پوتینهای لنگهبهلنگه در خط مقدم جنگ/ شبی نبود که موشها روی ما رژه نروند!
در جنگ، همه بودند؛ از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب، همه آمده بودند تا هیچ پوتین نجسی روی خاک مطهرشان راه نرود.
همه و همه در میدان بودند تا خم به ابروی مام وطن نیاید و ارزشهای این ملت بزرگ دستخوش تعدی و تجاوز ازخدابیخبران نشود.
سن و جنس و قومیت و اهلیت در خط مقدم دیگر معنای همیشگی را نداشت. اینجا فقط یک حس مشترک بود که رزمندگان را کنار هم، صمیمی و بامحبت، دلسوز و فداکار نگاه میداشت.
دفاع مقدس پر از صحنههایی است که مرور هر یک میتواند درسی برای زندگی باشد؛ تلخکامیهایی که گاهی ماهها ادامهدار میشد و شیرینیهایی که رزمندگان حلاوتش را به مردم میبخشیدند.
سختیها و مصائبی که بچههای جبهه و جنگ به جان میخریدند تا از کیان ایرانشان و اسلامشان دفاع کنند، گاهی در قاب دوربینها و در ظرف قلمها نمیگنجد؛ فقط و فقط باید میبودیم و میدیدیم و لمس میکردیم که چه میگذرد! اما اگر همین اندک تاریخخوانیها هم نباشد، چه کنیم؟!
تبیین وقایع جنگ و مرور تاریخ شفاهی دفاع مقدس امروز وظیفه همه اهل قلم است؛ این را رهبری از همه فعالان فرهنگی و رسانهای خواستند و بهقدر وسع، باید در این راه تجربهای اندوخت.
فقط 50 متر با عراقیها فاصله داشتیم!
«ابوالفضل رجبی» یادگار جنگ است. رزمندهای که در سال ۱۳۴۶ در سمنان به دنیا آمد. او فروردینماه ۱۳۶۴ از بسیج سمنان برای گذراندن دوره آموزش عمومی به مدت ۴۵ روز به پادگان شهید کلاهدوز شهمیرزاد معرفی شد و بعدها راه نبرد با دشمنی بعثی را تا مرز جانبازی ادامه داد.
خودش میگوید: دوران آموزش هر چند با سختی همراه بود؛ ولی درسها و تجربیات خوبی برای ما به همراه آورد. بعد از اتمام آموزشها، با تعدادی از بچهها به تیپ ۲۱ امام رضا (ع) اعزام شدیم. مقر تیپ در ساختمانهای پنج طبقه اهواز بود.
چند روز بعد از استقرار در مقر تیپ، گردان ما مأموریت یافت تا در خط پدافندی خندق پدافند کند. اواخر خردادماه، هوا بهشدت گرم بود و ماندن در گرمای ۵۰ درجه و سنگرهای شرجی جزیره اراده بزرگی میخواست.
توجه به مسائل معنوی مانند قرائت قرآن، اقامه نماز جماعت و خواندن دعاهای مختلف و وجود حس برادری بین رزمندگان، اما همه مشکلات و سختیها را برای ما هموار میکرد.
فرمانده دسته ما، «جعفر احمدی» بود. در خط خندق، یکبار نوبت دسته ما شد که در محراب (کاسه) که با عراقیها حدود ۵۰ تا ۶۰ متر بیشتر فاصله نداشت، نگهبانی دهیم. یکبار هم به دسته ما مأموریت دادند تا در «پاسگاه آبی» از منطقه محافظت کند.
شبی نبود که موشها روی ما رژه نروند!
این رزمنده سمنانی که ماهها در خط نبرد با دشمن حضور داشته، خاطرات جالبی هم از شرایط همرزمانش دارد. رجبی میگوید: غیر از مشکلات خاص جنگ، موشهای بزرگی در جزیره محل استقرار ما بودند که تا آنوقت نظیرش را ندیده بودم.
شبی نبود که این موشها روی ما رژه نروند و ما را از خواب بیدار نکنند. گاهی هم پای بچهها را گاز میگرفتند؛ ولی هیچ یک از نیروها از این وضع گلایهای نداشتند. چیزی که تحمل شرایط را برای ما آسان میکرد، ابراز محبتهایی بود که نسبت به هم انجام میشد تا همه مقاوم بمانند.
یک روز صبح، خواستم پوتینم را بپوشم. شک کردم که مال خودم است یا نه؟ چراکه پوتین من گلی و کثیف بود. گویا یکی از همسنگریهایم آن را واکس زده بود و آخر سر هم متوجه نشدم کار کدام یک از آنها بوده است.
گاهی هم اینگونه فداکاریها آشکارا انجام میشد. وقتی یکی از بچهها لباسش را میشست، با اصرار از دیگران میخواست که اجازه دهند تا لباسهای آنها را هم بشوید و این کار را با افتخار انجام میداد.
