از وقف چند روزه آپارتمان تا نحوه انتقام سخت
محققان و پژوهشگران تاریخ شفاهی جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، اقدام به انتشار کتابهایی در خصوص خاطرات مردم مناطق مختلف کشورمان از حاج قاسم سلیمانی، خصوصا مربوط به ایام پس از شهادت ایشان کردهاند.
در متن زیر بخشهایی از خاطرات مردم «شیراز» و «سبزوار» از ایام شهادت حاج قاسم که در کتابهای «حافظ دلها» و «سردار سربدارها» گردآوری شدهاند، آمده است.
نمیخواست محور باشد
راوی یوسف مذنب: حاج قاسم وارد مجلس شد، اولین نفری که حاجی را دید، بلند شد و به سمتش رفت. بقیه جمعیت هم بلند شدند و به سمت حاجی حرکت کردند. محافظها جایی همان جلو و بین مسؤولان برای حاجی مشخص کرده بودند، اما حاجی بیاعتنا از آنجا رد شد، رفت حائلِ بین مردم و مسؤولان را کنار کشید و بین جمعیت نشست.
دوباره موج جمعیت به سمتش حرکت کرد. حاجی سریع جایش را عوض کرد و رو به مردم با دست اشاره کرد و گفت: «لطفاً بفرمایید، بعد از مراسم در خدمت همه هستم». مراسم چهلم آیت الله حائری بود و حاج قاسم نمیخواست محور باشد.
نذر حاج قاسم
راوی نورالله علیایی: ورودی گویُم( روستایی نزدیک شیراز) ایستگاه صلواتی زدیم. یک نفر وقتی عکس سردار را دید، با گریه گفت: «بی صاحب شدیم». یکی با حسرت به عکس حاج قاسم نگاه می کرد. بعضی هم چای و شیرینی را که میگرفتند، میبردند خانه تا بقیه هم بخورند. میگفتند تبرک حاج قاسمه. چند نفر از مردم اهل افغانستان عکس سردار را گرفتند تا به دیوار خانه شان بزنند.
یک خانم افغانستانی هم گوشوارهاش را داد و گفت: «نذر حاج قاسم». کمکهای مردم که زیاد شد، تصمیم گرفتیم در کرمان موکب بزنیم. با ۵ هزار قرص نان، چای، بیسکوییت، آب میوه و پنیر یک روز قبل از تشییع سردار در کرمان، راهی آنجا شدیم. چهار صبح رسیدیم.
داربستها را علم و وسایل پذیرایی را آماده کردیم. ازدحام جمعیت زیاد بود. انگار همه ایران در کرمان جمع بودند. ساعت ۱۰، مواد غذاییمان تمام شد. دو ساعت بعد بقیه موکبها هم کم آوردند، از ساعت سه عصر کم کم برگشت به شهرها آغاز و خروجی کرمان قفل شد. مغازهها هم بسته بودند. اما مردم کرمان گل کاشتند، هر کس دست چند نفر را گرفت و برای پذیرایی برد خانه خودش، قفل خروجی شهر هم آرام آرام باز شد.
پلاک غریبه
راوی مصطفی کاظمی: یکی از بچهها با خانواده راهی کرمان شد. دل واپسش بودم که جا گیر میآورد یا نه. بهش زنگ زدم، گفت یکی از بچههای کرمان وقتی دید پلاکم مال اونجا نیست، دعوتمان کرد خانهاش. الان مهمان اونها هستیم. خیالم راحت شد. خودم دو سه روز بعد رسیدم.
خیلی از خانهها در را باز گذاشته بودند تا هم از مردم پذیرایی کنند، هم اگر کسی به سرویس بهداشتی نیاز داشت، اسیر نشود، انگار پیادهروی اربعین بود.
آپارتمان مدتی وقف حاج قاسم بود
راوی شهاب جعفری: ماشینمان در گردنه برف گیر بردسیر( شهری در ۶۵ کیلومتری کرمان) به مشکل خورد. اهالی بردسیر، همان جا کنار جاده چادر زده بودند. چند ساعتی را مهمانشان شدیم. با چای و غذای گرم، از ما پذیرایی کردند.
