اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۳۰
واحد ما به طرف جبهه حرکت کرد بالاجبار من هم به جبهه آورده شدم. صبح به منطقه عملیاتی رمضان رسیدیم. شب همان روز حمله نیروهای اسلام آغاز شد و نیروهای ما با بیچارگی و فضاحت عقبنشینی کردند. اما من از جایم تکان نخوردم و در سنگر ماندم با اینکه از صبح به کندن سنگر مشغول بودم و از خستگی مفرط رنج میبردم اما مبجور بودم تحمل کنم و شب را تا صبح بیدار بمانم و در اولین فرصت به نیروهای اسلام بپیوندم. ناگفته نگذارم که من حدود پنجاه نفر از پرسنل را که میخواستند عقبنشینی کنند مانع شدم و به آنها گفتم «در سنگرهایتان بمانید تا صبح همگی اسیر رزمندگان اسلام بشویم.» در میان این عده شش نفر افسر بودند که بیشتر از همه میترسیدند و میخواستند به عقب برگردند. برایشان صحبت کردم و مانع شدم. به آنها قول دادم که سالم همه را اسیر نیروهای شما کنم.
شب ساعت دو و نیم بود که از بیخوابی و خستگی بیرمق شده بودم. به آن پنجاه نفر گفتم «حرکت کنیم به طرف نیروهای اسلام.» آنها قبول کردند و به راه افتادیم. در بین راه گم شدیم. اصلاً به منطقه آشنایی نداشتم ولی میدانستم که باید مستقیم رفت. چند نفری پرخاش کردند که اگر کشته بشویم تمام تقصیرها به گردن توست و اصرار داشتند که از همان نیمه راه باز گردیم و فکر اسارت را از سرمان بیرون کنیم. دو نفر بر اثر اصابت ترکش خمپاره کشته شدند. زیرا ما زیر آتش هر دو نیر بودیم و در اطرافمان گلولههای خمپاره و توپ منفجر میشد. کشمکش بین من و بقیه بالا گرفت، اما بالاخره دوباره به سمت نیروهای شما به راه افتادیم.
هوا کمکم روشن میشد و ما میتوانستیم خاکریزها و سنگرهای نیروهای شما را از دور ببینیم. به ایشان گفتم «شما در یکی از گودالها توقف کنید تا من به طرف نیروهای اسلامی بروم و آنها را باخبر کنم.» با سرعت از افراد خودمان جدا شدم و به طرف یکی از سنگرهای شما آمدم. زیرپیراهنم را بیرون آوردم و بالای سرم گرفتم. آنها مرا دیدند. به سرعت به طرفشان رفتم. چهار نفر بودند: سه پاسدار و یک بسیجی. با خوشحالی همه آنها را بوسیدم و گفتم «به ما کمک کنید تا سالم از این معرکه بیرون برویم. ما حدود پنجاه نفر هستیم که میخواهیم اسیر بشویم.»
پسرک بسیجی خیلی بچه بود. وقتی به صورت او نگاه کردم از معصومیتش گریهام گرفت. به من گفت «چرا گریه میکنی؟» گفتم «آخر تو برای جنگ خیلی کوچک هستی. آیا پدر و مادر نگران تو نیستند؟» گفت «چرا ناراحت باشند. من فیسبیلالله آمدهام، فی سبیل قرآن آمدهام. برای شهادت آمدهام. چرا باید آنها ناراحت باشند؟» گفتم «من هم دوست داشتم مانند شما باشم. اما به اجبار به جبهه آمدم و حالا خودم به اتفاق پنجاه نفر دیگر آمدهایم که اسیر شویم.» پسرک بسیجی گفت «اسارت شما به میل خودتان کمک به اسلام است. حالا برویم آن عده را بیاوریم.»
وقتی به افراد خودمان رسیدیم پاسداران با همه آنها مصافحه کردند و با روی باز آنها را پذیرفتند. آن شش افسر را که هنوز میترسیدند کنار کشیدم و گفتم «بفرمایید آقایان، این هم جمهوری اسلامی و این هم رفتار پاسداران اسلام. این روش ارتش اسلام است. آیا شما که فرماندهان ما هستید چنین رفتاری با اسرای ایرانی میکردید؟» آنها قبول کردند که اصلاً انتظار چنین رفتاری را نداشتند. ما به سرعت به طرف مواضع نیروهای شما آمدیم و در اولین فرصت به اهواز منتقل شدیم و بعد از مدتی به تهران آمدیم. اینجا اردوگاه بسیار خوبیست. در این اردوگاه تقریباً کار ایدئولوژیک و ارشادی میکنم و تا آنجا که بتوانم افراد را به واقعیات اسلام و جمهوری اسلامی آشنا میکنم. برای نمونه افسری در این اردوگاه است که اخلاق پسندیدهای نداشت ولی به کمک خداوند توانستم او را به اسلام متمایل کنم و افکار ناپسندی را که از قبل در ذهن او بود از بین ببرم. حالا او حتی روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه میگیرد. انشاءالله بار دیگر که به کاردوگاه ما آمدید شما را با او آشنا خواهم کرد و میدانم که حرفهای بسیار جالبی برای شما خواهد داشت. البته من مایل بودم که از طرف صدای جمهوری اسلامی هم به اردوگاه بما بیایند و مصاحبه کنند، یا حداقل ما توسط پیام رادیویی سلامت خودمان را به خانوادهمان اطلاع بدهیم که نگران نباشند و بدانند که در دامن پر مهر اسلام بسیار خوب زندگی میکنیم و انشاءالله بعد از هلاکت صدام و حزب بعث به عراق باز خواهیم گشت.
ادامه دارد...