فقرایی* یک طواف مرقدش فرموده پیغمبر است* هفت هزار و هفتصد و هفتاد حج اکبر است
مسیر ده دقیقه ای را چهل و پنج دقیقه با سلام و صلوات و چاوش خوانی طول می دادند تا به اتوبوس زائران می رسیدیم، برای من که سفر اولم بود، حال و هوای عجیبی داشت، پدرم می گفت هرکس زائر اولی باشد امام رضا بیشتر تحویلش می گیرد، سعی کنید بهترین دعاهایتان را از امام رئوف بخواهید، به همین خاطر در طول تمام سفر به این فکر می کردم که وقتی رسیدم حرم چه دعایی کنم، پس از یک روز و نیم مسافرت با اتوبوس ایران پیما بالاخره به مشهد رسیدیم، مشهدی حسین رئیس کاروان صلوات خاصه امام رضا را خواند و گفت شما مهمان حضرت هستید، اینجا کسی بدون دعوت نمی آید، قدر خودتان را بدانید و برای همه خصوصاً فرج امام زمان دعا کنید، در همین حال و هوا بودم که با صدای نقاره رضا رضا رضا رضا از خاطرات کودکی به یک باره جدا شدم، نگاهی به ساعت انداختم، نیم ساعت به اذان صبح مانده بود، طبق معمول به سمت سقاخانه رفتم و لیوان آبی خوردم و سپس به سمت سرویس های بهداشتی برای وضو حرکت کردم، بالاخره نماز صبح را در صحن جمهوری اقامه کردم، بعد از نماز همه رو به سمت ضریح حضرت کردیم و دعای امین الله را قرائت کردند، زیباترین و معنوی ترین لحظات برای من لحظه قرائت دعای امین الله بعد از نماز است، گاهی با این دعای دلم به سمت نجف و زیارت امیرالمومنین پر می کشید، همانجا به آقا گفتم، یا علی بن موسی الرضا زیارت جدتان را شما امضاء کنید.
هوا روشن شده بود که به سمت ضریح امام رضا رفتم، خیلی شلوغ بود، دلم می خواست دستم را به ضریح برسانم ولی با این شلوغی سخت بود، شاید در این شلوغی و سیل جمعیت پای کسی را لگد می کردم تصمیم گرفتم از قسمت بالاسر، حضرت را زیارت کنم و دو رکعت نماز هدیه به امام رضا علیه السلام بخوانم.
پس از اینکه نماز زیارتم تمام شد، طبق عادتی که از قدیم، پدرم برایم به یادگار گذاشته بود به مدرسه پریزاد رفته و در حلقه های معرفتی این مدرسه شرکت کردم، مدرسه پریزاد برای خودش دانشگاه معرفتی است، هر روز از صبح تا شب در ساعت های مختلف حلقه های مباحث معرفتی و پرسش و پاسخ برگزار می کنند، گاهی بحث ها آنقدر جذاب و چالشی و دو طرفه می شود که زمان از دستم می رود و وقتی به خودم می آیم که ساعت ها گذشته است.
وارد مدرسه که شدم گوشه سمت راست یک روحانی سید و جمعیتی نشسته بودند، سلام کردم ظاهراً تازه شروع بحث بود، آرام از بغل دستی پرسیدم حاج آقا موضوع مباحثشون چیه؟ گفتند تربیت فرزند در سیره امام رضا، خوشم آمد چراکه به تازگی پدر شده بودم و دوست داشتم بدانم امام رضا با فرزندانشان چگونه برخوردی داشتند.