فراز و فرودهای عجیب و غریب «مهران»!
رجبی تعریف میکند که اوایل اردیبهشتماه ۱۳۶۵ با گردان موسی بن جعفر (ع) به فرماندهی «محمدابراهیم غریبشاه» به تیپ ۲۱ امام رضا (ع) اعزام شدیم. مقر گردان در حمیدیه بود. مقر حمیدیه در حدود ۲۰ کیلومتری شهر اهواز و به سمت جاده بوستان قرار داشت و مقر گردانهای رزمی تیپ بود.
بیست و پنجم اردیبهشتماه ۱۳۶۵ ارتش عراق با تهاجمی گسترده، مهران را مجدداً اشغال کرده بود و گردان هم برای مقابله با تک دشمن به این منطقه اعزام شد.
بهمحض رسیدن به منطقه مهران، وارد عملیات شدیم. نتیجه عملیات این شد که دشمن را از پیشروی بیشتر بازداشت.
شهر مهران در طول هشت سال جنگ، فراز و نشیبهای زیادی بر خود دید. در ابتدای جنگ به تصرف ارتش بعثی عراق درآمد و در هفدهم مردادماه ۱۳۶۲ آزاد شد. مجدداً به دنبال تصرف شهر فاو توسط ایران، رژیم بعثی عراق استراتژی دفاع متحرک را در دستور کار قرار داد و مهران را در بیست و ششم اردیبهشتماه ۱۳۶۵ به تصرف درآورد.
مهران در عملیات کربلای ۱ در روز یازدهم تیرماه ۱۳۶۵ به دست نیروهای خودی افتاد و در سال ۱۳۶۷ مجدداً با همکاری سازمان منافقین و ارتش عراق اشغال و به دنبال پایان جنگ، دشمن مجبور به عقبنشینی از این منطقه شد.
روایت پوتینهای لنگهبهلنگه!
این رزمنده سمنانی درباره ایثار بچههای جبهه و جنگ هم حرفهای جالبی دارد. میگوید: حین مرخصی در سمنان، با موتورسیکلت تصادف کردم و یک پایم آسیب دید. پایم حسابی کوبیده شده و بهشدت ورم کرده بود؛ به طوری که نمیتوانستم هیچ کفشی را بپوشم.
روز اعزام مجدد نیروهای گردان فرارسید و من برای بدرقه آنها رفتم. دلم هوایی شده بود و حسرت میخوردم که نمیتوانم بروم. دوستم، «فرهاد محقق»، متوجه وضع روحی من شد و گفت که «بیا بریم، اما اونجا کار مناسب حالت رو انجام بده». دودل بودم. سریع به خانه رفتم. کسی در خانه نبود. یک نامه نوشتم و روی طاقچه جلوی آینه گذاشتم. ساکم را برداشتم و خود را به محل اعزام رساندم.
از سمنان، مستقیم به پادگان تیپ ۲۱ امام رضا (ع) در نزدیکی شهر ایلام رفتیم. آموزش و آمادگی رزمی نیروهای شروع شد و من از برخی از آموزشها معاف بودم. چند روزی که از مأموریتمان گذشت، مقداری از ورم پای چپم خوابید و احساس کردم که میتوانم پوتین بپوشم.
یک لنگه پوتین شماره 7 را برای پای سالمم و یک لنگه پوتین شماره ۹ را برای پای آسیبدیدهام برداشتم و راهی شدم.
معنویت خاصی در بچهها حاکم بود. همه خود را موظف میدانستند که باید شهر مهران را از دشمن پس بگیرند. تقریباً همه از عملیات آگاهی داشتند و فقط زمان دقیق آن را نمیدانستند.
یاد «صادق آهنگران» و نوحههایش بهخیر!
رجبی برایمان نقل میکند که یک روز، «صادق آهنگران»، مداح جبههها به پادگان ما آمد و حسابی بچهها را با نوحههایش آماده کرد. آنقدر بچهها به نماز شب اهمیت میدادند که اگر در نیمههای شب، فرد ناشناسی به حسینیه پادگان وارد میشد، نمیتوانست تشخیص دهد که نماز جماعت صبح است یا شب؟
زمان موعود فرارسید. دیگر پایم هم خوب شده بود. گردان را به سمت مهران حرکت دادند و دهم تیرماه ۱۳۶۵ به خط عراقیها زدیم.
ابتدا دشمن غافلگیر شده بود و موفق شدیم تا سنگرهای کمین آنها را فتح کنیم؛ ولی بعد از ساعتی، آتش شدیدی روی خط ما اجرا کردند. چند نفر از بچههای دسته ما ازجمله «سعیدرضا عربی» در کنارم شهید شدند و آتش همان خمپاره موهایم را سوزاند.
