اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی-۴۵
من بیش از دو روز نتوانستم در سوسنگرد طاقت بیاورم. روز سوم فرار کردم و به کربلا رفتم. چهار ماه تمام فراری بودم و هر لحظه انتظار میکشیدم که مأمورین کثیف حزب بعث به خانهمان بیایند و دستگیرم کنند. بعد از چهار ماه صدام کثیف و جنایتکار اطلاعیه عفو صادر کرد که افراد نظامی فراری اعم از افسر، درجهدار و سرباز میتوانند بدون تنبیه یا زندانی شدن به جبهه برگردند. با این همه، من دلم نمیخواست دوباره به جبهه برگردم و مسلمانکشی کنم، اما برادرام مرا راضی کرد و راستش دانستم اگر بعثیها مرا دستگیر کنند خواهر و مادرم را هم به زندان خواهند برد و آن وقت چه اتفاقی میافتاد خدا میداند. این بود که به جبهه برگشتم.
یک بار مزه زندان بعثیها را چشیدهام ـ آن هم به خاطر حضرت اباعبدالله الحسین علیهالسلام.
چند سال پیش در کربلا یک هیئت سینهزنی داشتیم. روز عاشورا دسته سینهزنی به خیابان آمد. آن روز برادرم قمه زد. قمهزدن در عراق ممنوع بود و جریمه داشت. مأمورین نتوانستند برادرم را بگیرند و مرا به جای او دستگیر کردند. دو روز در حبس و شکنجه بودم. در زندان یکی از مأمورین بعثی با چوبدستی خود سرم را شکست. الان هم جایش هست. نگاه کنید آقای خبرنگار، همین جا است... بعد مرا به اتاق رئیس خود برد. رئیس از من پرسید «برای چه قمه زدهای؟» گفتم «برادرم قمه زده و مأمورین شما مرا دستگیر کردهاند!» رئیس پلیس گفت «اگر قمه نزدهای پس چرا سرت شکسته است؟» گفتم «مأمور شما سرم را با چوبدستی شکست!» دیگر حرفی نزد و بعد از دو روز از زندان آزاد شدم. باور کنید بیشتر ترس و نگرانیم از خواهر و مادرم بود که مبادا به دست بعثیهای کافر بیفتند و مورد شکنجه و اهانت و... قرار گیرند. بنابراین به جبهه برگشتم، ولی واحد ما از سوسنگرد به سرپل ذهاب منتقل شده بود. به سر پل ذهاب رفتم. از بد حادثه همان روزی که به سر پل ذهاب آمدم واحد ما حملهای به طرف نیروهای شما داشت. دوباره احوالم دگرگون شد و از خود پرسیدم چرا به جبهه بازگشتم. پشیمان شده بودم. خواستم دوباره در همان روز فرار کنم ولی فرصت نشد. در منطقهای که ما بودیم، همان روز حمله، جنازه یک جوان ایرانی را دیدم که لباس شخصی به تن داشت. صورت او را با اسید سوزانده بودند و جای هیچ گلولهای در بدنش نبود. دستهایش را با بند پوتین بسته بودند. جنازه روی یکی از ارتفاعات بود. سابقه داشت و بیشتر به دستور سروان حکیم، اهل دیاله، انجام میگرفت. این سروان هنوز هم زدنده است. اسید را از باطری کامیونهای نظامی تخلیه میکردند و روی چشمها و دهان و صورت اسیر زنده شما میریختند و او را زجرکش میکردند و به تماشای او میایستادند. سروان حکیم دو نفر از درجهداران واحد ما «یکی به نام صلاح نعمت اهل کربلا و دیگری از یگان ما نبود و اسمش را نمیدانم) را به اتهام تمرد از دستور تیراندازی به طرف نیروهای شما به مقامات بالا معرفی کرد. در نتیجه هر دو به جوخه اعدام سپرده شدند.
بعد از فرار من و چند نفر دیگر سروان حکیم حکم اعدام ما را هم صادر کرده بود و وقتی به جبهه آمدیم آن سربازها پیشنهاد کردند برویم پیش سروان حکیم و از او عذرخواهی کنیم و تشکر بکنیم که ما را اعدام نکرد. به آنها گفتم «به یک شرط میآیم ـ که یک موشک آرپیجی به او بزنم و خیال همه را راحت کنم.» آن روز نرفتم چون از این سروان کثیفتر کس دیگری را نمیشناختم. البته میگویید صدام پیشوای همه آنهاست. در آن حمله ما نتوانستیم کاری از پیش ببریم و عقبنشینی کردیم، اما یکی از سربازان مجروح شما اسیر نیروهای ما شد. او را تحویل دو سرباز دادند تا به بهداری ببرند. بین راه، یکی از سربازان که نامش حمید ضخر بود تصمیم میگیرد به سرباز مجروح شما تجاوز کند. فاصله بهداری تا واحد زیاد بود. دو سرباز ما مجروح شما را در بیابان روی زمین میگذارند. سرباز حمید ضخر به هر نحوی که ممکن بود میخواست به سرباز مجروح تجاوز کند اما سرباز شما مقاومت میکند و سرباز دیگر هم ممانعت میکند و بالاخره حمید ضخر نمیتواند کاری بکند. آنها بعد از تحویل اسیر مجروح به خط مقدم برمیگردند.
سرباز حمید ضخر تازه به سنگر تانک خودشان رسیده بود که یک گلوله توپ در یک قدمی او خورد و منفجر شد. به جز چند تکه گوشت از حمید ضخر پیدا نشد. تکههای گوشت را در کیسهای نایلونی ریختند و به بصره فرستادند. فکر میکنم اهل بصره بود.