آقا سید با صدای آرام و شمرده شمرده صحبت می کرد، مجبور بودم کمی جلوتر بروم و گوش هایم را تیزکنم که می گفت کرامت انسانی اولین ویژگی شاخص در سیره امام رضا (ع) برای تربیت فرزند است، این ویژگی در رفتار حضرت با فرزندش امام جواد (ع) قابل درک است، حضرت فرزندش را با کنیه و با احترام صدا می زدند، شعیه رضوی باید به اهالی خانه خصوصاً فرزندان خود احترام بگذارد، فکر نکنید چون پدر خانواده شدید باید هرطور دلتان و دلمان خواست با فرزندانمان برخورد کنیم، کرامت انسانی در همه حال باید رعایت شود، خداوند می فرماید و لقد کرمنا بنی آدم.
یکی دیگر از شاخص های تربیتی امام رضا تفاوت انسان هاست، امام رضا تفاوت انسان ها را برای جوامع بشری ضروری می داند ، پدرش امام کاظم علیه السلام نیز براساس شایستگی ها با فرزندانشان برخورد می کردند و براساس همان شایستگی تکلیف به فرزندان می دادند، نمی توان همه فرزندان را به یک چشم دید، علایق و سلایق و استعداد فرزندان با هم متفاوت است لذا نباید از همه فرزندانمان به یک نوع انتظار داشته باشیم.
امروز یادگرفتم پدر شدن وظیفه و مسئولیت بزرگی است، روبه روی ضریح ایستادم و از امام مهربانی ها خواستم برای فرزندانم پدری مهربان و شایسته باشم.
خورشید بر صحن و بارگاه انیس النفوس، غریب الغرباء، آقای مهربانی ها، امام رضا علیه السلام می تابید و من هم باید به سمت هتل می رفتم، در همان حالی که از صحن نواب خارج می شدم ناخودآگاه این شعر نسیم شمال به زبانم آمد.
ديشب به سرم باز هواي دگر افتاد ***در خواب مرا سوي خراسان گذر افتاد
چشمم به ضريحِ شَهِ والا گهر افتاد ***اين شعر همان لحظه مرا در نظر افتاد
با آل علي هر كه در افتاد بر افتاد!***اين قبرِ غَريب الغُربا خسرو طوس است
اين قبرِمُغيث الضُّعفا شَمس شُموس است***خاكِ درِ او، مرجعِ ارواح و نفوس است
بايد ز رَهِ صدق، بر ا ين خا ك در افتاد***با آل علي هر كه در افتاد بر افتاد!
شعر زیبای «با آل علی هر که درافتاد ور افتاد» به یکی از ضربالمثلهای رایج در محاورات مردم تبدیل شده است. با اینهمه شاید کمتر کسی بداند که شاعر آن، «سید اشرفالدین حسینی گیلانی» ملقب به «نسیم شمال»، شاعر و روزنامهنگار مطرح عصر مشروطه است که روزنامه نسیم شمال را از سال 1325ق در رشت منتشر میکرد.
البته نام اصلی او «شیخ شمسالدین شهیدی قزوینی» و از نوادگان پسری علامه مجاهد شهید ملا محمدتقی برغانی، شهید ثالث (شهادت در ١٢۶٣ق) میباشد. او از خاندان شهیدی قزوینی، خاندان برجسته علمی و امام جمعههای موروثی شهر قزوین بودند و پدرش و برادرش امامجمعههای قزوین بودند. این خاندان از سادات هم نبودند. اما نسیم شمال در رشت سکونت گزید و خودش را با هویت جدید و عجیبی با عنوان «سید اشرفالدین حسینی گیلانی» معرفی کرد و با همین نام و تخلص جدید به شهرت رسید
اشغال وحشیانه شهر مقدس مشهد به دست سالداتهای جنایتکار و متجاوز روسیه تزاری و به توپ بستن حرم مطر امام رضا(ع) و کشتار مردم و زوار در داخل صحن های حرم و غارت حرم و کسبه اطراف حرم که اشغال سه روزه حرم و آوردن سگها و اسبها به حرم و هتک حرمت این بارگاه قدسی در روز 10 ربیع الثانی 1330ق را در پی داشت. گفته شده که شعر فوق، در نسیم شمال در واکنش به این واقعه سروده شده است.