تیربارهای دشمن امانم را بریده بود. چند آر.پی.جی برای منهدم کردن آنها شلیک کردم. بعد آر.پی.جی را به «امیر طالب» که کمکم بود، دادم. در حال شلیک بود که چند تیر سینهاش را درید و روی من افتاد. آخرین لحظات عمرش بود و نای حرف زدن نداشت. سرش را در بغل گرفتم. دوست و همکلاسیام بود. یکباره احساس کردم آسمان بر سرم خراب شده. من سالم ماندم ولی او لیاقت شهادت داشت!
با عراقیها تنبهتن شدیم؛ ولی خط نشکست
صحبتها حسابی گرم میشود. رجبی ادامه میدهد که یک روز در عملیات، بالأخره با هر زحمتی بود، موفق شدیم آتش تیربارهای دشمن را خاموش کنیم. تعدادی از نیروها با عراقیها تنبهتن درگیر و چند نفری مجروح شدند؛ ولی خط آنها نشکست.
بعد از حدود یک ساعت، وضع خط دشمن به هم ریخت. حدود ۳۰ تا ۴۰ نفر در تاریکی شب به سمت ما میآمدند. اول فکر کردیم که ایرانیاند؛ چون بدون توجه به جلو میآمدند. نزدیک شدند.
صدای فرماندهشان که با فحش و ناسزا هدایتشان میکرد، را شنیدیم. انگار موقعیت خودشان را نمیدانستند. با آنها درگیر شدیم. غیر از یک نفر که اسیر شد، همه آنها کشته شدند.
به پیشروی ادامه دادیم. به محل درگیری اصلی که رسیدیم، دیدیم عراقیها مجروحان ما را در کانال با زدن تیر خلاص، مظلومانه به شهادت رساندهاند.
تا اول شهر مهران، پیشروی و در آنجا پدافند کردیم. ساعت دو بعدازظهر، رادیو خبر آزادی مهران و ارتفاعات اطراف آن را پخش کرد.
ترفند جالب رانندگی با بولدوزر در شب عملیات!
ادامه ماجرا به سمت تخصصیتر شدن کارهای آقای رجبی میرود؛ زمانی که وارد امور لجستیک و مهندسی میشود. برایمان میگوید که مردادماه ۱۳۶۵ به تیپ ۱۲ قائم (عج) اعزام و به گردان مهندسی رزمی معرفی شده و در تیپ، رانندگی با بلدوزر را آموزش دیده است.
خودش تعریف میکند که تازه تیپ تشکیل شده و پادگان قائمیه در حال آمادهسازی بود. جادهسازی، سنگرسازی و ساخت زاغه مهمات از اولویتهای گردان مهندسی قرار گرفت.
حدود ۴۵ روز قبل از عملیات کربلای ۴ برای احداث سنگرها و مواضع ردههای تیپ به منطقه خرمشهر اعزام و در پشت دژ خرمشهر مستقر شدیم. شب عملیات، سوم دیماه ۱۳۶۵ بلدوزر را از دژ به منطقه عملیاتی تیپ بردیم. جاده خیلی شلوغ شده بود و چند یگان در محور تیپ عملیات داشتند.
مجبور بودیم در این مسیر نسبتاً طولانی گاهی با دنده جلو حرکت کنیم و گاهی با دنده عقب تا بولدوزر جوش نیاورد. بالأخره در پشت خط محور عملیات تیپ مستقر شدیم؛ ولی به علت عدم موفقیت عملیات، صبح روز بعد به مقر بازگشتیم.
بعد از آن به تکمیل و ترمیم مواضع تیپ پرداختیم و منتظر عملیات بعدی بودیم. عملیات کربلای ۵ حدود دو هفته بعد از عملیات قبلی و با رفع نواقص آن شروع شد.
شب سوم عملیات یعنی بیست و یکم دیماه ۱۳۶۵ سه گردان از گردانهای رزمی تیپ وارد عمل شدند.
به گردان مهندسی دستور داده شده تا یک دستگاه بلدوزر و لودر برای تثبیت خط جلوی گردانهای رزمی خاکریز بزنند. من هم راننده بلدوزر بودم. گردان مهندسی در پنجضلعی مستقر شد و منتظر دستور بود. پنج روز گردانهای تیپ عملیات داشتند و ما هم آسایش و خواب درست و حسابی نداشتیم.
شانس آوردیم که تعدادی از بمبها عمل نکرد!
این رزمنده سمنانی اشارهای کوتاه به سختیهای دوران جنگ بهویژه در خطوط عملیاتی میکند و میگوید: تیپ در جزیره «بوارین» وارد عمل شد و در آنجا نیز خاکریز زدیم. حسابی خسته شده بودم. صبح روز پنجم عملیات در مقر گردان کنار بلدوزر خوابیده بودم.