بعد از پذیرایی دوباره سوار ماشین و راهی کرمان شدیم. ورودی کرمان ماشین آزرایی کنارمان ایستاد. خانمی بیرون آمد و شروع کرد به احوال پرسی. از پشت فرمان جوابش را دادم. اما نمیدانستم واقعی است یا سرکاری، شوهرش هم از ماشین پیاده شد و برای استراحت دعوتمان کرد خانهاش.
-تشریف بیارید.
-ممنون داخل پادگان کرمان برامون جا هست.
-مهمان شهید سلیمانی مهمان ما هم هست. تو رو خدا بیاید خانه ما.
اصرار پشت اصرار تا آخر قبول کردیم. در مسیر، ۴ یا ۵ ماشین دیگر را هم دعوت کرد. آپارتمان سه طبقه بود. ما رفتیم طبقه اول و بقیه خانوادهها هم رفتند داخل طبقات دیگر. آن سه چهار روز آپارتمان وقف حاج قاسم بود.
اتفاق تکراری
راوی روحالله هاشمی پیکر: نزدیک میدان امام بوشهر بودم، صدای بلند مداحی میثم مطیعی نزدیک و نزدیکتر میشد. سر چرخاندم. پژو ۲۰۶ تیره رنگی بود. دختر و پسر در ۲۰۶ صدای مداحی را تا ته زیاد کرده بودند. دختر آرایش کرده و نصف موهایش بیرون بود. پسر هم از دختر چیزی کم نداشت!
از این تیپها زیاد دور و برم دیده بودم. اما عکس حاج قاسم دور تا دور ماشینشان تعجب برانگیز بود. تعجبی که روزهای بعد خبری از آن نبود. آن قدر تکرار شد که برایم عادی بود.
حس و حال روزهای انقلاب
راوی امیرمحمدی: روز شهادت حاج قاسم به چند نفر از دوستان زنگ زدم، معطل نکردیم. در چهارراه هوابرد موکب زدیم. از مردم پذیرایی و پوستر حاجی را پخش کردیم. افراد زیادی وقتی پوستر را میگرفتند، دوباره داغشان تازه میشد و میزدند زیر گریه. فرقی نداشت مذهبی باشند یا نه. حجاب داشته باشند یا نه.
آن چند روز چهرههایی دیدم که هیچ وقت در هیئت ندیده بودمشان و اشکهایی که در هیچ روضهای شاهدش نبودم. انگار حس و حال اوایل انقلاب زنده شده بود که خانوادهای شهید میداد و کل کوچه عزادار میشد. حالا یک کوچه شهید داده بود و کل ایران عزادار شده بود.
سلطنتطلب
راوی امیررضا خشنودی: آن قدر از رضاشاه و پسرش تعریف کرده بود که عادت کرده بودیم. افتخارش این بود که در هیچ راهپیمایی و انتخاباتی شرکت نکرده. سردار که شهید شد، دو تصویر بزرگ کنار ورودی خانهشان نصب کرد.
برای مراسم سردار در کرمان میخواست همراهمان بیاید، اما نشد. وقتی فهمید در شاه چراغ مراسم است، رفت آنجا، جایی که فکر کنم بار اولش بود پایش را میگذاشت!
شهر شده بود نمایشگاه عکس!
راوی محمد شعبانی: یکی از معروفترین دفترهای چاپ عکس و پوستر ترحیم دست ماست. از همان شنبه ( یک روز بعد از شهادت حاج قاسم)، مردم دائم مراجعه میکردند به مغازه. همه میخواستند برای حاج قاسم اعلامیه ترحیم چاپ کنند. مرد و زن و پیر و جوان هم نداشت. مدل اعلامیه و متنی را که میخواستند انتخاب میکردند و به اندازه وسعشان سفارش میدادند.
از ده عدد بگیر تا بیشتر از هزار! به همین خاطر بود که آن روزها در شهر، تنوع عجیب غریبی از عکسها، پوسترها و اعلامیههای حاج قاسم دیده میشد، سیاه و سفید و رنگی، ساده و غیر ساده، کوچک و بزرگ، شهر شده بود نمایشگاه عکس سردار.
