اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۲۶
شما حتماً عدنان خیرالله را میشناسید. او پسرخاله صدام وزیر جنگ عراق بود. روزی عدنان خیرالله به جبهه آمد و در مقر فرماندهی لشکر 9 تأمل کرد. فرماندهی این لشکر را سرتیپ کامل عبدالله لطیف به عهده دشت که بعد از او سرهنگ طالع دودی فرمانده شد که در جنایتکاری و خیانت کمنظیر بود. یکی از جنایات او قتلعام مردم یکی از روستاهای سوسنگرد بود.
عدنان خیرالله در جلسهای، به فرماندهان گفته بود که هر یک از افراد، اعم از افسر، درجهدار یا سرباز، در صورت تمرد و عقبنشینی از مقابل نیروهای ایران باید بلافاصله و بدون محاکمه صحرایی اعدام شود.
در این جلسه سرهنگ جمیل محسن القرباوی فرمانده تیپ یکم از لشکر یکم نیز حضور داشت. این سرهنگ یکی از مهرههای رژیم صدام حسین است. سرهنگ جمیل در آن جلسه گزارشی در مورد تمرد یک گروهبان به عدنان خیرالله میدهد و او بلافاصله دستور تیرباران آن گروهبان را صادر میکند. این گروهبان نامش جاسم عزیز بود که از پرسنل گردان دوم تیپ یکم از لشکر یکم بود. سرهنگ جمیل این گروهبان را اعدام میکند و بعد از اعدام تنها کاری که از دست ما برمیآمد آن بود که نامش را از آمار گردان حذف کنیم ـ فقط همین، این را بگویم که او را با کلاشینکف تیرباران کردند.
در حمله کرخهکور که شما آن را به کرخهنور تغییر نام دادهاید نیروهای ما وضع بسیار اسفانگیزی داشتند. این حمله را تیپ 43 به فرماندهی سرهنگ مجری آغاز کرد. در مدت بسیار کوتاهی این تیپ مضمحل شد و عدة بسیاری از پرسنل آن گریختند. ادوات نظامی بسیاری از بین رفت و کشته و مجروح هم کم نداشتیم. از فرماندهان بالا دستور آمد تیپ نوزده و یکم وارد عمل شود. ما تازهنفس و آماده بودیم. وارد معرکه شدیم؛ اما پس از ساعتی هر کس سعی کرد جان خود را از معرکه به در برد. آنها که مانده بودند یا کشته شدند یا اسیر.
در این حمله به اتفاق چند تن از سربازان خودم شاهد بودیم در فاصله تقریبا سیصدمتری از ما، سه نفر از پاسداران شما توانستند بیستوچهار نفر از افراد ما را اسیر کنند و با خود ببرند. چند نفری از اسرا جزء سربازان خودم بودند.
در فاصلهای نه چندان دور از آن سه سپاهی شما، یک آمبولانس ما دستنخورده و سالم مانده بود. ما منتظر بودیم شب بشود، تا هر طور شده آمبولانس را قبل از اینکه به دست رزمندگان اسلام بیفتد از آن نقطه خارج کنیم. سپاهیان شما و بیستوچهار اسیر ما رفتند. من به آن نقطه خیره شده بودم که دیدم یک نفر سپاهی در اطراف آمبولانس چرخ میخورد و آن را برانداز میکند. بعد با خونسردی نگاهی به اطراف انداخت و رفت پشت فرمان نشست. افراد ما شروع به تیراندازی کردند. آمبولانس حرکت کرد و خیلی آرام از معرکه خارج شد. ما خیلی تیراندازی کردیم اما هیچ صدمهای به آمبولانس و آن پاسدار نرسید. بعد چه میتوانستیم بکنیم. فقط به هم نگاه کردیم.
در آغاز جنگ، تیپ 34 به فرماندهی سرهنگ عقید نزار از ساقی مأموریت داشت پاسگاه فکه را فتح کند. در این پاسگاه فقط ژاندارمها بودند که فکر میکنم جمعاً پنجاه نفر میشدند. و فقط سه توپ 106 میلیمتری داشتند. به اضافه سلاحهای انفرادی، آنها توانستند سه حمله سنگین نیروهای ما را در مدت دو روز دفع کنند. بیست و چهار دستگاه از تانکهای ما را زدند ـ که همه آنها سوخت. وقتی فرماندهان این مقاومت را دیدند چند دستگاه کاتیوشا را وارد عمل کردند تا پاسگاه سقوط کرد. از همان جا بود که دستور دادند بروید داخل خاک ایران و ما هم آمدیم.
خدا را شکر میکنم که زنده ماندم و انشاءالله زنده میمانم تا سقوط صدام را که شوقانگیزتر از دیدار همسر و سه فرزندم است ببینم. میدانید من دو دختر و یک پسر دارم.
ادامه دارد...