ساعت ۷ صبح با صدای بمباران هواپیماهای عراقی در حدود 20 متری مقر ما، از خواب سنگین بیدار شدم. شانس آوردیم که تعدادی از بمبها عمل نکرد.
هواپیماهای بعدی از ارتفاع بالا، آهنپاره و بلوک روی بچهها رها میکردند. از زمین و هوا هم خمپارهها، یکی پس از دیگری منفجر میشد. در اثر انفجار خمپارهها چند نفر مجروح شدند. پست امداد گردان بهداری فاصله زیادی با من داشت و سریع به آنها خبر دادیم.
یک دستگاه آمبولانس برای امداد آمد؛ ولی بهمحض رسیدن، دوباره دشمن آتش ریخت و راننده آن مجروح شد و ترکشهای زیادی هم به آمبولانس خورد. مجدداً آمبولانس دیگری آمد و مجروحان را منتقل کرد.
عملیات کربلای ۵ موفق بود. رزمندگان حدود ۱۵ کیلومتر به سمت بصره پیشروی کرده بودند و پاتکهای دشمن با شکست مواجه میشد.
به گردان علی بن ابیطالب (ع) که فرمانده آن، حاج «عباس کاشیان» بود، مأموریت داده شد تا در خط پدافندی معروف به «باغ رضوان» مستقر شود. به علت فشار زیاد دشمن در بعضی مکانها، وضع خط و خاکریز مناسب نبود و در جاهایی زاویه و گوشه داشت که لازم بود ترمیم شود.
سروصدای بلدوزرها دشمن را هوشیار کرد
فرماندهان تصمیم گرفته بودند این خط را صاف کنند تا در بهکارگیری نیروها صرفهجویی شود و خطر نفوذ دشمن را هم از بین ببرد.
نوزدهم اسفندماه ۱۳۶۵ چند دستگاه بلدوزر از جهاد سازندگی به کمک گردان مهندسی تیپ آمد تا این مأموریت را انجام دهند. بعد از نماز مغرب و عشاء، دستگاهها را بهسوی خط حرکت دادیم. سروصدای بلدوزرها دشمن را هوشیار کرد.
گردان علی بن ابیطالب (ع) برای تأمین بلدوزرها چند نفر را جلوتر از خاکریز مستقر کرده بود. آتش دشمن بسیار شدید شد. باید کار را تمام میکردیم. در حال احداث خاکریز بودم که از ناحیه بازو احساس گرمی کردم.
ابتدا فکر کردم عرق کردهام؛ ولی وقتی خون از آستینم خارج شد، دیگر شکی برایم نماند که مجبور شدهام. بلدوزر را در جای نسبتاً امنی گذاشتم و من را با آمبولانس به اورژانس صحرایی و سپس به بیمارستان شهید رجایی اهواز منتقل کردند.
چند روز آنجا بستری بودم و بعد از بهبودی نسبی مجدد به گردان مهندسی برگشتم. اولین سؤالی که کردم، از نتیجه کار آن شب بود که شنیدم کار مهندسی با موفقیت همراه بوده است و خط پدافندی اصلاح شده؛ ولی تعدادی از نیروهای گردان به دلیل آتش پرحجم بعثیها به شهادت رسیده بودند.
بهار سال ۱۳۶۷ به علت تغییر شرایط جنگ، دستور عقبنشینی از منطقه ما به تیپ صادر شد. در حال جمعآوری و بارگیری وسایل در خودروها بودیم که دشمن سراسر منطقه را آتش ریخت.
خمپارهای هم نزدیک ما اصابت کرد و چندین ترکش به کمپرسی خورد و موج انفجار من را گرفت. کمپرسی قابل انتقال نبود و در نهایت با تلاش زیاد، وسایل را با سایر خودروها به عقب آوردیم.
جنگ که تمام شد، تسویهحساب کردم!
بسیاری که در روزهای سخت جنگ هشت ساله، در صعبترین میدانهای نبرد و در پیکار با توپ و تانک و گلوله حاضر بودند و از تمام وجود خود برای پیروزی و سربلندی ایران اسلامی مایه گذاشتند، بعد از آن هرگز چیزی نخواستند!
شاید بیمنتترین و بیچشمداشتترین حضوری که میتوان نام برد، حضور یکپارچه رزمندگان ایرانی در دوران دفاع مقدس باشد.
این خلوص نیت و صداقت در عمل تا آنجا نمود داشت که «ابوالفضل رجبی»، این یادگار جنگ در کلام آخرش میگوید: اواخر اسفندماه ۱۳۶۶ به عضویت «پاسدار افتخاری» تیپ درآمده بودم و تمام این سالها در دفاع از کشور حضور داشتم؛ اما جنگ که تمام شد، در سال ۱۳۶۸ از سپاه تسویهحساب گرفتم و دیگر هم هیچ خواستهای نداشتم.