به خاطر حاج قاسم مزد بگیریم؟
راوی علی پیری: میدانستیم مراسم یادبود حاج قاسم طول میکشد، گفتیم حتما جمعیت زیادی هم میآیند و بد است بندههای خدا را گرسنه بفرستیم خانههایشان. تصمیم بر این شد که عدسی درست کنیم و به نیت سردار بین مردم پخش کنیم. هماهنگیهای اولیه انجام شد و بانیها و خیرها، هزینه را متقبل شدند.
فقط ماند موضوع نان. برآورد کردیم که به چهار هزار تا نان احتیاج است. شماره چند نانوای روستایی را که میشناختم گیر آوردم و به آنها زنگ زدم. به دو سه نفر از رفقا هم سپردم به هر نانوایی میشناسند، سفارس دهند. خیلی طول نکشید که کار راه افتاد و به نتیجه رسید. یک نانوایی گفت سیصد نان با من و یکی گفت دویست نان و یکی گفت چهارصد نان و همین طور یکی بیشتر و یکی کمتر. سرجمع به اندازه کافی نان جمع شد.
به بچهها پول داده بودم که هزینه نانها را حساب کنند. همهشان پولی را که داده بودم برگرداندند. بدون استثنا همهشان! حدود چهارهزار نان داشتیم و یک ریال هم نپرداخته بودیم. هیچ یک از نانواها پول قبول نکرده بودند و تازه به بعضیهایشان برخورده بود که یعنی ما بیاییم به خاطر کار برای حاج قاسم مزد بگیریم؟
از مهمترین شئون عاقبت به خیری
راوی حسین حقیقت پناه: فامیلمان بود و عجیب منتقد نظام. کنار هم نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون می دیدیم. برنامهای تمام شد و بعدش کلیپی بود از حاج قاسم. هنوز تمام نشده بود که شروع کرد به گریه کردن. دهانم باز مانده بود.
سرش را برگرداند سمتم و گفت: «حسین من قبولشان نداشتم، هیچ کدامشان را، آقای خامنهای هم قبول نداشتم. ولی سردار را چرا. وقتی بعد شهادتش چند مستند و سخنرانی از او دیدم که می گفت: والله والله والله، از مهمترین شئون عاقبت به خیری رابطه دلی و حقیقی ما با این حکیمی است که امروز سکان انقلاب را به دست دارد.... نظرم عوض شد. گفتم حتما من در اشتباهم و رهبر دارد حق میرود که حاج قاسم قبلوش دارد». اشکهایش را پاک کرد و گفت حاج قاسم حق بود و حق میگفت.
وقتی سلام کرد، تعجب کردم!
راوی محمد شمس آبادی: آمد پیشم و سلام کرد، خیلی تعجب کردم. حتی بیشتر از وقتی که دیدم بعد از شهادت حاج قاسم، عکس سردار را به شیشه عقب ماشینش زده. در تمام عمر همسایگیمان سلامم نکرده بود. اهل دین و دیانت هم نبود و معلوم بود خیلی با تیپ امثال ما حال نمیکند و قیافههای مذهبی خوشایندش نیست.
تا قبل آن روز، هر وقت به هم میرسیدیم نگاهم میکرد و بی سلام از کنارم رد میشد، بالاخره تعجبم را پس زدم و گفتم: «در خدمتم». خیلی با حجب و حیا گفت: «ببخشید، این عکسی که از سردار توی ماشینم زدم، زیر آفتاب رنگ و رویش رفته، گفتم شاید شما که توی این خطها هستید، عکس از حاجی داشته باشید.» خوش حال پوستر نو را گرفت و رفت. دیگر رسما از تعجب کف کرده بودم.
چطور انتقام سخت بگیریم؟
راوی سیدسعید آریانژاد: توی دانشگاه بحث انتقام خیلی داغ بود. من هم توی کلاسها از انتقام میگفتم. حاج قاسم شهید شد. خب میخواهید انتقام بگیرید؟ احسنت. دوست دارید انتقام سخت بگیرید؟ بارک الله، اگر میخواهید انتقام سخت بگیرید، بروید برای وحدت شیعه و سنی کار کنید.
کمر همت ببندید برای اتحاد میان کشورهای اسلامی. تلاش کنید زبانهای عربی و انگلیسی را یاد بگیرید، برای تبلیغ اسلام ناب. انتقام سخت وقتی است که همه مسلمانان یکی شوند. این همان است که حاجی میخواست و عمری برایش تلاش کرد و به پایش خون داد.